loading...
چت روم صورتی|صورتی چت|صورتی|چت صورتی قدیم

1

ستایش بازدید : 10 چهارشنبه 27 دی 1391 نظرات (0)
به ساعتم نگاه کردم ساعت ۷ بعد از ظهر بود .آخرای شهریور بود و هی همچین هوا خنک شده بود .رفتم تو حیاط شیر آب رو باز کردم و مشغول آب پاشی حیاط شدم .
حیاطمون مثل خونمون کوچیک بود اما دلباز بود .یه حوض کنار دیوار داشت که چند تا گلدون شمعدونی دورش بود .یه طرف حیاط هم یه باغچه کوچولو بود که مامان هر چی سبزی بود اونجا کاشته بود .هر روز بعد از غروب آفتاب میومدم حیاط رو جارو میزدم و آب پاشی میکردم .جز این کاری نداشتم .پشت کنکوری بودم و کنکور رد شده بودم .قرار بود چند روز دیگه برم کلاس کنکور ...اه که از هر چی درس بود بدم میومد .اگه اصرارهای صمیم برادرم نبود عمرا دانشگاه میرفتم

صمیم ۶ سال از من بزرگتر بود .هم دانشگاه میرفت هم کار میکرد .با این که برادرم بود اما باهاش صمیمی نبودم .یه جورایی تعصب داشت .یه جوری که چه عرض کنم.الکی به آدم گیر میداد .خدا رو شکر خیلی مراعات مامان رو میکرد وگرنه هر روز یه کتک مفصل ازش میخوردم .



مامانم هم پدر بود برای ما هم مادر .از پدرم زیاد چیزی یادم نمیاد .وقتی ۴ سالم بود توی یه تصادف کشته شد .از پول دیه اش تونستیم این خونه نقلی رو بخریم .

از فامیل هم کسی دور و برمون نبود . فقط هر سال عید همدیگر رو میدیدیم .فامیلهای درجه یکمون یه خاله بود و یه عمو که شهرستان بودن و سرشون به زندگی خودشون گرم بود .

مامانم بعضی وقتها کار خیاطی همسایه ها رو قبول میکرد اما نمیزاشت صمیم بفهمه .یعنی اگه میفهمید همون موقع پارچه ها رو قیچی قیچی میکرد .آخه مامانم قلبش مریض بود و نباید کار میکرد .اما با کار نیمه وقتی که صمیم داشت زندگی به همین سادگیها هم نمیچرخد .

خیلی دلم میخواست من هم برم سر کار اما صمیم نمیزاشت .اول از همه که دم از غیرت و این چرت وپرتها میزد بعد هم اینکه میگفت تو همون درست رو ادامه بدی خیلی هنر کردی .
اما من دوست نداشتم درس بخونم .هر سال با نمره لب مرز قبول میشدم .

چه برسه به دانشگاه که اول باید از غول کنکور رد میشدم

شیر آب رو بستم و یه نفس تازه کشیدم ..وای که من چقدر بوی موزایکها و آجر های خیس شده رو دوست داشتم
با صدای چرخیدن کلید روی در به طرف در کوچیک حیاط رفتم و در رو باز کردم

-سلام مامان
-سلام صنم جان .بیا اینها رو از دستم بگیر مادر هلاک شدم
کیسه های خرید رو ازش گرفتم و گفتم :شما که میخواستید خرید کنید چرا به من نگفتید همراهتون بیام
در حالیکه چادرش رو از سرش بر میداشت گفت : سر کوچه دیدم حسن آقا میوه تازه آورده یه کم خریدم ...صمیم نیومده
به طرف چند پله ای که سطح خونه رو از کف حیاط جدا میکرد رفتم و گفتم :نه هنوز نیومده



دمپاییهام رو در آوردم و داخل شدم و کیسه های میوه رو به آشپزخونه بردم .خونمون زیاد بزرگ نبود .پایین دو تا اتاق تو در تو بود با یه اتاق نقلی کنار آشپزخونه که اتاق صمیم بود .
روبروی راهرو پله ها بودن که به طبقه بالا و پشت بوم راه داشت .طبقه دوم دو تا اتاق تو در تو بود که چند تا مبل قدیمی توش بود .در اصل پذیرایی بود .پاگرد وسط هم که درست روبروی راه رو پایین بود حمام بود و اما مهمترین قسمت خونه ,گلاب به روتون دستشویی بود که مثل خیلی از خونه های قدیمی گوشه حیاط بود .

و اما اصل کاری اتاق من .اتاق من یه سوییت خوشگل برای خودش بود ...زیر زمین !!
البته من خیلی روش کار کرده بودم .با پس انداز های خودم و کمک مامان و در نهایت التماسهای من ،کف اونجا رو سرامیک سفید کرده بودیم



اندازه کل زیر زمین ۲۰ متر هم نبود که با یه پرده سفید حریرکه از دو طرف جمعش کرده بودم آشپزخونه رو از اتاقم جدا میکرد .البته منظورم از آشپز خونه یه سینک کوچیک بود که یه کابینت کوچولو بالاش بود همین .
وسط اتاقم یه فرش پشمالو به رنگ بنفش بود که با دیوارهای یاسی رنگ اونجا همخونی داشت .یه تخت چوبی هم داشتم که با پاچه سفید و بالشهای کوچیک بنفش و یاسی تزیین کرده بودم در کل همه چیز به رنگ سفید و بنفش و یاسی بود .

من عاشق اونجا بودم .فقط و فقط به خودم اختصاص داشت حتی صمیم هم زیاد اونجا نمیومد .بجز موقع غذا و خواب من بالا پیدام نمیشد .حتی اگه جرات داشتم شبها هم اونجا میخوابیدم .
*****
-صنم گوشهات رو باز کن .تو خیابون هرهر کر کر نمیکنی ها ...صاف از خونه میری ،صاف بر میگردی


-صمیم یه جوری حرف میزنی که انگار من بچه کلاس اولی هستم




یه چشم غره از اونهای که آدم خودش رو خیس میکرد بهم انداخت ,بعد هم بلند شد و رفت تو اتاقش تا حاضر شه بره دانشگاه .چایم رو نصفه گذاشتم تو سفره و بلند شدم

-چرا صبحانه ات رو نمیخوری مادر

-مگه صمیم اعصاب برای آدم میزاره
-حرف بدی نزد که مادر

-ا ...مامان شما هم که هی طرفداریش رو بکند ....حالا نه این که من همیشه تو خیابونا ولو هستم باید اینجوری هم بگه
مادرم لبش رو گاز گرفت و به اتاق صمیم اشاره کرد .شونه هم رو بالا انداختم ..اما یه نگاه به در اتاقش انداختم تا مطمئن بشم در اتاقش بسته اس و صدای من رو نشنیده .وقتی مطمئن شدم در بسته اس خیلی آروم گفتم :کی میشه این زن بگیره من از دستش خالص بشم
مامانم سری تکون داد و بقیه چایش رو سر کشید .

****
هنوز مقنعه ام رو روی سرم تنظیم نکرده بودم که زنگ خونه به صدا در اومد.هول هولکی
مقنعه ام رو درست کردم و رفتم بیرون و در رو باز کردم
-سلام مینا خانوم
-سلام خانوم خانوما ..خوبی
یه روبوسی باهاش کردم و در حالیکه در رو میبستم گفتم : من خوبم



مینا تنها دوست صمیمی بود که من داشتم .یه دختر شاد و سر زنده و بر عکس من آزاد .تک فرزند بود که با پدر و نامادریش زندگی میکرد .مادرش وقتی مینا ۶ سالش بود از پدرش جدا شده بود و با
خانواده اش به اروپا رفته بود .
بعضی وقتا بهش حسودی میکردم هر کاری میکرد کسی نبود بهش گیر بده ..البته از

خیلی اخلاقش خوشم نمیومد .مثلا این که توی خیابون زیادی میخندید .یا این که با متلک هر پسری یه جوابی تو آستین داشت .صمیم هم که یه بار اون رو دیده بود بهم گفته بود که حق ندارم با مینا برم و بیام .اما من دوستش داشتم ..در کل مهربون و خاکی بود و حاضر نبودم به خاطر حرف یا نظر صمیم از دوستی با مینا دست بکشم .

داشتم چایی میریختم برای خودم ببرم پایین که صدای صمیم رو شنیدم که با مامان حرف میزد .دو تا استکان دیگه هم چایی ریختم و برای مامان و صمیم بردم .
صمیم : مامان من میشناسمش پسر خوبیه ..فقط این که الان به طور موقت به یه جایی احتیاج داره .مثل اینکه با خانواده اش مشکل پیدا کرده .وقتی گفت برای مدتی یه جایی میخواد که مستقل باشه فکر کردم با همون حسن آقا صحبت کنم یه جایی رو براش پیدا کنه .اما وقتی گفت در ماه چه قدر میخواد پرداخت کنه سرم سوت کشید .
من که همونطور وایساده بودم سینی رو جلوی صمیم گذاشتم و گفتم : اینجا چه خبره به من هم بگید
بعد هم کنار مامان روبروی صمیم نشستم .صمیم اخمهاش رو تو هم کرد و گفت : اینجا نشستی که چی ؟
-وا ..نشینم
همونطور که اخم کرده بود یه ابروش رو انداخت بالا و گفت :حالا که نشستی ساکت باش و حرف نزن
حیف که ازش میترسیدم وگرنه یه جواب درست و حسابی بهش میدادم تا عقده این همه سال بر طرف بشه
لبهام رو جمع کردم و نگاهم رو ازش گرفتم .
صمیم رو به مامان گفت : خب چی میگی مامان ؟
-والا نمیدونم چی بگم مادر .تو که خودت میدونی (به من اشاره کرد )هر کسی رو نمیشه آورد خونه
-مامان جان من که الکی حرفی نمیزنم .میشناسمش که میگم .خودم حواسم هست.تازه قرار نیست که بیاد بالا با ما زندگی کنه .اون خودش پزشکی میخونه .یا دانشگاه هستش یا بیمارستان .فقط برای خواب میاد . بعضی وقتها هم که خونه هستش یا من هستم یا شما ...مامان کرایه خوبی میده .حتی از حقوق من هم بیشتر میده .
من که داشتم از فضولی میمردم طاقت نیاوردم و گفتم: به من هم بگید چه خبره .ناسلامتی من هم جزیی از این خانواده هستم ها .
صمیم چاییش رو از تو سینی برداشت و بدون توجه به من رو به مامان گفت : چی میگید مامان
مامان یه نفس بلند کشید و گفت: اگه بهش اعتماد داری من هم حرفی ندارم
صمیم چاییش رو تو سینی گذاشت و گفت : اعتماد بهش دارم که میگم بیاد دیگه .الان بهش زنگ میزنم میگم هر وقت تونست بیاد .
بعد رو به من گفت : صنم هر چی خرت و پرت داری از زیر زمین جمع کن بیار بالا
با تعجب گفتم : برای چی ؟
-برای اینکه من میگم .
بعد هم موبایلش رو برداشت و در حالیکه شماره میگرفت رفت حیاط
رو به مامان گفتم : مامان صمیم چی میگه ؟اصلا اینجا چه خبره ؟!
- قراره یکی از دوستاش بیاد اینجا
با تعجب گفتم :دوستش پسره !!
مامان یه نگاه به من انداخت و گفت : نه پس دختره ...چه حرفهایی میزنی تو صنم !
-والا تعجب کردم !...حالا قراره برای شام بیاد
یه استکان از توی سینی بر داشت و گفت : نه .قراره بیاد مستاجر بشه
دیگه داشتم شاخ در میاوردم .اول اینکه صمیم چه طور پا روی غیرتش گذاشته بود که یه پسر پاش رو تو اون خونه بزاره و دوم اینکه این خونه فسقلی جایی برای مستاجر نداشت !!!
گفتم : مامان من دارم گیج میزنم ! مستاجر بشه !اونوقت کجا ؟
-قراره همون زیر زمین رو کرایه کنه
مثل فنر از جام پریدم و گفته : چی ؟اتاق من !
مامان خیلی خونسرد گفت : وا صنم ..چرا داد میزنی ؟
-مامان اصلا از فکر اینکه من اون اتاقم رو دو دستی تقدیم صمیم و دوستش کنم بیاین بیرون .من به هیچ وجه کوتاه نمیام .
صدای صمیم از پشت سرم اومد: تو غلط میکنی .هر چی هیچی نمیگم پرو تر میشه .
به سمتش چرخیدم و گفتم : آقا صمیم از فکر اون زیر زمین بیا بیرون .


حالت صورتش رو طوری کرد که یعنی خفه .بعد هم نشست و رو به مامان گفت : بهش زنگ زدم قراره تا شب جواب بده.
من دیگه داشتم قاطی میکردم .با صدای بلند گفتم : آقا صمیم ما که تاحالا مستاجر نداشتیم ،حالا چی شده شما یاد مستاجر افتادید
یه حبه قند گوشه لپش گذاشت و گفت : با این که مجبور نیستم بهت بگم اما میگم چون تا خود شب یه ریز ور میزنی . رامین قراره یه مدت اینجا مستقل بشه تا اختلافی که با خانواده اش داره حل بشه .
-مگه هر کی قهر میکنه باید پاشه بیاد اینجا ...
-دیگه داری زیادی حرف میزنی ها
- اصلا تو چرا اتاق خودت رو اجاره نمیدی
-یه ذره عقل تو اون کله بی مغزت نیست .
مامان گفت : بس کنید دیگه شما هم
پیش مامان نشستم و رو به مامان گفتم : به هر صورت از فکر اون زیرزمین بیاین بیرون.مگه اینجا گدا خونه یا خانه خیریه اس ....
یه دفعه صمیم به طرفم براق شد و با صدای بلند گفت : دهنت رو ببیند .
من هم پرو از موقیعت این که مامان اونجاس و صمیم نمیتونه بیشتر از این پاش رو از گلیمش
دراز تر کنه گفتم :
مگه دروغ میگم ؟اگه گدا نبود که چشم به اون فسقل زیر زمین نداشت
صمیم با همون حالت عصبی جواب داد :
رامین با پول تو جیبش میتونه کل این خونه رو بخره ،اگر هم میخواد بیاد اینجا برای اینکه ما به پولش احتیاج داریم .تازه امیدوار هم نباش اون گوز دونی رو برای زندگی قبول کنه .
-حالا خوبه گوز دونیه اونطوری دندونت رو براش تیز کردی .
یه دفعه یه حبه قند به طرفم پرت کرد و گفت : خفه میشی یا خودم خفه ات کنم
مامان یه لا اله الا الله گفت و به من چشم غره رفت .من هم که بغض کرده بودم بلند شدم و با حالت دو رفتم پناهگاه خودم .
از همون لحظه از رامین بدم اومد و با خودم شر ط کردم اگه اومد و اون زیر زمین رو از چنگم در آورد تلافی کنم و نذارم یه آب خوش از گلوش پایین بره ...پسره عوضی ...

-نه مینا، محاله بزارم یه آب خوش از گلوش پایین بره .حالا ببین .
-والا تو خولی .من از خدام بود یه پسر میشد مستاجر ما .میگم حالا خدا کنه سرش به تنش بیارزه !
-برو بابا تو هم .من تو چه فکریم تو تو چه فکری !
-تو یا تختت کمه .با این قیافه همه رو اسیر خودت کردی اما تو اصلا توی این خطها نیستی
-حالا همچی میگی همه رو اسیر خودت کردی که والا خودم هم باورم شد
یکی آروم زد تو سرم و گفت : پس هومن چی بود .
با این حرفش یاد اونروز افتادم که مینا با دوست پسرش سامان قرار داشت و به من نگفته بود .وقتی به هوای خرید یه بلوز وارد یه مغازه شد یه راست رفت طرف یکی از پسرهایی که انجا بود و باهاش گرم احوال پرسی کرد .اول فکر کردم شاید یکی از اقوامش هستش ,اما وقتی دیدم حسابی گرم گرفته دوزاریم افتاد .
از دستش خیلی عصبانی شدم میدونست من از این کارها خوشم نمیاد .اخمهام رو تو هم کردم و بهش نگاه کردم .خودش فهمید اومد طرفم و گفت :
صنم اگه میگفتم کجا میام که باهم نمی اومدی....می اومدی ؟
چشمهام رو ریز کردم و گفتم : رو تو برم مینا ...
سامان گفت : مینا جان معرفی نمیکنی
مینا به طرف اونها برگشت و گفت : دوستم ..
قبل از این که اسم من رو بگه یه نشگون ازش گرفتم که دادش هوا رفت .سامان با دوستش خندیدن و دوستش گفت: سخت نگیرید..من هومن هستم و ایشون هم که سامان دوست مینا ...حالا میشه یه خورده اون اخماتون رو باز کنید .دوست ندارم اولین برخوردمون اینطوری باشه .حیف این صورت خوشگل نیست !
این دیگه چقدر پرو بود .اخمهام رو بیشتر در هم کردم و گفتم : اشتباه گرفتید آقا
بعد هم رو به مینا کردم و گفتم :من رفتم تو هم تا هر موقع میخوای اینجا بمون .

مینا : کجای تو ؟
-چی گفتی ؟
-میگم کجایی ..اصلا فهمیدی چی گفتم

به دم در خونمون رسیدیم کلید انداختم و گفتم : حواسم نبود
-معلومه ..حالا به کی فکر میکردی
-به تو که چقدر خری
طبق عادتش خواست بزنه تو سرم که در رو سریع باز کردم و پریدم تو و در رو محکم بستم
صداش اومد که گفت : فردا که میبینمت ..اون موقع حسابت رو میرسم
دستم و بالا بردم و همونطور که بشکن میزدم یه قر از اونهای که زنهای شکم گنده میکنن براش امدم و با آهنگ گفتم : یه قرون بده آش به همین خیال باش
اون همه یه تقه به در زد و رفت .داشتم از خنده رو ده بر میشدم .برگشتم برم تو که با دیدن یه پسر غریبه رو پله ها خشکم زد .
خاک تو سرت صنم .یعنی الان برو بمیر .وای چه قر پسر کشی اومدم براش .
با لبخندی که گوشه لبش بود و صورتش رو جذاب تر میکرد بیشتر معذب شدم .
خودمونیمها این صمیم هم عجب دوستهای دختر کشی داشت و رو نکرده بود .
با باز شدن در راهرو نگاهم رو ازش گرفتم .صمیم یه نگاه به من انداخت و با یه اخم نامحسوس گفت: اومدی ؟
صدام که در نمیومد اما گفتم :سلام
و بعد به طرف زیرزمین رفتم .آخه همیشه اول به اونجا میرفتم تا لباسهایم رو عوض کنم .
صمیم گفت : کجا میری ؟
بدون اینکه نگاهش کنم گفتم : خب میرم وسایلم رو اونجا بزارم و...
وسط حرفم اومد و گفت : همه وسایلت رو بردم بالا ..دیگه هیچی اونجا نداری
با تعجب به طرفش برگشتم و گفتم : یعنی چی ؟!
به اون دوستش که داشت من رو نگاه میکرد اشاره کرد و گفت :از امروز رامین اونجا مستقر میشه .

پس این رامین بود ..همونی که من به خونش تشنه بودم . باورم نمیشد به این مفتی اون سویت خوشگلم از چنگم در اومده باشه .
بعد هم رو به رامین گفت : رامین جان خودت که اونجا رو دیدی .احتیاج نیست هیچ اساسی با خودت بیاری .اونجا همه چیز هست تخت، رختخواب ،مامان هم گفت ،وسایل مورد احتیاج دیگه هم که خواستی بگو خودش بهت میده
رامین گفت : خیلی چاکرم صمیم ،انشاالله بتونم جبران کنم
صمیم آروم رو شونه اش زد .نگاه رامین به من افتاد با یه حالت نفرت نگاهش کردم .انگاری خودش فهمید چون گفت :
شما هم باید ببخشید که من سبب شدم اونجا رو از دست بدید
ببخشم ! کاری میکنم از اینجا اومدن پشیمون بشی ...
صمیم گفت : نه رامین جان ..اونجا بدون استفاده بود .حالا هم بریم تا با کمک هم کتابها و بقیه وسایلت رو بچینیم .
از پله ها اومدن پایین و به طرف زیر زمین رفتن که همون موقع صمیم یه چشم قره بهم رفت و اشاره کرد برم بالا .
اون لحظه فقط از خدا خواستم ای کاش قدرتی داشتم که با یه مشت میتونستم تو دهن صمیم بزنم و دو تا مشت محکم تر به رامین بزنم که یادش بره کی هست و کی بوده .
با نگاهم رفتنشون رو دنبال کردم .وقتی در توسط رامین باز شد و داخل شدن .بغضم ترکید و همونطور که مثل بچه ها گریه میکردم دویدم رفتم بالا .
مامان با دیدن من هول کردو به طرفم اومد : چی شده صنم
من همینطور گریه میکردم و نمیتونستم جوابش رو بدم
-صنم مامان ,کسی اذیتت کرده
با سر جواب دادم آره
مامانم دستم رو گرفت و گفت : کی ؟...
با همون حالت گریه گفتم این پسره خر.
مامان با حالت نگرانی گفت : کدوم پسر ؟!
-همین دوست صمیم ..
-کدوم دوستش
-همین رامین بیشعور دیگه
مامانم لبش رو گاز گرفته و گفت : حرفی بهت زده
با سر گفتم نه
مامان کلافه گفت : یه دقیقه آروم بگیر ببینم چی میگی تو .
همونطور که از گریه سکسکه ام گرفته بود گفتم :دیدی مامان چه راحت اتاقم رو صاحب شد اون هم با تمام وسایلم
مامان آروم زد رو دستم و گفت : صنم دلم هزار راه رفت .این بچه بازی ها چیه !!!
-مامان من اتاقم رو میخوام .
مامانم سرش رو تکون دادو گفت : هنوز خیلی بچه ای صنم ..حالا خودت مشکلات زندگی رو میدونی ..اون زیر زمین که تو الان داری براش آبغوره میگیری میتونه کمک خرجمون باشه
-من اون زیر زمین رو میخوام به جاش میرم سر کار .
مامانم یه پوفی کرد و گفت : هم اخلاق صمیم رو میشناسی که اجازه این کار رو به تو نمیده هم اینکه الان دیگه وقت این حرفها نیست . از امروز دیگه آقا رامین اونجا زندگی میکنه .الان هم پاشو لباست رو عوض کن و یه آبی به سر و صورتت بزن که میخوام سفره رو بندازم بعدش هم برو پایین صداشون کن بیان برای نهار .
اشکهام رو پاک کردم و گفتم : اصلا این صمیم چه طوری غیرتش اجازه داد یه پسر بیاره خونه اینجا مستقل بشه
مامانم با سر زنش نگاهم کرد و گفت : صنم پاشو برو اینقدر هم حرف نزن
بعد هم خودش به طرف آشپز خونه رفت .دماغم رو مثل این بچه ها بالا کشیدم و گفتم : نشونش میدم .حالا یه نهاری نوش جان کنه که برای همیشه مزه اش زیر دندونش بمونه ...پست فطرت ...

مامان ظرف پلو رو روی زمین گذاشت و گفت : صنم جان تا من این پلو رو میکشم برو پایین صداشون کن .
شالم رو روی سرم انداختم و رفتم بیرون .صدای خنده شون میومد
ای رو آب بخندی که خونه خرابم کردی .
به پنجره های کوچیک زیرزمین نگاهی انداختم .پرده ها که همون پرده های سفید حریر بود .
واقعا که خجالت داره چطور اون رنگ بنفش و یاسی رنگ رو تحمل میکنه ..
از پله های زیرزمین پایین رفتم و در زدم .انقدر گرم صحبت بودن که صدای در رو نشنیدن. این دفعه همچی در زدم که صمیم سراسیمه اومد در رو باز کرد .حالا نه اینکه عقده هم داشتم خودم هم از صدای در جا خوردم
وقتی دید من پشت درم گفت : چته !چرا مثل وحشیها در میزنی!
از این که صمیم همیشه با من بد جور صحبت میکرد شکی نبود اما انتظار نداشتم جلوی اون رامین اینطوری با من حرف بزنه .زیر چشمی به رامین نگاه کردم دیدم کتاب به دست داره من رو نگاه میکنه .چرخیدم و در حالیکه از پله ها بالا میرفتم گفتم : مامان گفت بیاین نهار .
صمیم گفت : تو برو خودمون میاییم
برگشتم طرفش و گفتم : مثل اینکه دارم همین کار رو میکنما .
چشمهاش رو با خشم گرد کرد .
انقدر چشمهات رو اونجوری کن که بزنه بیرون ..
دمپایی هام رو در آوردم و رو به مامان گفتم : مامان به این صمیم یه چیز بگو ها .اصلا حالش نیست که جلوی کسی باید مثل آدم با من حرف بزنه
مامان گفت : صنم سر به سر صمیم نزار.تو که اخلاقش رو میدونی
- ا ا ا ..مامان من سر به سر صمیم میزارم یا اون
هنوز مامان حرفی نزده بود که صدای یا الله گفتن اومد و بعدش هم صدای صمیم که به رامین تعارف میکرد .شالم رو جلوتر کشیدم و رفتم آشپز خونه .
مامان هم اومد تو آشپزخونه و مشغول کشیدن خورش شد .بعد هم تو یکیشون پر از گوشت کرد و گفت : این رو بذار جلوی آقا رامین
ای کوفت بخوره .....حیف این همه گوشت که قراره بلای نابهنجاری سرشون بیاد .
بدون اینکه مامان متوجه بشه کلی فلفل قرمز توش خالی کردم و با قاشق همشون زدم .
مامان گفت : چرا اونجا وایسادی الان غذا یخ میکنه .
سریع زدم بیرون .صمیم و رامین روی زمین دور سفره نشسته بودن.بدون اینکه به هیچ کدومشون نگاه کنم رفتم طرف رامین و بشقاب خورش رو گذاشتم طرف راستش که جلوی صمیم هم نباشه .
بعد هم سریع رفتم و دوتا بشقاب خورش بردم و یکیش رو جلوی صمیم گذاشتم یکیش هم این طرف سفره طرف خودمون .
رفتم آشپزخونه به مامان گفتم :
مامان ماست نداریم .
-سالاد هست ...ماستمون هم زیاد نیست
-خب باشه ممکنه آقا رامین ماست دوست داشته باشه
ای حیفه آقایی که من به این گفتم..اما خب باید آبروداری میکردم مامان شک نکنه
مامان از رو زمین بلند شد و گفت : راست میگیها ..
داشت میرفت طرف یخچال که گفتم : مامان شما برو پیششون من میارم
مامان چادرش رو که روی شونه هاش افتاده بود رو سرش انداخت و از آشپز خونه بیرون رفت .
من هم رفتم سر یخچال و ظرف ماست رو در آوردم و تو دو تا کاسه ریختم و بعد با انگشتم حسابی دور کاسه ها رو تمیز کردم و بعدش هم انگشتم و که ماستی بود خوردم .
عجب ماستی بود حیف که باید شور میشد .تا میتونستم نمک خالی کردم تو یکیشون .بعد هم با همون انگشت دهنیم همش زدم .وای که من چه کد بانوی تمیزی بودم .
ظرف ماست رو درست گذاشتم جلوش که صمیم یه چشم غره به من رفت و اشاره کرد برم طرف مامان بشینم .این صمیم هم کم داشت آخه من میرفتم ور دل اون بشینم .
رفتم اون طرف سفره کنار مامان نشستم .رامین هم هی تیریپ با شخصیتی بر داشته بود و از مامان تشکر میکرد .
آره تشکر کن ..خدا بیامرزتت...
همگی مشغول کشیدن غذا شدیم من که روبروی رامین بودم زیر زیرکی حواسم بهش بود .طفلک چقدر هم نخورده بود .کل بشقابش رو پر از خورش کرد و شروع کرد به خوردن .
قاشق اول ،دوم و بعد سرفه های صدا دار .
آخ که دلم خنک شد
صمیم هی میگفت : چی شد ؟.....
رفت آب براش بریزه که گفتم:صمیم من شنیدم وقتی غذا تو گلو گیر میکنه نباید آب بخوری خطرناکه ,بهتره تا بدتر نشدن محکم پشت کمرش بزنی
صمیم هم نامردی نکرد و محکم میزد پشت کمرش
آی دست گلت درد نکنه داداشم .من میفهمم الان چه دردی میکشه ...
رامین دوتا دستش رو بالا برد و به زور به صمیم حالی کرد که نزنه .
مامان گفت :بهتر شدی مادر
هنوز صرفه میکرد و چشمهاش پر اشک بود ،اما گفت : بله خانوم احمدی بهتر شدم
جون خودت ...
چشمهاش شده بود رنگ همون فلفل قرمزها .
دیدم نگاهش به پارچ آبه، دستم رو بردم طرف پارچ و برش داشتم و یه کم برای خودم آب ریختم .دوباره پرش کردم و خوردم ..شاید ۳ یا ۴ مرتبه این کار رو کردم که بی خیال شد و نگاهش به ماست جلوش افتاد .
ای بمیری ،ترکیدم از بس آب خوردم .
مشکل رامین این بود که خیلی هول میزد هنوز اون یکی قاشق از ماست رو از دهنش در نیاورده بود دستش تو ظرف ماست بود .با دومین قاشق ماست قیافه اش طوری شد که باید کفاره میدادی .
خیلی خودم رو کنترل کردم نخندم .لبم رو گاز گرفتم و سرم رو پایین انداختم .مامان و صمیم هم که سرشون به خوردن جمع بود .سرم رو بلند کردم ببینم هنوز زنده اس یا نه که دیدم چشمهاش رو ریز کرده و با یه حالت عصبی داره نگاهم میکنه .
وای ،یعنی فهمیده کار منه ؟
عجب خولی هستما معلومه که فهمیده وگرنه اینطوری نگاهم نمیکرد .
راستش یه لحظه کوپ کردم ..ترسیدم یه وقت به صمیم بگه...عجب غلطی کردما....
دستم رو دراز کردم آب بر دارم که گفت : میشه برای من هم آب بریزید
و لیوانش رو جلو آورد .به ناچار براش آب ریختم .همونطور که آب رو سر میکشد به من نگاه میکرد .
آب خوردنش که تموم شد یه لبخند معنی دار زد .معنی اش رو نفهمیدم اما یه اخم کردم و به صمیم نگاه کردم که مثل این قحطی زده ها مشغول خوردن بود .
خوشا به غیرتت ...
دوباره یه نگاهش کردم و بیشتر بهش اخم کردم .اون هم لبخندش پررنگتر شد و مشغول خوردن شد اما فقط از برنجش .
پرو ...حداقل حرمت اون کوه نمکی رو که خوردی نگه میداشتی ...

بی چشم و رو ..امیدوارم با اون همه فلفلی که خوردی نتونی تخلیه کنی و از سوختنش آتیش بگیری ....

زودتر از همه از سر سفره بلند شد و همونطور که بشقاب به دست بود رو به مامان گفت : دست شما درد نکنه ،زن عمو
چایی نخورده چه زود پسر خاله شد ..زن عمو !
مامان جواب داد : آقا رامین شما که چیزی نخوردی مادر ,دوست نداشتی
-این چه حرفیه .خیلی هم خوشمزه بود .فقط من بعضی وقتا سوزش معده دارم باید مراعات کنم .
ای پست فطرت ....ببین چه طوری از سر خودش باز کرد
داشت به طرف آشپزخونه میرفت که صمیم گفت :
رامین جان تو بشین .صنم بشقابت رو میبره
این یعنی بلند شم و بشقاب رو از دستش بگیرم .
واقعا که کلفت آقا هم شده بودیم .
از سر سفره بلند شدم و بشقاب خودم رو هم برداشتم که مثلا به خاطر تو بلند نشدم .با حرص بشقاب رو از دستش گرفتم و به آشپزخونه بردم .
چند لحظه بعد مامان بشقاب به دست وارد شد و گفت : صنم جان زود برو بقیه ظرفها رو بیار .آقا رامین داره جمع میکنه .
-خب جمع کنه .کار شاقی نکرده .خورده باید هم جمع کنه .
مامان انگشتش رو به دهن گرفت و گفت : زشته صنم یه وقت صدات بره بیرون
-خب بره ..خوبه حالا ما صاحب خونه اش هستیم .
مامان سری از تاسف برام تکون داد و یه دستمال بهم داد و گفت : برو سفره رو پاک کن ،کمتر هم حرف بزن
دستمال رو گرفتم و قبل از این که برم بیرون صمیم ظرف به دست وارد آشپزخونه شد و ظرف ها رو به طرف سینک برد
چه عجب ،ما نمردیم و دیدیم این آقا صمیم کار کرد .رفتم بیرون دیدم رامین داره نونهای توی سفره رو بر میداره
بدون اینکه نگاهش کنم با یه اخم نامحسوس گفتم :میشه برید کنار میخوام سفره رو پاک کنم .
سرش رو بالا گرفت و بلند شد .میخواستم بشینم که گفت : نکنه این اخمتون برای اینکه از دست پخت شما تعریف نکردم .
صورتم رو جمع کردم و گفتم : چی ؟
-هیچی ..دست پختت حرف نداشت .
با طعنه گفتم :برای همین داشتی خفه میشدی ؟!
یه نگاه به طرف آشپز خونه انداخت و وقتی دید کسی نمیاد گفت :
فکر میکردم چون خوشگلی صمیم قایمت کرده بوده ،اما حالا فهمیدم چون کم داری صمیم این کار رو کرده که آبروش نره ،چقدر حیفه آدم خوشگل باشه اما بی عقل باشه .
رفتم جواب درست و حسابی بهش بدم که صمیم سر و کله اش پیدا شد .از ترس اینکه ما رو در حال حرف زدن دیده باشه مثل تپاله خودم رو ولو کردم رو زمین و تند تند سفره رو دستمال کشیدم .
صمیم هم نونها رو از دست رامین گرفت و گفت :رامین جان چایی الان میخوری یا بعد
-بعد میخورم .
-باشه .من این نونها رو ببرم میام پایین پیشت
بعد هم رفت آشپزخونه .رامین هم سریع گفت :خدا آخر عاقبت ما رو بخیر کنه با یه صاحب خونه دیوونه
دیگه داشت گنده تر از دهنش حرف میزد .به طرفش براق شدم و گفتم : کسی برات دعوت نامه نفرستاده بود .حالا هم دیر نشده جل و پلاست رو جمع کن هری ...
خودم مونده بودم که چطور اینقدر بی ادب باهاش حرف میزنم اما آخه این خیلی پرو بود .
اول از لحن حرف زدنم جا خورد اما لحظه ای بعد گفت :نه دیگه مشتری شدم .تازه قراره مدت زمانش رو هم بیشتر کنم .
بعد هم بدون اینکه منتظر جواب من بمونه رفت بیرون .
با حرص دستمال رو پرت کردم توی سفره .صمیم هم همون موقع از آشپزخونه اومد بیرون و گفت : تو چرا این قدر معطل میکنی .زود باش دیگه .یه ساعت دیگه هم دوتا چایی بیار پایین
با تندی گفتم : به من چه .مگه من کلفت شما هستم .
اومد طرفم و طبق عادتش با دستش سرم رو به عقب هول داد و گفت : دهنت و ببند تاخودم نبستم .
گفتم : نمیبندم . خوبه والا آقا صمیم احمدی که تا بحال نمیذاشت خواهرش دو دقیقه تو خیابون وایسه که مبادا نگاه یه غریبه بهش بیوفته یکی که معلوم نیست کیه آورده تو خونه ...
هنوز حرفم تموم نشده بود که با پشت دستش محکم زد تو دهنم و گفت : خفه شو ...
مامان همون موقع اومد و با دیدن من رو به صمیم گفت : چکار کردی صمیم ؟
صمیم با صدایی بسیار عصبی که سعی میکرد بالا نره گفت : به من میگی ...این چشم سفید بخاطر اون زیر زمین لعنتی هر چی از دهنش در میاد میگه و حرمت ها رو شکسته .
بعد هم دوباره رو به من کرد و گفت : صنم به خاک بابا قسم, اگه یه بار دیگه ببینم از این غلطها کردی و گنده تر از دهنت حرف زدی خودم میکشمت ..فهمیدی
خون لبم رو پاک کردم میخواستم بگم کلاهت رو بذار بالا تر آقا صمیم ،اما با صدای فریاد بلندش که هوار زد : فهمیدی صنم ،فقط سرم رو تکون دادم .

مامان آروم به صورتش زد و گفت : بسه،الان صداتون میره بیرون ..

از چشمهای صمیم میتونستم بخونم دلش میخواد له و لورده ام کنه اما بخاطر حضور مامان خودش رو کنترل کرده .از جام بلند شدم و آشپزخونه رفتم .صدای در رو شنیدم که نشون از این میداد صمیم بیرون رفته .
مامان سریع اومد تو آشپزخونه و گفت : صنم دوباره چی گفته صمیم اینطوری کرد
در حالیکه سعی میکردم بغضم نشکنه گفتم : حقیقت رو گفتم مامان, حقیقت
-صنم این زبون درازت همیشه کار دستت داده .بچه که نیستی این کارها رو میکنی .به خودت بیا .
- شما همیشه طرف اون رو گرفتید چون پسره .مامان از هر چی پسره بدم میاد ،حالم ازشون بهم میخوره .هر چی که به نفع خودشونه انجام میدن و همیشه هم حق به جانب هستن .
-صنم بس کن .دختر تو چرا اینطوری شدی ؟
حرف زدن با مامان فایده نداشت .اگه صمیم میگفت روز شبه مامان هم قبول میکرد .شالم رو از روی سرم در آوردم و به مامان گفتم :
اصلا بی خیال مامان وسایلم کو ؟
-صمیم گذاشته تو اتاقش .

در حالیکه از آشپزخونه بیرون میومدم رو به مامان گفتم : ظرفها رو دست نزنید من لباسم رو عوض کنم خودم میام میشورم

شب نشسته بودم و داشتم وسایلم رو که صمیم یه گوشه اتاقش تلنبار کرده بود رو جمع و جور
میکردم .هر وقت چشمم به وسایلم میافتد صد تا در و وری به رامین میدادم .

ببین عاقبت ما چی شد ،ای تف به روت که کاری کردی هم آواره بشم هم
صمیم اونطوری دست روم بلند کنه ...

صمیم اومد توی اتاقم و بدون اینکه به من نگاهی کنه رختخوابش رو پهن کرد .من هم بیخیال مشغول بودم .از دستش خیلی دلخور بودم درسته همیشه من رو اذیت میکرد اما انتظار نداشتم به خاطر اون رامین .... بزنه توی دهنم .
ای که امیدوارم یه روزی خوراک لولو بشه این رامین ...الهی آمین

صمیم توی جاش دراز کشید و با بد اخلاقی گفت : اون برق رو خاموش کن ،میخوام بخوابم
همونطور که به کارم ادامه میدادم گفتم : میبینی که کار دارم
دستش رو از روی پیشونیش بر داشت وگفت :صنم نزار صدام بلند شه ،زود این برق رو خاموش کن و برو بیرون .
با اوقات تلخی لباسی که دستم بود رو پرت کردم رو زمین و در حینی که از اتاق خارج میشدم
گفتم : پس من باید با این همه وسایلم چه غلطی بکنم .
در رو پشت سرم بستم و رو به مامان که داشت قرص هاش رو میخورد گفتم :مامان من با این همه وسیله چه کار کنم صمیم هم که هی میره رو اعصاب من .
مامان گفت : صنم چرا تو این همه بهونه گیر شدی ؟
-مامان من بهونه نمی گیرم ..میگم با اون همه وسیله که صمیم اونجا تلنبار کرده چه کنم ..والا نه میدونم لباسهام رو کجا بزارم نه کتاب و دفترم ..بقیه وسایل هم که به ماند ..
مامان توی رختخوابش دراز کشید و گفت :فردا که صمیم رفت وسایلت رو بردار ببر بالا توی اون یکی اتاقش جا بده. یه پرده هم وسطش بکش از پذیرایی جدا شه .
فکر خوبی بود اما باز راحت نبودم ..اونجا خیلی دم دست بود .صمیم میتونست اونجا رو به راحتی سرک بکشه .مخصوصا که درش هم شیشه ای بود و قفل نمیشد .
اما خوب بهتر از در به دری بود ..
گفتم : باشه اما مامان من تخت و بقیه وسایلم رو هم میرم از زیر زمین میارما ..سویت مبله به آقا اجاره ندادیم که ...
صدای خور و پف مامان بهم حالی کرد که داشتم برای خودم حرف میزدم .به ساعت نگاه کردم ساعت ۱۱ بود .اگه مامان نبود همچین جفت پا میرفتم رو زمین که رامین نصف شبی از ترس سنکوپ کنه .
اما عیب نداره به موقعش این کار رو میکنم ..
آخه من هر وقت پایین بودم صدای پای مامان و صمیم که راه میرفتن و یا حتی با هم حرف میزدن رو میشنیدم .
حالا نکنه این رامین که مثل موش کور اونجا لونه کرده فهمیده باشه صمیم زده تو دهنم ...آخه صمیم همینطوری هم صداش بلند بود چه برسه به اینکه عصبانی هم باشه .
با مشت زدم رو زمین و گفتم : حالت رو میگیرم خر خاکی .
بعد هم بلند شدم و رفتم ور دل مامان خوابیدم ...از فردا شب دیگه میرم بالا بخوابم . چندشم میشه رو رامین بخوابم .. منظورم طبقه بالا سر آقا س ..

***********

صبح با دل درد شدید از خواب بلند شدم ..از همون دل درد هایی که دخترا هر ماه گرفتارشن ...مال من که وخیم بود بعضی وقتا زیر سرم هم میرفتم ...اما ایندفه یه کم زودتر به این بلا گرفتار شده بودم ..همش هم بخاطر اعصابم بود .
-آی مامان دلم ...دارم میمیرم ...مامان .....مامان
نخیر مامان خیال جواب دادن نداشت .از جام بلند شدم ...
وای باید رو تشکی هم رو هم بشورم ....
همونطور که دستم رو دلم بود رفتم آشپز خونه ..مامان با همون دست خط ابتدایش نوشته بود :

من با زهرا خانوم رفتم بازار ..نهار تو یخچاله ..بخور برای آقا رامین هم ببر ..

ای خدا من چه کار کنم ...کلفتیه این هم باید بکنیم ...عمرا ببرم ... چشم ندارم ببینمش حالا براش نهار هم ببرم ...اصلا مگه این خونه اس...آخ دلم ..
رفتم تو اتاق صمیم و لباسم رو عوض کردم ..اما هرچی دنبال مورد نیازم گشتم پیدا نکردم ...
ای وای نکنه صمیم اون رو نیاورده ..آخه زیر تخت گذاشته بودم ..یعنی خوب شد چشمش بهش نیوفتاده اما حالا چطوری برم اون رو بردارم ..
یواش یواش در رو باز کردم و از پله ها رفتم پایین .آخه باید دستشویی هم میرفتم داشتم به تمام معنا میترکیدم .
یه سرک کشیدم ،پرده ها هنوز کشیده بود ..درسته که حریر بود اما تو روز, داخل هیچی معلوم نبود .
رفتم و با احتیاط در دستشویی فشار دادم تا باز بشه .اما بسته بود .
موندم دستگیره رو پایین بدم یهو برم تو یا در بزنم ..اما باید در میزدم اول صبحی حوصله صحنه وحشتناک نداشتم .
اصلا شاید هم خونه نبود ..آخه صمیم خودش گفت یا دانشگاهه یا بیمارستان ...تحفه نیمچه دکتر هم هست ..حالا قرار دکتر چی بشه ...
گوشهام رو به در نزدیک کردم ببینم اصلا صدایی میاد یا نه ...یه دفعه در باز شد و من سریع سرم رو عقب کشیدم .
با صورت خیس و حوله به دست اول با تعجب نگاهم کرد، اما بعدا نگاهش شیطون شد و گفت : بابا تو دیگه چه صاحبخونه ای هستی .آمار مصرف آب رو با آفتابه ما هم داری ؟
قیافه اش که همینجوری هم با اعصاب ما بازی میکرد اون لحظه هم یه لحظه دلم بد جور تیر کشید که با عث شد چهره هم تو هم بره .
دستهاش رو بالا برد و گفت : خوب بابا چرا میزنی ..بفرما همش مال تو .
و به دستشویی اشاره کرد .
با عصبانیت گفتم : واقعا برای جامه خودمون متاسفم که تو میخوای بشی دکتر مملکتش .
-ا ا ا ا ...پس آمار من رو هم از صمیم گرفتی؟
-نخیر بنده اصلا خوش ندارم حرفی از تو غاصب بشنوم چه برسه اینکه بخوام در موردت اطلاعات هم جمع کنم
یه چشمکی زد و گفت :حالا من چی رو غصب کردم که اینطوری میگی ؟
- خونه ام رو ...این دیگه پرسیدن داشت.
-منظور از خونه ات اینجاست .
و به قلبش اشاره کرد .بعد هم ادامه داد : شرمنده خوش ندارم اونجا سکونت کنم .
-این اعتماد به نفست من رو کشته ...تو کی باشی که بخوام تو رو به قلبم راه بدم .آدم قحطه ..
-حالا التماس نکن ...نظرم عوض نمیشه
-واقعا که خیلی رو داری ...من موندم چرا صمیم به حرف من پی نمیبره که تو آدم درستی نیستی .
همونطور که از کنارم رد میشد و به طرف زیر زمین میرفت گفت : مثل اینکه باز هم دلت هوس کتک صمیم رو کرده ها .
پست فطرت ..پس فهمیده بود ..

یه دفعه درد بد جوری تو دلم پیچید که سبب شد دولا بشم و یه آخ بگم و لبم رو از درد گاز بگیرم .
رامین اومد بالا سرم و گفت :چی شد ؟ حالت خوبه ؟
دستم رو از رو دلم بر داشتم و گفتم :به تو چه ؟
بعد هم رفتم داخل دستشویی و در رو محکم بستم .اینقدر دلم درد میکرد که میخواستم فریاد بزنم ...چند دقیقه ای اون تو موندم کارم رو که کردم صورتم رو آب زدم .بد جور به مورد نیازم احتیاج داشتم .
خدایا حالا چه کنم ...مامان کی میخواد بیاد ؟من تا کی باید اینجا بمونم ؟ای کاش میتونستم برم و از زیر تخت اون رو بر دارم .
آروم در دستشویی رو باز کردم ...نبود .با چهره در هم ،اومدم بیرون .
ناخودآگاه یه دستم میرفت رو شکم و یه دستم میرفت به کمرم .من باید حتما میرفتم و اون چیزی رو که میخواستم رو از زیر تخت بر میداشتم ..حالا خدا کنه چشم این بهش نیوفتاده باشه ،پسره بی حیا .
به در زیر زمین نگاه کردم ،باید میرفتم .مامان هم که معلوم نبود کی میاد .دل و زدم به دریا به خاطر موقعیتم باید غرورم رو زیر پا میزاشتم .
از پله ها رفتم پایین و چند ضربه به در زدم .بعد از چند لحظه در رو باز کرد .اول به چهره ام دقیق شد و بعد گفت:حالت خوب نیست ؟
با ترش رویی گفتم : یه بار پرسیدی ،جوابش رو هم گرفتی ؟حالا هم اومدم بگم صمیم تمام وسایلم رو نیورده بالا ،عصری هم باید برم کلاس به وسایلم احتیاج دارم .حالا هم بیاین بیرون من برم وسایلم رو بر دارم .
دستش رو به چهار چوب در گرفت و گفت : هر چی میخوای بگو خودم میارم .خوش ندارم یه دختر پاش رو بزاره اینجا .
خدا آخه چقدر این بنده رو عوضی آفریدی ...
گفتم :من هم خوش ندارم یه پسر دست به وسایل من بزنه ،دوست ندارم چرکی بشه .
یه پوزخند زد وگفت : اگه منظورت وسایل زیر تخته که باید بگم من اصلا به اونها احتیاجی ندارم ...بیا برو خودت برش دار .
بعد هم دستش رو از چهار چوب در برداشت .
وای ،دلم میخواست اون موقع میشدم یه قطره آب و میرفتم لای جرز های زمین .مطمئنم رنگم که مثل گچ شده بود حالا از خجالت به رنگ لبو شده بود .
از کنارم رد شد و در حالیکه از پله ها بالا میرفت گفت : تا بعد از ظهر که بر میگردم همه وسایلت رو جمع کن و با خودت ببر .خوشم نمیاد به این بهانه هی در اینجا رو بزنی ...یادتم باشه که فضولی نکنی و دست به وسایل من نزنی ..هر چند که میدونم شما دخترا جز سرک کشیدن تو کار دیگران کار دیگه ای ندارید.

وقتی رفت از عصبانیت یه داد زدم و با دست کبوندم به در که دادم هوا رفت .از اون طرف هم که دل و کمرم داشت میترکید ..یه تف انداختم جلوی در که آرزو کردم کاش صورت اون بود .

رفتم تو .انقدر قاطی بودم که توجه به اطراف نکردم .اول رو تختی رو کنار زدم و اونها رو برداشتم و بعد سریع همه سوراخ سنبه هایی رو که چیزی گذاشته بودم و سرک کشیدم چیزی نمونده باشه تا اتو دست اون مردک بدم ...
اصلا مگه بد چیزی بوده که من باید خجالت بکشم .یه چیز طبیعیه ..اون باید خجالت بکشه که اون حرف رو زد .
اما داشتم خودم رو گول میزدم .من از خجالت دیگه روم نمیشد تو چشماش نگاه کنم .

نگاهم افتاد به یه عینک آفتابی که مارک FOX بود .میدونستم خیلی گرونه به تیپ آقای دکتر بعد از ما هم که میخورد اصلش رو خریده باشه .سرم رو تکون دادم و گفتم :
طفلک عینکه زیر کی باید له بشه .
رفتم و عینک رو برداشتم و زیر تشک تخت گذاشتم ...البته دسته هاش رو باز گذاشتم که حسابی آسیب ببینه و غیر قابل استفاده بشه ..

این هم سهم تو ..پسره از خود راضیه پرو ..حیف که با صمیم قهرم وگرنه کاری میکردم با وسایلت بندازتت تو کوچه ...
صنم خاموش ..کی به حرف تو گوش میده که صمیم گوش بده ...بهتره تو به مبارزه خودت ادامه بدی به هیچ کس هم کار نداشته باشی ... ..آره اینطوری بهتره دختر مبارز ....
پیش به سوی جهاد ...

یه لقمه نون گذاشتم دهنم و سریع دوتا قرص بالا رفتم بلکه در شکمم کمتر بشه .
رفتم سر جام دراز بکشم که چشمم به رو تشکی خورد .کلافه و عصبی درش آوردم و رفتم تو حموم تشت رو پر کردم و شروع کردم به شستن رو تشکی و لباسهام

هنوز هم دل و کمرم درد میکرد اما باید تمومش میکردم .
آبش رو چلوندم و پهنش کردم رو طناب توی حیاط.داشتم تو طناب صافش میکردم که یهو یادم افتاد اگه رامین بیاد و این رو ببینه اینجا پهنه ،میفهمه جریان چی بوده .
ای خدا این جنس مونث چی بود که شما آفریدی ؟هر چی درد و بلاس رو که واسه ما ها آفریدی ؟..شکرت خدا ،اما این حق نبود .چطور مردا راست راست راه برن و هیچ چیزشون هم نشه ...
هنوز داشتم غر میزدم که در حیاط باز شد و آینه دق من نون به دست وارد شد ...همچین گفت تا من بر میگردم وسایلت رو جمع کن که فکر کردم خبرش ،میره و شب بر میگرده .
با حرص رو تشکی رو از روی طناب برداشتم و پرتش کردم توی تشت .حالا روم هم نمیشد بهش نگاه کنم .
وقتی صدای پاش رو از پشت سرم شنیدم که رد میشد و به طرف پله های زمین میرفت زیر چشمی نگاهش کردم .پشتش به من بود و به نظرم داشت یه تیکه نون میذاشت دهنش .یه لحظه نگاهم رفت به هیکلش .
قد بلند و چهار شونه بود ،هیکلش از صمیم ورزیده تر بود آخه صمیم صبحها با چند تا از رفیقاش تو پارک قرار میذاشت ،یه ساعت تمام میرفت ورزش .
اگه اخلاقش خوب بود قابل تحمل بود اما حیف که آدم نیست ...تار عنکبوت ،ببین چطوری چسبیده به این زیر زمین ما ول کن هم نیست ،
به دماغم چینی دادم و با نفرت نگاهش کردم که همون لحظه به طرفم برگشت و گفت :
نون میخوای ؟
-چی ؟
-میگم نون میخوای که اینجوری زل زدی به من
-من به تو نگاه نمیکردم .
-پس اون ننه ام بود که داشت با چشمهاش قورتم میداد
تو جدای اینکه کم د اری خیال باف هم هستی ..بهتره خودت رو به دکتر نشون بد ی،حیفی از دست بری .
یه لبخند زد و گفت : دیدی ازت اعتراف گرفتم
-اعتراف !
-اره دیگه خودت الان گفتی حیفم از دست برم .این نشون میده که دلت رو بردم .

با عصبانیت تشت رو از رو زمین بر داشتم و گفتم :تو دیوانه ای ..من موندم صمیم چطور به فطرت کثیف تو پی نبرده
صدای قهقهه اش تو حیاط پیچید .با تنفر روم رو ازش به گردوندم و با سرعت از پله ها بالا رفتم و در و محکم بهم کبوندم

تشت رو محکم کبوندم زمین
-صمیم کم بود این هم بهش اضافه شد ..حالم از هر چی پسره بهم میخوره
با این که دوتا قرص خورده بودم اما هنوز حالم بد بود .رفتم یه ملحفه انداختم زمین و خوابیدم .
با بسته شدن در دو متر پریدم هوا
وای صنم نکنه این اومده حسابت رو برسه .بالشت رو بر داشتم و به حالت تهاجمی جلوی خودم گرفتم .
مامان از راهرو اومد تو و با تعجب به من نگاه کرد
-این چیه ؟
بالشت رو پایین آوردم و گفتم : سلام ...خب بالشته دیگه
چادرش رو از سرش در آورد و گفت : سلام ...یه وقتا یه کارهایی میکنی که شک میکنم بزرگ شدی
-ممنون از تعریفتون ...زود امدید
-کارمون تموم شد الان هم که دیگه یک ظهره ..نهار خوردی ؟
-نه ..منتظر موندم شما بیاین
-برای آقا رامین نهار بردی ؟
اخمهام رفت تو هم :مامان مگه من کلفت این هستم ..اصلا مگه قراره ما شام و نهار این رو هم تهیه کنیم
مامان سرش رو تکون داد و گفت : وقتی میگم بچه ای بهت بر میخوره ...من خودم گفتم شام و نهار براش درست میکنم ,چون الان ما مثل خانواده اون هستیم .گناه داره ..از خانواده اش که دوره ،تازه صمیم میگفت مادر نداره و با پدرش که الان اختلاف پیدا کرده زندگی میکنه ..دور و برش هم که فامیلش نیستن همه فرنگن .اون هم مثل صمیم چه فرقی داره ،ما باید بهش کمک کنیم که احساس غریبی نکنه
-چه قدر هم که اون احساس غریبی میکنه ..در ضمن این مشکل ما نیست که اون تنها س و کس و کارش خارجن ...
مامان وسط حرفام اومد و گفت : این تشت اینجا چه میکنه ؟
- مامان دلم درد گرفته ،از همون دل دردا .صبح بلند شدم شما که نبودید به دادم برسید داشتم میمردم از درد
-تو خودت یه روز که من نیستم صدات هوا میره پس ببین این آقا رامین که هیچ کس رو نداره چی میکشه
-آقا رامین که مثل من دل درد نمیگیره که ..میگیره
مامان یه لبخند کوچیک زد و گفت : مگه فقط اینه ..اگه من نباشم تو از گشنگی میمیری ..بلد که نیستی غذا درست کنی که هیچ ، تنبلیت میاد غذا رو واسه خودت گرم کنی .چیز های دیگه هم که بماند ...حالا هم پاشو به جای اینکه اونطوری به من نگاه کنی ،این لباس ها رو ببر بالای پشت بوم پهن کن ..خوبیت نداره لباسهات رو تو حیاط پهن کنی
-وای مامان این همه برم بالا ..مثل اینکه من مصدوم هستما
-پاشو دختر .فردا که شوهر کنی با همین وضیعت باید کل کار خونه رو بکنی در کنارش هم به شوهر و بچه هات برسی
از جام بلند شدم و گفتم :من عمرا شوهر کنم
-دخترا اولش همین رو میگن اما وقتی شوهر کردن همه چیز یادشون میره حتی مامان باباشون رو
سمت مامان رفتم اون رو در آغوش گرفتم و گفتم : مگه میشه من مامان گلم رو فراموش کنم ..
بعد هم یه ماچ گنده از لپش کردم
-ا ا ا ..برو کنار دختره گنده ..این رو که پشت بوم پهن کردی بیا غذای آقا رامین رو ببر
یه پوفی کردم که یه چشم قره بهم رفت .چاره ای نبود .تشت رو بر داشتم و با فلاکت رفتم بالا و لباسهام رو پهن کردم .
بعدش که امدم پایین مامان با یه سینی که توش غذا و سالاد بود جلوی راه پله ها ایستاده بود .
-مامان جان مهلت میدادی ..چه خبره حالا ..نترسید از گشنگی نمیمیره .والا خوب نیست کسی که یه دختر دم بخت داره از این نیکیها به یه پسر مجرد بکنه
لبش رو گزید و گفت : این چه حرفیه صنم !
سینی رو از دستش گرفتم و گفتم :از ما گفتن ..این جنبه نداره .یه وقت بد برداشت میکنه
-خیالت راحت ..اون خودش نامزد داره
با تعجب گفتم :نامزد داره ؟رامین !
-یه همچین چیزهایی ..مثل اینکه باباش میخواد با دختر عمه اش وصلت کنه
-پس هنوز نامزد نکرده ..اصلا شاید بخاطر همین از باباش قهر کرده
-نه صمیم میگفت آقا رامین میخواد بره فرنگ باباش باهاش مخالفه ..رامین هم فعلا برای ازدواج دست نگه داشته تا تکلیفش مشخص بشه ..حالا هم برو این غذا رو ببر ،از دهن افتاد
چادر مامان رو از چوب لباسی بر داشتم و سرم کردم .مامان سینی رو دستم داد و در رو برام باز کرد .نمیدونم چرا اینقدر قضیه رامین ذهنم رو به خودش مشغول کرده بود
یعنی اون هم دختر عمه اش رو دوست داره ؟پس چرا ازدواج نمیکنه بعد با هم برن خارج ! اون طوری دیگه اختیار زندگیش دست خودشه نه باباش ...یعنی دختر عمه اش هم خوشگله ! حتما از کوچکی همدیگر رو دوست دارن ...اما مامان میگفت باباش به این وصلت راضیه ،پس حتما رامین علاقه ای به دختر عمه اش نداره ...اه ه ه ه ..اصلا به تو چه صنم .بچه قرتیه ،قهر قرو..
از پله ها رفتم پایین ..اه ،یادم رفت فلفل توش بریزم .
خواستم بر گردم که در رو باز کرد .پس کشیک میکشیده .
یه لبخند مسخره هم گوشه لبش بود .به ظرف غذا نگاه کرد و گفت : دست پخت خودته ؟
همونطور که اخمام توهم بود گفتم : اگه بود که تو بعد از خوردن این باید تلف میشدی اما حیف که فرصت نکردم سم توش بریزم
-اوه اوه اوه ..تو چقدر خطرناکی ..والا شبها میترسم چشمم رو رو هم بزارم میترسم با چاقو بیایی بالا سرم و کارم رو تموم کنی
-بعید هم نیست این کار رو بکنم پس بهتره درها رو حسابی قفل کنی که نیام بالا سرت
باز یه برق شیطون تو چشماش جهید و گفت : در ها رو قفل نمیکنم .حیف نیست تو شب بیایی و من ازت پذیرایی نکنم.
بعد هم یه چشمک زد و دستش رو دراز کرد که ظرف غذا رو بگیره
بی حیایی عوضی ...این بود اعتمادی که صمیم به این داشت .
قبل از این که سینی رو بگیره ولش کردم رو زمین که یه صدای نابهنجاری داد .
با تعجب به من نگاه کرد و گفت : چرا همچین کردی
بی تفاوت گفتم : بهتره اینها رو جمع کنی ..مامان دوست نداره ببینه تو غذاش رو پس زدی و پرتش کردی رو زمین
-دختره دیوونه ..کم داره

همون طور که از پله ها میومدم بالا گفتم :یادت باشه لنگه بشقابی رو که زدی شکستی رو پیدا کنی ..مامان خیلی دوستش داشت
نفهمیدم چی گفت چون به حالت دو رفتم بالا و در رو پشت سرم بستم .

حالت رو میگیرم آقا رامین به من میگن صنم ..حالا هم کوفت بخور تا دیگه بفهمی با طرف مقابلت چطور صحبت کنی
بعد لب پایینم رو گاز گرفتم و گفتم : یعنی چی که ازم پذیرایی میکنه !
دوتا دستام رو بالا بردم و انگاری که جلوم باشه بحالت دستام گفتم :خاک تو سرت رامین

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 19
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 4
  • آی پی دیروز : 3
  • بازدید امروز : 6
  • باردید دیروز : 1
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 6
  • بازدید ماه : 7
  • بازدید سال : 118
  • بازدید کلی : 1,402