loading...
چت روم صورتی|صورتی چت|صورتی|چت صورتی قدیم
ستایش بازدید : 53 یکشنبه 01 بهمن 1391 نظرات (0)

گاهی از مادربزرگ پیرم در کسب تجربه و بچه داری کمک می گرفتم.بخصوص وقتی که بابک مریض می شد مثل یک مادر بالای سرش اشک می ریختم چون نمی توانستم برای او چاره ای بیندیشم،مادر بزرگ را به کمک می طلبیدم.

برای همین برادر کوچکم،بابک مرا مامان صدا می زد و فکر می کرد به راستی من مادرش هستم.با وجود این همه زحمت و دردسر زندگی بی دغدغه و آسوده ای داشتم،ولی آن روز که معلم موسیقی خواهرم را دیدم به کلی تغییر کردم و صدای قلبم در آمد.نه خواب داشتم نه خوراک و نه بهانه ای برای دیدار مجدد با او.تنها راهی که می توانستم پیام دلم را به او برسانم این بود که همیشه بهترین غذاهای خوشمزه را توسط گلی برایش بفرستم.به خواهرم گلی که هفته ای نیم ساعت را با رهام می گذراند حسادت می کردم و نیز به زیبایی اش که درست شبیه پدرم بود.قد بلند،چشمان سبز،موهای بور و پوست سفید و شفافی داشت.زیبا می خندید و ناز و غمزه ی ذاتی اش به دل می نشست.به همین دلیل اعتماد به نفسش قوی و اراده اش محکم بود.هیچ کس تا آن روز به من نگفته بود"چقدر خوشگلی!"در حالی که این جمله را بارها درباره گلی می شنیدم.گاهی اوقات برای اینکه من به خواهرم حسودی نکنم به من هم می گفتند"تو هم قیافه شیکی داری."و من می فهمیدم که این حرف ها دلخوش کننده اغراق آمیز است و آنها را باور نمی کردم.من مثل بیشتر دختران شرقی پوستی سبزه یا به قول معروف بانمکی داشتم و یک جفت چشم قهوه ای که مثل چشمان گاو درشت بودند و بی حالت،بدون ناز و غمزه و بدون خماری مستانه ای که از انها نگاه های کشنده برخیزد!شاید علامت شیکی چهره ام لب های درشتم بود که مد روز شده بودند و ابروهای نازکی که مثل یک خط مستقیم بدون قوس پیشانی بلندم را از بقیه چهره ام جدا کرده بود.تنها نشانه زیبایی من موهای پرپشت و بلند قهوه ای ام بودند که آنها هم از بس سرکش بودند ،باید همیشه مثل دم اسب پشت سرم بافته می شدند.

با اینکه هیچ جاذبه زنانه ای در خود سراغ نداشتم دلم به سوی کسی کشیده شده بود که دختران  زیبا و تحصیل کرده مثل مور و ملخ دور و برش ورجه ورجه می کردند و هر کدام با هزار فوت و فن عشوه گری می خواستند دل او را به دست بیاورند .من آنقدر بی عقل و هوش بودم که در میان آن همه رقیب سر سخت و قوی ،در حالی که دیگر جای هیچ عرض اندامی برای من باقی نمانده بود به جرگه ی شیفتگان او پیوسته بودم،با این تفاوت که من هیچ  کاری برای جلب نظر او بلد نبودم.از طرفی هم گلی گفته بود:

_"هنرجوها اسم استاد را گذاشته اند گوشت تلخ،می دونی چرا؟چون محل سگ به هیچ دختری حتی حوری بهشتی هم نمی ذاره.اصلا ازجنس زن بدش میاد.برای همین تا حالا ازدواج نکرده..."

این دیگر برای من اوج نا امیدی بود و شکست!

مدت دو سه هفته تنها کار مهمی که داشتم سرکوب کردن احساس جدیدم بود که خجالت می کشیدم نام آن را  عشق بگذارم،ولی موفق نشدم که عقل خود را بر کرسی پیروزی بنشانم.سراپای وجودم تابع احساسات لطیفی شده بد که عنان اختیار از کفم ربوده و چنان افسار گسیخته شده بودم که نمی دانم چرا داشتم زنگ در خانه رهام اقبال را فشار می دادم.برای اینکه خود دنبال گلی بروم،ابراهیم را فرستاده بودم مرکز شهر دنبال خرید قهوه.

با یک دنیا امید زنگ در خانه ای که  حالا خانه آرزوهای بزرگ من شده بود به صدا درآوردم.امیدور بودم که صدای نرم و ملایم او را بشنوم،ولی صدای نکره ی گلی!از اف اف به مغز سرم ضربه زد.با عجله گفت:

_ابراهیم پنج دقیقه صبر کن اومدم."

با عصبانیت فرو خرده ای پرسیدم:

_تو چرا گوشی را برداشتی؟

ولی او قبل از اینکه صدای مرا بشنود گوشی را گذاشت.به ماشین تکیه  دادم.دست هام را دور سینه حلقه کردم و به بالکن زل زدم.در این فکر بودم که چطور رهام را از امدنم آگاه کنم.از روی ناامیدی طول و عرض کوچه را قدم می زدم و نقشه ای برای اظهار وجودم می کشیدم.

زنگ عقلم به صدا درآمد که"آخه پری احمق!چه توقع بزرگ و چه آرزوی دست نیافتنی دور دستی داری تو؟با اینکه می دونی اون یک دکتر جراحه و تو دیپلمه بیکار!اون استاد موسیقی و تو بی هنر!اون بیشتر از سی سال سن داره و تو تازه بیست سالت شده!اون هزارتا خاطر خواه داره و تو میون اونها مثل کنیزی هستی که براش پشیزی ارزش نداری!و ده ها تفاوت دیگه که تو از اونها بی خبری!چرا بی خود و بی جهت خودتو شکنجه ی روحی می دی؟چرا نمی تونی این احساس های زودگذر رو مهار کنی؟حتما باید ضربه ی شدیدی بخوری که دست برداری؟"

از شدت حرص پایم را محکم زدم زیر یک قلوه سنگ  و نگاه شکست خورده ناامیدم را به بالکن دوختم.با کمال تعجب دیدم که رهام از پشت پنجره دارد مرا نگاه می کند.انگار که از اول متوجه رفتار و قدم زدن های اضطراب آمیز من بوده است!سرم را به نشانه سلام تکان دادم و او دستش را آرام بالا برد و لبخند معنی داری هم زد.

در کنار نگاه نافذ و پر جذبه ای  که داشت این لبخند های کم رنگش  به طور کلی به چشم نمی آمد ولی برای من چون شکفتن گل های بهاری شگفت آور بود  و هربار دلنشین تر از قبل.

وقتی نگاهش تکرار شد احساس کردم  روح از کالبدم جدا شده است و جسم بی جانم دیگر قادر به حرکت نیست.همان وسط کوچه مثل مجسمه خشکم زد.احساس کردم صدای گرمپ گرمپ قلبم دارد به طبقه دوم هم می رسد و مستقیم وارد گوش او می شود و همه راز درونم را آشکار می کند.  

گلی آمد و من به نشانه ی خداحافظی دستم را تکان دادم و او با نگاه متفکرانه اش جوابم را داد.

گلی طبق عادت میشگی اش داشت یکبند از معلم های مدرسه اش حرف می زد.من هیچوقت برای او شنونده خوبی نبودم ولی حالا مجبور بودم خودم را مشتاق نشان بدهم تا بتوانم در لابلای پرس و جوهایم درباره ی رهام هم تحقیق کنم.

وقی صحبت به معلم موسیقی کشیده شد.دو گوش دیگر هم قرض گرفتم  و شش دانگ حواسم متوجه حرفهای او شد که گفت:

_استاد از غذای امروزت خیلی خوشش آمد.گفت که تا حالا ماش پلو نخورده بودم  و اصلا فکر می کردم ماش فقط توی آشه.چقدر خوشمزه اس و مناسب معده ی ضعیف آدم..."

هر چه گلی حرف زد مثل همیشه تعریف از غذا بود،در حالی که من دلواپس شنیدن  نظر معلمش درباره ی خودم بودم  و حاشیه پردازی گلی داشت خلقم را تنگ می کرد.عاقبت طاقت نیاوردم و بدون رعایت اصول پنهان کاری از اوپرسیدم:

_درباره ی من چیزی نگفت؟

نگاه زیرکانه ای به من انداخت و گفت:

_استاد هیچ وقت درباره ی کسی با آدم حرف نمی زنه و از کارهای خصوصی آدم پرس و جو نمی کنه.فقط گفت:

_شما دوتا خواهر اصلا شبیه هم نیستین.

گرچه انتظار چنین مقایسه ای را ازاو داشتم ولی آنقدر ناامید و دلسرد شدم که نزدیک بود تصادف کنم. شب وقتی که شام پدر را برایش بردم به او گفتم:

_بابا!من نه شکل مادر هستم نه شکل شما!آخه چرا میوه دور از درخت افتاده!

پدرم خندید و گفت:

_آره!از میون بچه ها گلی و بابک به من شبیه اند آخه من شبیه پدرم هستم و پدرم شبیه مادرش،به نظرم تو شبیه پدر پدر من باشی چون...

به میان حرف پدرم دویدم و گفتم:

_با این تفسیر من نه تنها نفهمیدم شبیه کی هستم بلکه حتی مفهمیدم کی به کی شبیه!

در این فکر بودم که با این مقدمه چینی ها پدرم را  آماده کنم تا رفت و آمد بچه ها را به عهده ی من بگذارد.فقط به این دلیل که بتوانم هفته ای یکبار گلی را به خانه ی رهام اقبال برسانم و وقتی که دنبالش می روم او را پشت پنجره  بببینم.

حاضر بودم مثل راننده های تاکسی از صبح تا شب در خیابان های شلوغ و سرسام آور رانندگی کنم و دنبال خرید و رساندن بچه ها به مدرسه و کلاس های فوق برنامه باشم تا بتوانم هفته ای یک بار ملاقاتم را با او بیمه کنم.ولی پدرم قادر به درک اشتیاق  جنون آمیز من و درد اصلی دلم نبود.چون وقتی که درخواستم را شنید با لحن مهربانی گفت:

_همین که کارهای خونه رو راست و ریست می کنی خودش یه دنیا ارزش داره و وقت تو رو می گیره. رانندگی خسته ات می کنه.رانندگی مال مردهاس.زن ها اعصابشو ندارن.گاهی برای تفریح خوبه که دوری توی خیابون ها بزنی ولی اینکه موظف باشی،نه!

من که هیچ وقت روی حرف پدرم حرف نمی زدم و تنهاکاری که بلد نبودم اعتراض بود.ساکت شدم،ولی از آن روز به بعد اندیشه ای که تمام ذهن مرا به خود مشغول کرده بود  یافتن راهی برای ملاقات مجدد با او بود.دیگر دست و دلم به هیچ کاری نمی رفت.غذایم یا می سوخت یا انقدر می پخت که شکل اصلی خودش را از دست می داد.یخچال و فریزر خالی از آذوقه شده بود  و من فراموش می کردم فهرست خریدی بنویسم و به دست ابراهیم بدهم تا آنها را بخرد.سبد های لباس چرک اتاق همه ی اعضای خانواده پر بود و من حوصله شستن آنها را نداشتم.خانه آشوب و نامنظم شده بود و من بی اعتنا به همه ی این کارهای عقب مانده ،گوشه ای می نشستم و هزاران مرتبه لبخند و نگاه رهام را در ذهنم منعکس می کردم.

دنبال کوچکترن نشانه ای از علاقه و توجه در رفتار و طرز برخوردش می گشتم و هیچ وقت به نکته ی امیدوار کننده ای نمی رسیدم.

یک روز که پدرم هوس زرشک پلو با مرغ کرده بود  در حین آشپزی حواسم رفت پی این گرفتاری جدیدم.وقتی مرغ ها سوخت و برنج آش شد،بی اختیار فریاد زدم و خطاب به گلی که در خانه حضور نداشت ،گفتم:

_خدا ذلیلت کنه گلی،زیر زمینت کنه که مو به این روز انداختی!چه کار داشتی که انقدر سماجت به خرج بدی که من بیام دنبالت و چشمم تو چشم اون مرتیکه بیفته و حالا از مسیر زندگی طبیعی خارج بشم؟

و بعد که ابراهیم را مقصر اصلی دانستم همه ی ناسزاهایم را برای او گذاشتم .اگر او آن روز پی ولگردی نرفته بود منم جبور نمی شدم که به دنبال گلی بروم و به دردی دچار شوم که درمانی نداشته باشد.

یک شب پدرم بی  مقدمه گفت:

_پری،فردا برو مدارک تحصیلیت رو بده ترجمه کنن و ببر وزارت دادگستری مهر بزنن و بقیه کارها بده.می خوام بفرستمت پیش مادربزرگت،انگلیس.تو باید درس بخونی.اینجا نمی تونی.

همیشه سر این موضوع با پدرم بحث داشتم.قبلا من می خواستم به خارج از کشور برای ادامه تحصیل بروم،پدرم راضی نبود و حالا که او راضی بود دل من گرفتار.نیروی سحرآمیزی مرا در خاک ایران و شهر تهران میخکوب کرده بود.طوری که اگر برای هواخوری در یکی از روستاهای اطراف شهر می رفتیم،خیال می کردم فرسنگ ها از وطنم دور افتاده ام.این نیروی سحرآمیزی که باعث وطن پرستی من شده بود،کسی نبود جز رهام اقبال که با یادآوری نامش قلبم در سینه می لرزید دلم از این دوری نابهنگام فرو ریخت.بهانه ی برادر کوچکم را پیش آوردم و گفتم:

_بابک به من عادت کرده اگه من بروم دق مرگ میشه!من مطمئنم!

پدرم نیشخندی زد و گفت:

_می فرستمش پیش خاله اش!تو نگران اون نباش.دو سه روز بی طاقتی می کنه بعد آروم می گیره.تو به فکر آینده خودت باش!

با دلواپسی آشکاری گفتم:

-اجازه بدین یک سال دیگه هم صبر کنم.

حس فیلسوفانه اش گل کرده بود  و گفت:

_هر کاری یه موقعی داره!موفقیت در کار اینکه که باید به موقع خودش اون کار رو شروع کرد.درس خوندن هم موقعی داره که اگر از این موقع بگذره حوصله اش رو ازدست می دی!

با لحن التماس امیزی گفتم:

_خواهش می کنم،فقط امسال صبر کنین!

گویی در یکسال سرنوشت نامعلوم من معلوم می شدکه انقدر اصرار می کردم.پدر کمی عصبانی شد و گفت:

_حیفه وقتت رو بیهوده بگذرونی!

این حرف پدرم معجزه ای بود برای رهایی من از بند اسارت چشمان رهام.نا خودآگاه و بی اراده گفتم:

_تا اون موقع می رم کلاس موسیقی که وقتم بیهوده تلف نشه!

پدرم عقیده داشت برای هر زنی واجب است که موسیقی یاد بگیرد.می گفت وقتی مادر برای بچه ها آهنگ بزند،آنها ازلحاظ روحی و روانی سالم بار می آیند و دارای طبعی شاد ،آرام و خونسرد می شنود. بارها مرا مجبور کرده بود که  نواختن سازی را شروع کنم،حتی اگر شده این ساز تنبک باشد.ولی من زیر بار نمی رفتم.خودم می دانستم که نه استعداد موسیقی دارم و نه علاقه ای به این کار یا هنر.

چون برای آموختن هر هنری یکی از این دو نیروی ذاتی لازم است که اگر  یکی از آنها باشد دیگری تحت تاثیر آن یکی به وجود می آید.اگر علاقه باشد استعداد شکل می گیرد و اگر استعداد باشد ناخودآگاه آدم به طرف آن هنر کشیده می شود و استعداد نهفته اش شکوفا می شود.من هیچ وقت به خاطر نمی آوردم که یک آهنگ را به طور کامل و رضا و رغبت گوش داده باشم.

موسیقی برایم کسالت آور بود و روحم را خسته می کرد با وجود این به وضعی دچار شده بودم که برای دیدار با کسی که اطمینان داشتم من به چشم او یک فرد عادی غریبه خواهم بود،حاضر بودم دست به هر کاری بزنم،مثل نواختن پیانو که وقتی از کنارش می گذشتم حتی وسوسه نمی شدم  که تلنگری به آن بزنم و صدایش را آزمایش کنم!

گلی سرگرم تماشای تلویزیون بود.وقتی حرف مرا  شنید از شدت تعجب نعره ای کشید.با شتاب به طرف من چرخید و گفت:

_تومی خواهی پیانو یاد بگیری؟جل الخالق!بهت گفته باشم که اگه خیال این کار و داری باید بری پیش یه معلم دیگه!

بند دلم پاره شد  همه تلاش های من برای عملی شدن  اندیشه ای بود که روزها درباره اش فکر کرده بودم و حالا که به نتیجه ی معقولی رسیده بودم،حرف گلی مثل سرابی مرا به مرز ناامیدی رساند،ولی عین آدم های تشنه ای که با دیدن چندین سراب باز هم به دنبال آب می گردند،از پا نایستادم و گفتم:

_مگه شش دانگ این معلم رو تو خریدی؟

از حرف من خنده اش گرفت و گفت:

_آخه اون روز که تو رو دید از من پرسیدخواهرت نمی خواد پیانو یاد بگیره،من هم جواب دادم که خواهرم علاقه ای به هنر بخصوص به موسیقی نداره!حالا اگه تو بیایی من پیش اون دروغگو می شم.

از دست گلی که تا حالا این حرف امیدوار کننده را به من نزده بود،لجم گرفت.

اگر روز اول این را می دانستم برای دست یافتن به چنین نقشه ای مجبور نبودم انقدر فکر کنم و حرص بخورم.نور امیدی در قلبم تابید.به خودم گفتم پس او هم مشتاق دیدن من هست.لبخند شادی بخشی به گلی زدم و گفتم:

_هر استعدادی توی سن خاصی شکوفا می شه!مثلا تو که درس شیمی رو نمی فهمی،سن شیمی فهمیدنت هنوز نرسیده.ممکنه سال دیگه این کتاب برات شیرین و فهمیدنی بشه،من هم توی این سن استعداد موسیقیم گل کرده.از این گذشته اگه اون بفهمه خواهر تو رفته پیش یه معلم دیگه بیشتر ناراحت و دلگیر می شه تا از دروغ تو!

درست زدم وسط خال،گلی نگاه متفکرانه به من دوخت و گفت:

_امیدوارم که نخواهی ساعت کلاستو با من بذاری،من نمی تونم بیشتر از نیم ساعت اون زباله دونی رو تحمل کنم!

بلافاصله گفتم:

_درسته که خواهریم ولی قرار نیست که دوقلوی بهم چسبیده باشیم!

فکری کرد و گفت:

_حالا من بهش می گم ولی به گمونم وقت خالی برای پذیرش شاگرد جدید نداشته باشه،هرچند که شرمنده محبت های تو بشه!

من هر چهارشنبه که گلی کلاس موسیقی داشت،کنار تلفن می نشستم و دعا می کردم که ابراهیم تصادف کند تا من بتوانم دنبال گلی بروم.آن روز که گلی قرار بود درباره ی من با رهام صحبت کند ،نه تنها کنارتلفن نشسته بودم،بلکه دستم را هم روی گوشی گذاشته بودم تا بدون معطلی آن رابردارم.

دلهره ی"اگر وقت نداشته باشد مرا بپذیر"داشت ثانیه ای یک بار جانم را می گرفت.در این صورت جلوی پدرم و گلی نمی توانستم حرفم را پس بگیرم مجبور بودم  پیش معلم دیگری بروم.آموختن موسیقی خودش یک دنیا نفرت همراه داشت،حالا اگر هم قرار بود معلم موسیقی هم کسی جز رهام باشد قوز بالا قوز یا نفرت بالای نفرت!با خودم می گفتم اگر رهام مرا نپذیرد یعنی هیچ علاقه ای به من ندارد و این نتیجه ای جز برانداختن  بنیاد من در بر نداشت.این یعنی ویران شدن خانه ی آرزوهایم،یعنی برباد رفتن رویا ها و امیدهایم.

بالاخره انتظار کشنده ی من آخر رسید و تلفن زنگ زد.هنوز زنگ اول تمام نشده بود که گوشی را برداشتم.گلی متوجه اشتیاق غیر عادی من شد،خنده کوتاهی سر داد وگفت:

_پریچهر جان گوشی با استاد صحبت کن!

از "پریچهر جان"گفتنش دریافتم که همه چیز دارد بر وفق مراد پیش می رود.خوشحالی این پیروزی یک طرف،حرف زدن با او که هنوز صدای مرا نشنیده بود از طرف دیگر  پاک مرا هول کرد. دست و پایم را گم کردم.از شدت شرم حس شنوایی ام از کار افتاده بود،در آستانه یک بیهوشی موقت قرار گرفتم و صدای مردانه و آرام او را از حد زمزمه هم پایین تر می شنیدم.انقدر درجه شنوایی ام را بالا بردم  تا اینکه کلمت را از هم تشخیص دادم.ملایمت دلنوازی که در ان صدا نهفته بود جان تازه ای به من بخشید.روحم قوی و نیرومند شد.بخصوص که پرسید:

_از چهار شنبه تا شنبه که من کلاس دارم  چه روزی برای شما مناسبه؟

این یعنی ارج دادن به  وجود من که انتظار نداشتم به من وقت بدهد،چه برسد به اینکه انتخاب وقت کلاس را هم به عهده خودم بگذارد.

دیگر طاقت فرارسیدن روزهای واپسین را نداشتم و دلم می خواست بگویم"همین الان برای من مناسبه،اگه می خواهی حیاتم ادامه داشته باشه!"ولی درست نبود مرا  که توی ده راه نمی دادند بگویم خورجینم را ببرید خانه ی کدخدا!نباید وقت را خودم تعیین می کردم.

گفتم:

_من کاملا بیکارم.

از حرف من خنده اش گرفت و با کمال ادب گفت:

_من هم می توم ساعت کلاس هامو جا به جا کنم بفرمایید کی راحت ترین!

از این حرف او به اوج پرواز رسیدم.انقدر در نظرش مهم بودم که مرا به هنرجوهای با سابقه اش ترجیح داد.دیگر از خدا چه می خواستم!اینها همه نشانه هایی بود که مقبولیت مرا در نظر او ثابت می کرد.دیگر باید قدمهای شک و نردید را متوقف می کردم و سوار بر مرکب عشق به جلو می تاختم.البته اگر یک ذره اعتماد به نفس داشتم که نداشتم!

ساعت چهار بعدازظهر شنبه  من با دلهره ی شیرین و مطبوعی زنگ درآپارتمان رهام را فشار دادم و او با وقار و متانت پر جذبه ای در را باز کرد.با شرمساری دخترانه  ای سلام کردم،باباک را از بغلم پایین گذاشتم و گفتم:

_ببخشید که برادرم را با خودم آوردم،فقط پیش خاله اش قرار می گیره که متاسفانه نبود و من مجبور شدم که...

وسط حرفم امد،انگار حوصله شنیدن پرگویی های بیجا را نداشت،گفت:

_از نظر من هیچ اشکالی نداره،هرطور که خودتون راحتین!

مرا به داخل راهنمایی کرد.در حالی که محو آپارتمان بهم ریخته ی او شده بودم قابلمه ی غذا را روی میز گذاشتم.لبخندی زد و گفت:

_با عرض معذرت من برم یه بشقاب بیارم که از دستپخت خوشمزه ی شمابخورم.شما بفرمایین بشینین.

روی مبل راحتی کهنه ای با روکش پارچه ای دوده گرفته نشستم و تا برگشتن او فرصت کردم به وضع نابهنجار خانه نگاهی بیندازم.از دم در آپارتمان گرفته تا آخرین نقطه ی آن،کفش و لباس و کتاب و کاغذ ریخته شده بود.

اثاثیه ی خانه به غیر از یک دست مبل زهوار دررفته،بقیه اش فقط کتاب بود و کاغذ.علاوه بر داخل قفسه ها،روی میز گوشه هال،روی میز وسط،کنار دیوار و روی فرش به طرز آشفته و نامرتبی کتاب و کاغذ ریخته شده بود.

بعضی از ستون های کتابی روی زمین بر اثر ارتفاع  زیاد فرو ریخته بودند و او بی توجه به آنها از کنارشان می گذشت.یک ویدئوی خاک گرفته و چند فیلم بدون جلد روی تلویزیون کوچکی قرار داشت  که معلوم بود تنها تفریح و سرگرمی او به شمار می رفت.

طرز زندگی اش نه به جوان های شلخته و بی بند و بار آمریکای که الگوی روز بودند شباهت داشت و نه به آدم های تنبل و بی قید و بندی که به هیچ اهمیت  نمی دادند.به خودم گفتم"حتما چون مادر و خواهر دلسوز و مستخدم کاردانی نداره اینطور زندگیش بی سرو سامن و بی نظمه!

بر خلاف خانه اش،خودش تمیز و آراسته بود و برق حمام و شامپو از موهایش می تابید.بی اعتنا به هدر دادن وقت کلاس ،از روی خونسردی و راحتی خیال ناهارش را خورد.

بعد به پشتی مبل تکیه داد.پایش را روی پای دیگرش انداخت و به چشمان من طوری خیره شد که انگار تازه به وجود و حضور من پی برده است.

لبخند زد وگفت:

_من از هیچکدوم از هنرجوهام نمی پرسم که برای چی می خوان موسیقی یاد بگیرن،ولی دلم می خواد این رو از شمابپرسم!

تکان مشهودی خوردم و فکر کردم که همه ی راز درونم پیش او آشکار شده است و او می داند که یاد گرفتن موسیقی برای من بهانه ای بیش نیست.از این شرمساری نشستن را تغییر دادم و پرسیدم:

_چرا فقط من؟چون تا حالا علاقه ای به موسقی نداشتم و یکدفعه از آشپزخونه و نظافت سر از پیانو درآوردم؟...

نگاهی به غذای جلوی دستش انداخت.خنده ی بلندی سر داد و گفت:

_دستپخت شما  معرکه س!من که برای سالاد کلمی که شما درست می کنین و اون لوبیا پلو زیره دار می میرم!

نیشخند تمسخر آمیزی به حرف او زدم.چشم غره ی مهربانی به من رفت و گفت:

_چرا می خندین؟به نظر من آشپزی از هرهنری سخت تره.بخصوص برای کسی مثل شما که بخواد ابتکار هم به خرج بده!

با تعجب گفتم:

_ابتکار!هنر!خواهش می کنم اصالت این کلمات رو از بین نبرین!

نگاه خیره ای به من دوخت.شرمسار سرم را پایین انداختم.

معنی نگاهش را فهمیدم.نگاهش در عین کنجکاوی،تحسین آمیز هم بود و دریافتم  که به غذا اهمیت می دهد وهمینطور به کسی که غذا را می پزد.

بعد از سکوت بیجایی که برقرار شد،آرام سرم را بالا اوردم.همانطور که موشکافانه نگاهم می کرد گفت:

_همه ی خانم ها و همه ی آشپزها کلم و هویچ و عدس و سس مایونز رو می شناسن ولی هیچ کدوم نمی دونن که از ترکیب این چهار قلم چه سالاد خوشمزه ای به دست میاد.این یعنی هنر و ابتکار!

خنده ام گرفت.خیال کردم دارد سر به سرم می گذارد.احساس خردی و کوچکی کردم.حتی احساس بی مقداری و بی ارزشی.در حالی که بابک را از فرط یاس به بغلم می فشردم با لحن آرام و شکست خورده ای گفتم:

_خب بعضی ها تو سازمان اتمی بمب  هسته ای می سازن،بعضی ها تو آزمایشگاه های دارویی درمان سرطان رو کشف می کنن،بعضی ها هم مثل من توی اشپزخونه سالاد کلم می آفرینن!

لبخندی زد و گفت:

_به نظر من اشپزخونه سر چشمه همه ی کشفیاته!مخترعین و کاشفین هم تا یه شکم سیر غذا نخورن نمی تونن چیزی رواختراع کنن!

بعد نگاه عمیق و دقیقی به من دوخت.طوری که انگار می خواست همه ی درونم را بهم بریزد و آنچه راکه دنباش می گردد پیدا کند.

گلی از همه رفتارها و علایق او حتی از خانه بهم ریخته اش هم برایم تعریف کره بود،ولی هیچ وقت از این نگاه های آتش افروزش چیزی نگفته بود.دوباره سوالش را تکرار کرد و پرسید:

_نگفتین برای چی موسیقی رو شروع کردین؟

اگر می گفتم که موسیقی بهانه ای برای دیدار شماست و من غیر از خانه داری و آشپزی به کار دیگری علاقه ندارم،بطور حتم با چنان خشمی مرا از همان طبقه ی دوم به پایین پرتاب می کرد که تا ان سر دنیا با پای برهنه بگریزم.از شگرد دخترانه ام کمک گرفتم وگفتم:

_به نظر من موسیقی در حالی که یه تفریح پر جاذبه س،پناهگاهی برای فرار از تنهایی و دغدغه های زندگی...و شاید یه همصحبت خوش صدایی که می تونه باهات حرف بزنه یا حرف های دلشو از طریق نت های موسیقی به گوش بقیه برسونه!

 

ادامه دارد................

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 19
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 7
  • آی پی دیروز : 3
  • بازدید امروز : 10
  • باردید دیروز : 1
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 10
  • بازدید ماه : 11
  • بازدید سال : 122
  • بازدید کلی : 1,406