loading...
چت روم صورتی|صورتی چت|صورتی|چت صورتی قدیم
ستایش بازدید : 21 یکشنبه 01 بهمن 1391 نظرات (0)
به آشپزخانه رفتم تا برایش بشقاب بیاودم، دیدم آشپزخانه مثل سابق به همم ریخته است و همه ی ظرفهای کمد به ظرفشویی منتقل شده بود. بشقابی را بزحمت شستم و برایش بردم. دوباره به آشپزخانه برگشتم. تا رهام ناهارش را با حوصله خورد همه ی ظرفها را شستم، آن ها را خشک کردم و در کمدها جا دادم. بعد شیشه ی وایتکس را روی کمدها و کف آشپزخانه خالی کردم تا همه جا را بشویم. بوی وایتکس مرا به سرفه انداخت و رهام با شتاب خودش را به آشپزخانه رساند. وقتی دید سرفه ی من ناشی از بوی وایتکس است، از داخل جعبه ی دارو یک ماسک بر داشت و به من داد . گفت:" وایتکس مستقیم وارد مغز و ریه میشه، سرطان زاست و هم سلولهای مغزی رو از بین می بره و آدم رو خنگ می کنه!"
خندیدم و گفتم:" من خنگ مادرزادی ام! الان تموم میشه. ماسک لازم نیست."
نگاهی به دستکش های کف آلود و اسکاچی که در دست من بود، انداخت و فهمید که از روز تنبلی نمی خواهم ماسک را روی بیبی ام بگذاردم. کنار من آمد، ماسک را روی بینی و دهانم گذاشت و کش آن را پشت سرم انداخت، با این کار روسری حریرم که هنگام کار و رانندگی به سرم می بستم باز شد و کف آشپزخانه افتاد. بدون اینکه به موهایم نگاهی بیندازد، خم شد و روسری مرا از روی زمین برداشت و آن را زیر شیر شست و روی دسته صندلی آویزان کرد. دلم می خواست دستهای مهربانش را ببوسم. اشک رضایت در چشمانم جمع شد. نگاهی به چشمان اشک آلود من انداخت و گفت:" وایتکس خیلی تنده، چشمهاتون پر اشک شده."
سرم را پایین انداختم و به شستن کف آشپزخانه مشغول شدم. لحظه ای مردد ایستاد و بعد یک ماسک هم روی بینی خودش گذاشت و شلنگ آب را از دست من گزفت. چفدر آرزو داشتم که برای همیشه کنیز او باشم و از صبح تا شب در خدمت او و فرمانبراو.
بعد از اینکه کار آشپزخانه تمام شد، به طرف هال رفتم و روی مبل نشستم تا خستگی در کنم. او هم با سینی چای آمد و روبروی من نشست. چقدر انتظار می کشیدم که از من بپرسد چرا تا حالا نیامده بودم و من دلیلش را می گفتم، ولی او بندرت از کسی سوالی می پرسد و اگر هم می پرسید فقط جواب می خواست نه دلیل! هیچ وقت آدم را بازجویی نمی کرد. اگر به طور مدام هم تمرین های پیانو را انجام نمی دادیم، نمی پرسید چرا، دستور نمی داد که حتما انجام بدهیم. وقتی شاگردها به روش او اعتراض می کردند، می گفت مگر شما بچه اید و نمی فهمید که باید تمرین ها را انجام داد؟ یا می گفت دلیل هر کاری به خودتان مربوط است نه به من.
دنبال راهی بودم که سر صحبت را با او باز کنم باید پیشدستی می کردم، باید به هر راهی بود مرز سخت و محکمی را که بین ما وجود داشت می شکستم. دلم می خواست در یک جمله ی ساده همه ی علاقه ای را که به او داشتم، ابراز کنم. البته می توانستم این کار را بکنم چون در حضور او، در مقایسه با او غروری نداشتم که شکسته شود، دردی داشتم که به دست او درمان می شد. انسان برای درمان دردش دست به هر کاری می زند ولی من از این ابا داشتم که اگر دست رد به سینه ام بزند و مرا برای همیشه از خود براند، آنوقت به جای غرورم همه ی وجودم می شکست، طوری می شکست که دیگر جای هیچ ترمیمی برایم باقی نمی ماند. چشمانم از این سرخوردگی پر از اشک شد و سرم را پایین انداختم. مثل مرغ پر کنده دلم می خواست به زمین و هوا بپرم. به خود گفتم:" محاله که اون متوجه آشفتگی درون من نشه! محاله که معنی نگاه های پرتمنا و محبت های منو نفهمه! محاله که نفهمه چرا تا حالا عاقبت بودم و چرا حالا حاضر شدم!"
رهام از جا بلند شد و گفت:" می خوای درس موسیقی بگیری؟"
خودم را به بی حالی زدم و گفتم:" امروز حس موسیقی ندارم!"
به این اصطلاح من خندید و گفت:" هر طور میل داری!"
ساکت شدم تا بلکه سکوت آزاردهنده او را به حرف وادارد ولی از این هراس داشتم که وقتی نه کاری دارم و نه می خواهم درس موسیقی بگیرم، باید زودتر آنجا را ترک کنم. با خشم فرو خورده ای رفتم سر اصل مطلب و از او پرسیدم:" استاد! چرا ازدواج نمی کنین که زندگیتون سر و سامون بگیره؟
لبخند زیرکانه اش مرا شرمگین کرد و سرم را پایین انداختم. آرام جواب داد:" مقام زن بالاتر از اینه که آدم برای سر و سامون زندگیش بخواد ازدواج کنه!"
از اینکه سطح شعور و درک او اینقدر بالا بود، به خود بالیدم و گفتم:" این حرف ها در حد یه فکره و کسی به اون عمل نمی کنه! همه ی مردها زن رو اول واسه کلفتی و آشپزی می خوان، بعد واسه بچه دار شدن..."
با تحکم گفت:" همه ی مردها نه!"
با لکنت پرسیدم:" شما برای چی... زن رو..."
به تته پته افتادم و نتوانستم حرفم را تمام کنم. از دل و جرات نداشتن خودم که بگذرم، هیبت و عظمت این مرد قوی اراده مرا چنان ضعیف و ناتوان می کرد که همان یک ذره جسارت و شهامتی هم که در وجودم سراغ داشتم خاموش می شد، بخصوص وقتی که ساکت بود و حرف نمی زد و لبخندی روی لب هایش نبود جذبه اش کارسازتر می شد. سرش را به خواندن کتاب ترجمه ی من گرم کرد، به این معنی که دیگر هیچ حرفی نباید به وسط بیاید. از این رفتار او که به نظرم توهین آمیز آمد و از طفره رفتن پی در پی اش آنقدر عصبی شدم که نزدیک بود از کوره در بروم و با فریاد بگویم " آخه چرا نمی خوای بفهمی که من چه وضعی دارم؟ چرا نمی خوای بفهمی که من درمانده ی عشق تو هستم؟ چرا داری منو شکنجه میدی و یک کلمه ی ناقابل حرف بزنی؟..." از دست خودم لجم گرفت و به خود گفتم " چرا نشستی و داری برای یک کلمه ی محبت آمیز که از دهان او در نمی آد گدایی می کنی؟ اینقدر بدبخت و بیچاره شده ای که چاره ای جز گدایی نداری؟" با این فکر از خودم خجالت کشیدم. با این خداحافظی زیرلبی آنجا را ترک کردم و پله ها را با شتاب قهر آلودی پایین رفتم. وسط پله ها یادم آمد که کیفم را جا گذاشته ام. برای اینکه دیگر جای هیچ بهانه ای در دلم برای بازگشت دوباره به سوی او باقی نماند، برگشتم و دیدم رهام دارد کیفم را برایم می آورد. خیال کردم او هم دوست ندارد که من دوباره برگردم. خونم از این رفتارش به جوش آمد. بدون تشکر، بدون اینکه او را نگاه کنم، با خشم کیفم را به حالت قاپیدن از دستش گرفتم و با همان شتابزدگی پله ها را پایین آمدم و پشت فرمان نشستم. سرعت ماشینم مثل فشار خونم محکم خوردم به یک موتورسیکلت که فکر کردم موتور سوار را جابجا کشته ام. آنقدر در فکر شکست مهلک خودم بودم که از آن تصادف وحشتزده نشدم. با خونسردی پیاده شدم. مردم دور مصدوم جمع شدند.هرکس به نوبه ی خود متلکی بابت کار وحشیانه ی من بارم کرد.وقتی چشمم به زخمی افتاد، بی مهابا دستش را گرفتم و روی صندلی عقب ماشینم سوارش کردم. او محمد، شاگرد رهام بود که بعد از من کلاس داشت.موتورش را مرد ناشناسی به خانه رهام برد و من با ماشین دنبال سرش رفتم ولی سر کوچه ایستادم تا خیالم از تحویل موتور به رهام راحت شود. محمد با ناله گفت:" برین تو کوچه تا به استاد خبر بدم!"
با بیزاری نوظهوری گفتم:" باید زودتر شما روبرسونم به نزدیکترین بیمارستان!"


او را به بیمارستان تجریش رساندم. خوشبختانه جراحت هایش سطحی بودند، فقط یکی از پاهایش شکسته بود. بلافاصله اول به پدرم تلفن کردم بعد به خانواده ی محمد. پدرم زودتر از خانواده ی محمد در بیمارستان حاضر شد. خودم را برای هرگونه برخوردی آماده کرده بودم. حتی گونه هایم را برای چندین سیلی آبدار صیقل داده بودم. پدرم با هراس گفت:" تو برو خونه! اگه خونواده اش از راه برسن ممکنه رفتار بدی با تو باشن!"
چقدر پدرم مواظب خرد نشدن شخصیت ما بچه ها جلو مردم بود! اگر می دانست من در حضور رهام شخصیتم را چگونه زیر پا له می کنم، اینقدر تلاش نمی کرد تا من ضربه ی شخصیتی نخورم! دلم برایش سوخت، دهان باز کردم تا از او معذرت خواهی کنم که دیدم خانواده ی محمد سر رسیدند.
آن ها را در کنسرت رهام دیده بودم و شناختم. با کمال تعجب دیدم نه تنها با من و پدرم با احترام رفتار کردند بلکه از من هم تشکر کردند که پسرشان را به بیمارستان رسانده بودم .خواهر محمد بیوه ی زیبایی بود که پسر ده ساله اش را هم با خود آورده بودآ با لوندی و عشوه ی خاصی از من پرسید:" به استاد خبر دادین؟"
باید به او هم تلفن می کردم، دلواپس می شد، بخصوص که موتور شکسته ی محمد را هم تحول گرفته بود و از حال خودش بی خبر بود. ولی من قاطعانه تصمیم گرفته بودم که آنقدر صبر کنم و حوصله به خرج بدهم و دندان روی جگر بگذارم تا او یک قدم به طرف من جلو بیاید آنوقت من هزار قدم که هیچ همه ی راه را تا رسیدن به او می پیمودم، ولی از این به بعد دیگر به خود اجازه نمی دادم که بیشتر از این خودم را بی ارزش و خرد کنم.
پدر محمد از تلفن عمومی به رهام خبر تصادف را داد منتها نگفت که من تصادف بودم. اگر می گفت او در می یافت که به چه جنونی دچار شده ام. تا وقتی که محمد را به اتاق عمل بردند و او را برگرداندند، همه ی ما دور هم نشسته بودیم و از هر دری سخن می گفتیم جز شکستن پای محمد و غصه ی هر دردی را می خوردیم جز درد محمد.
هیچ کس حاضر نبود آنجا را ترک کند، بخصوص پدر من که نمی دانم چرا هر چه بیوه ی روی دنیا بود سر راه او قرار می گرفت. آن هم بیوه ی سی و پنج ساله ای که صدای دلنوازی داشت و با حرف های فیلسوفانه اش دل پدر مرا برده بود، آنقدر که او اصلا مرا بابت این تصادف باز خواست نکرد و من رضایت و خرسندی را در چشمان او می خواندم.
از آن روز به بعد کار من و پدرم این شده بود که هر بعد از ظهر به ملاقات محمد برویم. من می خواستم مهر محمد را به جای رهام در قلبم فرو کنم و پدر می خواست برای چهارمین بار بخت خود را در ازدواج بیازماید و وجود پسر پیش از قباله ای را را که قرار بود مهد کودک خانه ی ما را تکمیل کند به فال نیک گرفت که این بار ازدواجش پایدار بماند.
بعد از یک هفته، محمد از بیمارستان مرخص شد و از آن به بعد، من و پدر برای احوال پرسی به خانه ی آن ها می رفتم. در یکی از این احوالپرسی ها برحسب اتفاق رهام هم از راه رسید. من خیلی سعی کردم که نگاهم به نگاه او بر نخورد، اما وقتی محمد جریان تصادف را با لحن طنز آمیزی برای او بازگو می کرد نتوانستم بار نگاه او را تحمل کنم، سرم را بالا گرفتم و با اشعه ی نگاهم به او گفتم:" این مرغ وحشی زبامی که برخاست مشکل نشیند" اگر به جای محمد یک فرد غریبه بود، من نمی توانستم اینطور جز جگر رهام را بشن.م. آدمهای مغرور را که احساساتشان را اینگونه سرکوب می کنند باید به این روش پوزه شان را به خاک مالید تا درس عبرتی برای آن ها بشود که دل دختر امیدواری را به این وضع نا بهنجار نشکنند و نامش را از صحنه ی روزگار پاک نکنند. حتی وقتی صحبت به موسیقی کشیده شد، من گفتم:" از موسیقی متنقر شدم، از اولش هم متنفر بودم!"
محمد هم حرف مرا تایید کرد و گفت:" موسیقی برای کسانی که شیفته ش هستند جالبه، نه برای یه آدم معمولی مثل من و تو!"
اگر چه این بحث و گفتگو بین من و محمد بود ولی من آنقدر بلند حرف زدم تا صدایم به گوش رهام برسد و مطمئن بودم به گوشش رسید ولی خودش را به نشنیدن زد. از نگاه تاسف انگیزش که به گوشه ی قالی دوخته شده بود، این را فهمیدم. آن روز دیگر طاقت نشستن و نگاه نکردن به رهام را نیاوردم.از جا بلند شدم و به خانه برگشتم ولی پدرم مثل همیشه تا ساعت دوازده شب آنجا ماند و با منیره خانم، خواهر محمد، گل گفتند و گل شنیدند.
هر شب تا نیمه های شب پای صحبت خانوادگی محمد می نشستم تا بلکه بتوانم کمی به او دلبسته شوم، اما هر چه بیشتر به قلبم فشار می آورئم نا موفق تر بودم. چقدر دشواراست که آدم بخواهد با عشق تصنعی معشوق واقعی اش را فراموش کند. آن هم اگر آدم برای نخستین بار دل به کسی ببندد، تا عمر دارد قلبش گرفتار خواهد ماند. بر عکس من، پدرم خیلی زود عاشق شد و زودتر از عاشق شدنش تصمیم خودش را گرفت و از منیره خواستگاری کرد. او در جواب پدرم گفته بود:" کدوم زن می تونه به شما جواب منفی بده که منت دومیش باشم؟" و بلافاصله دست پدر مرا گرفته بود و به نزدیکترین دفترخانه ی ازدواج برده بود.
یکی از بعداز ظهر های دلگیر آبان ماه بود که پدرم با زن جدید و پسر پیش قباله اش به خانه آمد، او را به ما معرفی کرد و گفت:" زمین بی خورشید نمیشه و بچه بی مادر و مرد هم بی زن! منیر خانم مادر جدید شما."
این زن بابا هم با همان اشتیاقی که بقیه ی زن باباهایمان در شروع زندگی داشتند، زندگی را آغاز کرد. ما بچه ها که فکر می کردیم او هم بزودی به راهی می رود که زن های سابق پدرمان رفته بودند، هیچ اعتراضی به وجود او در خانه نکردیم. از طرفی هم نمی خواستیم این حق را از پدرمان بگیریم که همدم و یار ویاوری داشته باشد. همینکه لبخند رضایت را روی لبهای پدر می دیدیم یک دنیا برای ما خوشحالی بود. پدر به چنین زنی احتیاج داشت، زنی که هم زیبا باشد و هم نحصیلکرده و کاردان. با اینکه دبیر ادبیات بود، در مدت کوتاهی توانست به زندگی گسترده ی ما سرو سامان بدهد. آنقدر از روی برنامه ریزی دقیق و منظم کار می کردکه وقت اضافه هم برای تماشای تلویزیون و تفریح و گردش می آورد. از این گذشته با ما بچه ها درد دل می کرد و پای صحبت ما می نشست. گاهی ترجگه های مرا ویراستاری می کرد. اول بسم الله یک مستخدم جوان و با انرژی استخدام کرد و یک برنامه ی کاری برای او نوشت و با او چنان رفتار می کرد که همه ی کارها بخوبی انجام می شد.
زندگی ما دوباره رونق تازه ای گرفت. مهمانی های خانوادگی ما از سر گرفته شد. ما مادردار شدیم، آن هم مادر مهربان و کاردانی که به وضع تک تک بچه ها رسیدگی می کرد. حتی گلی سرکش را سر درس نشانده بود و آنقدر او را نصیحت کرده بود که او به دلخواه خودش دیگر دست از تلفن بازی برداشته بود. محمد هم حالا به عنوان برادرزن پدرم می توانست هر روز به دیدن ما بیاید و بیشتر از همه با من خوش بش کند.
علاوه بر کتاب تعبیر خواب یک رمان دیگر را هم به همان انتشارات برده بودم. وقتی ناشر زنگ زد تا دوباره ی کتاب جدیدم با من صحبت کند، گفتم:" برام مهم نیست که شما چه تصمیمی می گیرین، حتی می تونین اسم خودتونو به جای مترجم بنویسین! من نه وقت دارم نه حوصله!"
اگر به طرف موسیقی رفتم به خاطر رهام بود، اگر به طرف ترجمه رفتم به خاطر رهام بود، اگر زنده ماندم به خاطر رهام بود و اگر و اگر... حالا که کار به اینجا کشیده شد، دیگر موسیقی و شهرت و زنده ماندن برایم مهم نبود و از هیچکدام لذتی نمی بردم. لذت من در تشویق او بود، شهرت را می خواستم که پیش او مشهور باشم. پیانو را می خواستم که برای او بزنم، آشپزی را دوست داشتم که برای او غذا بپزم. حالا که دیگر اویی وجود نداشت، این کارها بچه درد می خوردند که خودم را اسیر آن ها کرده بودم! حتی از هدیه هم که شیرین و دلنشین شده بود، دیگر خوشم نمی آمد و نگهداری او را به مستخدم منیر سپرده بودم. منیره عاشق هدیه شده بود و آنقدر اورا در حضور پدرم ناز و نوازش می کرد که پدرم به او علاقمند شده بود، بخصوص که به روی او لبخند می زد و با صداهای نامفهوم براش آواز می خواند. حالا که پدرم دست از پیدا کردن مادر واقعی هدیه برداشته بود، من یک روز بر حسب اتفاق اورا دیدم. درست در کوچه ی موازی کوچه ی خودمان. او بغل گوشمان بود و پدر من گرد جهان می گشت.آن روز رفته بودم سوپرمارکت محله مان روغن بخرم که دیدم زنی در صف نانوایی ایستاده و هدیه را بفل گرفته است. شتابزده و هراسان به طرفش رفتم و با خشم بچه را از بغلش گرفتم و گفتم:" هدیه ی من؟!"
زن بچه را به طرف خودش کشید و گفت:" اشتباه می کنی ! این هدیه نیست!"
خوب که نگاهش کردم دیدم موهای ژولیده و کثیفی دارد. پیراهن دست دوز کهنه ای تنش است و پستانکش را با شدت هر چه تمامتر می مکید. من به هدیه پستانک نداده بودم تا شکل لب و دهانش زیبایش تغییر نکند. با همه ی این تفاوتها خیال کردم که او هدیه است. نگاه مظلومش، چشمان شیاه پرمژه اش، ابروهای پیوندی اش، همه و همه اش مال هدیه بود. زن لبخندی زد و با لهجه ی شیرازی اش گفت:" این دختروی تو نیست! این خواهروی اونه! جفت اونه! همون که برات نوشته بودم!"
با وحشت پرسیدم:" تو این محل زندگی می کنین؟"
خنده ی تلخی سر داد و گفت:" نه! توی اون خونه نظافتچی هستم!"
با دست به طرف خانه ای که گفته بود اشاره کردم و پرسیدم:" توی اون خونه!"
گفت:" ها بله!"
نزدیک نیم ساعت با این زن، یعنی مادر واقعی هدیه، صحبت کردم. او از بدبختی هایش گفت، از شوهر بیکارش، از هشت بچه ی قد و نیم قدش! از خرج و مخارج سرسام آور تهران، از کارهای سختی که باید هر روز، بچه به بغل، انجام دهد و از اینکه اگر پول داشت، می توانست به ولایت خود برگردد. من هم از هدیه ی او برایش حرف زدم و گفتم که خیالش راحت باشئ و من مثل بچه ی خودم از او مواظبت می کنم. گفتم که همه ی اهل خانواده او را دوست دارند. از سر سختی پدرم برای پیدا کردن مادر واقعی هدیه برایش گفتم و از او خواستم که با بچه اش در این محل ظاهر نشود چون ممکن است پدرم هم او را ببیند، همانطور که من او را دیدم. وقتی می خواستم از او خداحافظی کنم، دستبندی را که تنها یادگار مادرم بود از دستم بیرون آوردم، آن را به او دادم و گفتم:" در مقابل هدیه ی با ارزشی که شما به من دادین این زیاد ارزش نداره!"
در حالی که از خوشحالی می خواست پرواز کند، از گرفتن آن امتناع هم می کرد، گفتم:" نگین هاش اصله! باهاش میشه یه خونه ی کوچیک تو ولایت خودتون بخرین، من قول می دم که بیشتر از این کمکتون کنم، به شرط اینکه واقعا به ولایت خودتون برگردین!"
نشانی اش را گرفتم و از او پرسیدم:" دلت می خواد هدیه رو ببینی؟"
با بی میلی سرش را بالا برد و گفت:" نچ .. مثل هدیه یکی دارم، هفت تا دیگه تو خونه دارم. ایشالاّ خیرشو ببینی، ایشالاّ یراست بری تو بهشت ..."
قهر من با رهام همچنان ادامه داشت. نه من سراغی از او می گرفتم و نه او از من. ولی گلی و محمد با پشتکاری قوی به کلاسهای موسیقی شان می رفتند. من خودم را در خانه حبس کرده بودم، حتی رنگ آفتاب و مهتاب را به خود نمی دیدم.
آخر پاییز بود و هوا بوی زمستان داشت.همه ی اعضای خانواده به غیر از پدر، دور میز آشپزخانه جمع شده بودیم و برای همدیگر فال قهوه می گرفتیم و می خندیدیم. محمد هم بود. وقتی فرشته از راه رسید، دیگر جمعمان تکمیل شد. مثل همیشه زیبا و آراسته بود. از همان اولین نگاهی که به محمد دوخت دریافتم که باید فاتحه ی محمد را برای خودم بخوانم. برای خودم که هنوز گرفتار چشمان سیاه رهام بودم و هیچ کس دیگر را نمی پذیرفتم. فرشته و محمد آنچنان با هم جفت و جور شده بودند که آدم فکر می کرد از اول خلقت با هم دوست بوده اند و خدا اصلا آنها را برای همدیگر آفریده است. صحبت سینما و فیلم که به میان آمد، محمد از فرشته دعوت کرد که فردا با هم به تماشای فیلم جدیدی که روی پرده بود بروند. وقتی محمد به فرشته گفت:" خوشحالم که این افتخار آشنایی نصیب من شد."
گلی پای مرا ویشگون گرفت، سرش را بیخ گوشم گذاشت و گفت:" بیچاره محمد که خبر نداره این دختره فقط می خواد اونو دست بندازه و به ریشش بخنده!"
شانه هایم را با بی تفاوتی بالا انداختم و گفتم:" تو از کجا می دونی؟ شاید ایندفعه واقعا شخص مورد علاقه شو پیدا کرده باشه!"
گلی نگاهی به محمد انداخت و گفت:" حق همچه پسرهایی همینه که فرشته میذاره کف دستشون."
دیگر تحمل نشستن در آن را نداشتم.آرام و بی صدا بدون اینکه به کسی چیزی بگویم آنجا را ترک کردم و پشت ماشینم نشستم. ساعت هفت بعداز ظهر بود.کوچه های خلوت را پرگاز پیمودم تا با این تند راندن دق و دلم را خالی کنم. رانندگی باسرعت زیاد، اعصابم را آرام می کرد. اشک از چشمانم بی دلیل فوران میزد و من نمی توانستم جلوی ریزش آنها را بگیرم. به خود گفتم: چرا بی دلیل؟ این سرگرمی بی انتهایی که من داشتم، این تنهایی خفقان آور؛ وقتی که دیگر کسی برایم نمانده بود، همه ی خواستگارهای خوبم را به امید رهام از دست داده بودم و حالا هم محمد را صاحب نشده از دست دادم. باید خون گریه می کردم در این سر زمین ناکامیها!
تا به خود آمدم دیدم در خانه ی رهام ایستاده ام. در میان اشک لبخند رضایتبخشی زدم. به جایی آمده بود که دلم مرا به آن سو کشیده بود. به هر سختی بود بغض گلویم را فرو خوردم و زنگ در خانه ی او را فشار دادم. کسی جواب نداد و این به معنی شکست واقعی بود. اگر در باز نمی شد ومن به او پناه نمی بردم دیوانه می شدم. در اوج ناامیدی در مجموعه ی ساختمانی باز شد، به خیال اینکه رهام باشد، از ته دل خوشحال و دستپاچه شدم ولی او شخص دیگری بود که به من گفت:" آقای دکتر هنوز از مطب نیومدن!"
دو دستی به سرم کوبیدم. آنقدر گبج بودم که روزهای هفته را از یاد برده بودم. با همان سرعت جنمن آمیز قبلی به طرف تجریش راندم و ماشین را زیر تابلوی پارک ممنوع پارک کردم. با شتاب دلهره آمیزی وارد مطب او شدم.
خانم منشی داشت می رفت، ا ز من پرسید وقت قبلی داشتین ؟!"
جواب دادم:" نه! از دوستانشون هستم، کار دیگه ای باهاشون دارم."
شانه هایش را بالا انداخت و خطاب به دو مریض دیگر گفت:" اول شما تشریف ببرین بعد شما!"
من در این فکر بودم که چرا سر از آنجا در آورده ام که یکی از مریض ها با سر و صدا از اتاق او بیرون آمد و دستهایش را به طرف آسمان دراز کرد و گفت:" خدا ایشالابهش خیر بده، پول که از من نگرفت هیچ، پول دواهامو هم داد، خدا مثل این آدمها رو تو دنیا زیاد کنه!"
من روی صندلی به صورت مچاله نشسته بودم، وقتی دو مریض پیش او رفتند و برگشتند، اتاق انتظار خلوت شد و دلم به طور ناگهانی و غیر منتظره ای فرو ریخت. به خود گفتم:" اومدم که چی بهش بگم؟ دست به دامانش بشم؟ به پاش بیفتم و خاک پاشو ببوسم که منو به کنیزی قبول کنه؟ اگه قبول نکرد چی؟ اگر مثل نخاله ای منو از خودش روند؟ اگه مسخرم کردو به رفتارم خندید؟..." حالم از خودم بهم خورد، با خشم از جا بلند شدم که بروم، بروم به جایی که خود را سر به نیست کنم. آخر وجود من توی این دنیا به چه درد می خورد در حالی که زندگی خود را نمی فهمیدم! ناگهان اورا در آستانه ی در دیدم، با فریاد تعجب آمیزی گفت:" پری خانوم؟!"
دستهایم را روی صورتم گذاشتم و هق هق گریه ام بی محابا بلند شد. سه ماه پاییز اصلا او را ندیده بودم و حالا با دیدنش همه ی عقده ی دلتنگی هایم باز شد و دوباره سر خط اول قرار گرفتم، با همان اشتیاق اولیه، با همان تب و تاب اولین دیدار قلبم لرزید و با همان علاقمندی روزهای امیدواری احساس کردم اگر او نباشد من هیچم و کمتر از هیچ. به طرفم آمد و هراسناک پرسید:" اتفاقی افتاده؟!"
مگر گریه امان حرف زدن به من می داد تا نگرانی او را رفع کنم . سرم را به علامت نفی بالا بردم، دوباره با همان لحن پرسیدک" کسی مریض شده؟"
باز سرم را به علامت نفی بالا بردم.به سینه ی دیوار تکیه داده بودم و همه ی تنم مثل بید مجنون می لرزید. هرچه بیشتر گریه می کردم، کمتر می توانستم حرف بزنم. او هم از این گریه من و از اینکه مثل جن یکهو ظاهر شده بودم، تنها حدسی که می زد این بود که کسی مرده باشد، مثلا پدرم، یا هدیه یا خواهر و برادری.آرام پرسید :" نمی خواهی حرف بزنی؟"
وقتی مقاومت مرا دید، دستهای مرا از روی صورتم برداشت و آن ها را به سیه اش چسباند و هیکل مرا بفهمی نفهمی به خودش نزدیک کرد. به چشمانم خیره شد و از نگاهم آنچه را که نمی توانستم به زبان بیاورم، خواند. لبخندی زد و گفت:" که از موسیقی متنفر شدی !"
چشمانم را به هم فشردم تا باقیمانده ی اشکهایم بیرون بریزند کمی آرام گرفتم ولی لبهایم همچنان می لرزید، با لحن بغض آلودی گفتم :" هیچ وقت دیگه به موسیقی گوش نمی کنم!"
آرام و پر ترنم پرسید:" حتی به ملودی قلب من؟"
تکان مشهودی خوردم، دستهایم را به شدت از دستهایش بیرون کشیدم و با فریاد غیظ آلودی گفتم:" موسیقی قلب شما؟ که خیلی سخته؟ که منو به مرز جنون کشیده؟ که آهنگ نابودی منو نواخته؟"
بغض گلویم را فرو خوردم، صدایم را پایین آوردم و ادامه دادم:" همیشه مطمئن بودم شما هم احساس منو دارین!"
سرش را از شرمندگی پایین انداخت، با لحن غمزده و حق به جانبی گفت:" احساس من شدیدتر از توئه، ولی چطور می تونستم همچه جسارتی به تو بکنم؟ چطور می تونستم اینقدر بی وجدان باشم که خوشبختی تو رو ضابع کنم و موقعیت های یه زندگی خوب با یه شوهر جوان رو از تو بگیرم؟ با اینکه برای یافتن تو تمام دنیا رو گشته بودم، با اینکه همه ی اون خصوصیات کمال یافته ی انسانی رو که من دنبالشون میگشتم در تو دیدم! با اینکه تو درست همون کسی هستی که من دیوونه ی اخلاق و رفتارشم، ولی نمی تونستم اجازه بدم که... تو از نظر سنی با من خیلی تفاوت داری، گرچه روح من این تفاوت رو احساس نمی کنه، شاید ...شاید در آینده از این کار پشیمون بشی !"
بدون اینکه نگاهش کنم، پرسیدم:" از کدوم کار؟"
آرام گفت:" از این دلباختگی جنون آمیزت!"
خندیدم و گفتم:" تو هم میدونی جنون آمیزه ؟"
گفت:" آره، ولی نه به اندازه ی من!"
دلم نمی خواست از این پناهگاه امن، از این تکیه گاه قوی و پابرجایی که مثل کوه بلندی، محکم و با اراده مرا پشتیبانی می کرد، جدا می شدم. او هم وضع مرا درک کرده بود و هیچ اعتراضی به من که سرم را روی شانه اش بر نمی داشتم و مثل باران اشک می ریختم، نمی کرد. گریه ی من حالا دیگر از خوشحالی و پرواز بود، پرواز به عرش خدا.
وقتی حوصله اش از گریه های نابجای من سر رفت، زیر بازویم را گرفتو به طرف در برد و پرسید:" ماشین داری؟"
سرم را به علامت مثبت تکان دادم. خندید و گفت:" خوبه! چون من نیاوردم!"
می دانستم ماشینش در پارکینگ مطبش بود و برای اینکه مرا همراهی کند یا برای اینکه مرا به این زودی از دست ندهد یا یا از خواب بیدار نشود این حرف را زد. در جلو ماشین را با شادمانی باز کردم و قبض جریمه را از روی شیشه ی ماشین برداشتم. لبخندی زد و گفت:"تاریخ پر خاطره ای روی قبض نوشته شده برای یادگاری نگهش بدار!"
قبض را به او دادم وگفتم :" مال شما!"
به قهقهه خندید و گفت:" اولین جریمه ی ازد..."
خواست بگوید "ازدواج" فوری به خود آمدو حرفش را با خنده ی بلندی قورت داد. به سخنان محافظه کارانه اش عادت داشتم. انگار هنوز مطوئن نبود که کار به ازدواج برسد. با این رفتارش دل مرا هم مشکوک کرد. از خنده ی بلند شادی بخش او لبخندی روی لبهای غمزده ام نشست. باذوق نگاهم کرد و پرسید:" ام بریم یه رستوران مجلل؟"
می دانستم غذای رستوران را نمی خورد و این از خودگذشتگی را به خاطر من می کند، گفتم:" نه متشکرم."
وقتی دنده ماشین را عوض کردم، گفت:" رانندگیت هم مثل دستپختت عالی یه! ببینم می تونی یع دستی برونی!"
خندیدم و گفتم:" معلومه که خیلی گرسنه تونه که همیش دارین از غذا و رستوران و دستپخت حرف می زنین، می آم خونه براتون شام می پزم!"
با تحکم آمرانه ایگفت:" باید بیای ! چون میخوام موسیقی قلبم رو برات بنوازم."
بعد آرام و زیر لبی گفت:" سمفونی عشق من... پری! تو ملودی قلب منی! بهترین موسیقی دلنشینی که تا حالا نظیرش رو نشنیده بودم."
عوالم تکرار نشدنی آن شب که تا خانه ی او با چه شیرینی دلچسبی گذشت، بیان کردنی نیست. به او گفتم که تا قبل از ملاقات تو مثل بچه ها ساده بودم و وقتی تو را دیدم مثل زن با تجربه ای پخته و کاردان شدم و درد و رنج دنیا را بهتر درک می کنم. گفتم از همان اولین نگاهی که از طبقه دوم به من دوختی من خودم را باختم.گفتم که به خاطر خودداری و بی اعتنایی تو و برای خلاصی از دست نوید می خواستمدست به خودکشی بزنم. گفتم که همهی تلاشهای من برای ترقی، محض خاطر تو بود، برای اینکه مورد توجه تو قرار بگیرم، و من نه هنر ذاتی برای آموختن موسیقی دارم و نه شهرت طلب بودم که بخواهم نامم پشت کتابها نوشته شود. گفتم که وقتی از عشق تو ناامید شدم سعی کردم محمد را جای تو بگذارم ولی هر چه تلاش کردم، از هر راهی وارد شدم، قلبم او را قبول نکرد و من نتوانستم فکر و خیال تو را از سر بیرون کنم و نتوانستم خود را از قید اسارت چشمانت آزاد سازم ...
و او همه ی حرفهای مرا با حوصله گوش می کرد، گاهی از تعجب چشمانش گرد می شد، گاهی از شدت تاسف و پشیمانی لبهایش می لرزید، گاهی با مهربانی لبخند رضایتبخشی می زد ولی همانطور ساکت بود و می دانست که وقتی زنها عقده ی دلشان گشود می شود و می خواهند آنچه را که به دل کشیده اند بازگو کنند، دیگر حوصله ی شنیدن ندارند، حتی اگر حرفهای دلگرم کننده و پر امیدی به گوشان برسد!
جلو خانه اش ترمز کردم. در را برایم باز کرد و گفت:" جانم پیشکش قدمهایت!"
اشک شوق در چشمانم جمع شد، خیره نگاهم کرد و گفت:" با ارزش تر چیزی در بساط ندارم."
وقتی وارد آپارتمان شدیم، اول سراغ تلفن رفتم و به خانه زنگ زدم. گلی گوشی را برداشت، وقتی گفتم " خانه استاد هستم" جریان را فهمید، خنده ی پیروزمندانه ای سر داد و گفتک" بابا ومامان رفته ن مهمونی، بچه ها هم خوابیده ن. تا هر وقت دلت خواست می تونی بمونی."
بعد به آشپزخانه رفتم. مثل همیشه ظرفشویی پر از ظرف نشسته بود.به خود گفتم:" بزودی خانم این خونه میشم و دیگه اجازه نمیدم این وضع پیش بیاد. خونه رو میکنم عین موزه که هر چیز سر جای خودش باشه."
در یخچال را باز کردم. مقداری گوشت چرخ کرده، سوسیس و یک ظرف نخود فرنگی در یخچال بود. یک بسته نان لواش هم داشت .
از او پرسید:" کباب ماهیتابه ای یا نیمرو؟"
خندید و گفت:" هیچکدام! از بس این دوتا رو خوردم حالم از اسمشون به هم می خوره!"
گفتم :" پس یه غذای ابتکاری! گوشت چرخ کرده و پیاز داغ را با هم سرخ می کنیم، بعد سوسیس و سیب زمینی سرخ کرده هم اضافه می کنیم، آخر سر هم تخم مرغ و نخودفرنگی رو اضافه می کنیم و با سس گوجه فرنگی می خوریم!"
فرز و کاردان این غذا را برایش تهیه کردم و روی میز گذاشتم. آنقدر گرسنه بود که مهلت نداد بقیه ی لوازم را روی میز بگذارم، بلافاصله شروع به خواندن کرد و من در این فاصله ظرفها را شستم. وقتی به طرف رهام چرخیدم، گفت:" چه خوشمزس این غذای ابتکاری تو! بیا خودت هم بخور!"
روبرویش پشت میز آشپزخانه نشستم و گفتم :" از خوشحالی تا آخر عمرم سیرم!"
دهانش از جویدن باز ایستاد و به من خیره ش. وقتی اشک، چشماش را پر کرد، سرش را پایین انداخت و گفت:" منم سیر شدم!"
بعد از مکث کوتاهی از مکث کوتاهی از جا بلند شد و به طرف اتاق رفت.دنبال سرش رفتم. تارش را برداشت و روی زمین نشست و شروع کرد با سیمهای تار بازی کردن. به تبعیت از او روی زمین نشستم. به چشمانم خیره شد و گفت:" گر چه بزرگی به عقله ولی تو خیلی جونی!"
با لحن شکست خورده ای پرسیدم:" همین ده دوازده سال ؟ چه فرقی می کنه؟"
خندید و گفت:" هیچی! فقط تو مظلوم واقع میشی!"
سرم را پایین و با لحن وا خورده ای گفتم:" فقط در کنار شما وجودم رو احساس می کنم و فقط با شما می تونم زندگی کنم ه با کس دیگه!"
نگاه دلسوزانه ای به من انداخت و گفت:" پس دوشیزه ی مکرمه مخدره! آیا حاضری به عقد دائم آدم بی قید و بندی به اسم رهام اقبال در بیایی؟"
آه پرذوقی کشیدم و گفتم:" اگه جناب رهام اقبال یک دختر به اسم هدیه و یک پسر به اسم بابک را به فرزندی قبول کنن، بعله!"
و بله ی محکم و بلندی گفتم. قهقهه ی با ذوقی سر داد و گفت:" به روی چشم! دوتا بچه که هیچی ده تا هم بود قبول داشتم، اصلا همه ی بچه های دنیا ی رو به خاطر تو قبول می کنم."
ناگهان موضوع حرف را عوض کرد و گفت:" می خواستم دوباره از ایران برم!"
" من هم باهاتونمی آم!"
" این فکر مال وقتی بود که از گلی خبر خواستگارهای رنگارنگ تو رو می شنیدم. حالا دیگه خوشبختی مو با هیچی عوض نمی کنم."
آهی کشیدم و گفتم:" به کوچکترین اشاره ی تو حاضر بودم جانم رو فدات کنم ولی تو خیلی بی تفاوت و خود دار بودی ."
با خشم گفت:" کی گفته همیشه باید مردها قدم اول رو بردارن؟ هان؟ اگه یه مردی مثل من دل . جرات نداشته باشه و فکر طرف مقابلشو بکنه، تو باید بذاری بری؟"
دوباره آهی کشیدم:" وسط اون همه حوری که مثل ملخ دور و برتون ورجه وورجه می کردن، مگه جایی برای من بود که بمونم!"
خندید و گفت:" من پری می خوام نه حوری!"
با تعجب پرسیدم پری با حوری چه فرقی داره؟"
" پری هم خودش زیباست و هم روحش!"
با لحن اعتراض آمیزی نشستم و گفتم:" استاد! دارین سر به سرم میذارین؟"
با لحن التماس آمیزی گفت:" به من بگو رهام!"
پرسیدم:" رهام یعنی چه؟"
بازوانش را به علامت پهلوانی از هم باز کرد و گفت:" نام یکی از پهلوانان فردوسی توسی یه!"
پهلوانی که قلبش موسیقی پخش می کنه؟"
تارش را روی پاهاش گذاشت و گفت:" نه برای همه کس!"
و با آهنگ غمگینی که با مهارت می نواخت، این شعر را دکلمه کرد:

" ما دورنمای قصر عشق را

در خاطرهای پریشانمان ساختیم

ساکت و خموش

دوش به دوش

دل سپردیم به پیچ و خم جاده ها

تو صبور، من نگران

جاده ها ما را بردند ...

تو همه شادی و عشق

من سراپا سکوت

تو شکوه آوای ملکوت

من لال و خموش

ودر این فکر که:
 
من کجا تاب جوانی با تو

تو دریای آرام و پر صدف

با پاکترین مرواریدها

من رودی سرگردان، بی هدف

فریاد می زنم، فریاد بی صدا:
 
من کجا تاب پیوستن به تو

تو بر فراز قله ی کمال

صاف و آرام

خوب . شیرین

با ابهت ایستاده ای

و مسیر بادهای مهربانی را تعیین می کنی

من یکی کوهنوردی رنجور

همصدا با نسیم ملایم پایین کوه

زمزمه می کردم
 
من کجا تاب رسیدن به تو

و اکنون ما به قصر عشق رسیدیم

تو ملکه ی این قصر شدی

و من خام قصرت!

انعکاس خنده ی معصومت همه جا پیچید

و نور چشمان امیدوارت همه جا را روشن کرد

تو چابک و آرام قدم بر می داری

من خموش و خمیده، بر جای قدمهایت

بوسه می زنم و می گویم به تو که
 
من کجا تاب و توان خدمت تو

تو صفای قصر را می بینی

من پریشان

در پی یک گوشه ی کوچک

که در سکوت آن غرق شوم

و به تو فکر کنم

فقط تو

و با خود بگویم
 
تو پاکتر از همه ی آرزوهایم هستی
 
و مقدستر از همه ی عباداتم
 
ای زیباترین، آرامترین

ای سبزتراز سبزترین

من اگر کور شوم تلالو نور عشقت در اعماق قلبم باقی می ماند

و اگر کر شوم غمی ندارم

زیرا صدای آشنایت را

ذره ذره وجودم می شناسد

و اگر لال شوم، نام تو را در خاطرم می خوانم

نام تو را می خوانم" پری من×"

من اگر مطرب آن مجلس عشق تو شوم

من اگر رود شوم غرق آبی آرام

من اگر حقیرترین خادم قصر تو شوم

من اگر پیر شوم

از عمر زیاد سیر شوم

لحظه ای ز عشق تو غافل نشوم

دل ز مهرت نکنم

جز در قلب تو در دیگر نزنم

غیر از خیال تو به خلوت نروم

تویی آرامش من، تویی آرامش من"



ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 19
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 2
  • آی پی دیروز : 12
  • بازدید امروز : 4
  • باردید دیروز : 14
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 18
  • بازدید ماه : 19
  • بازدید سال : 130
  • بازدید کلی : 1,414