loading...
چت روم صورتی|صورتی چت|صورتی|چت صورتی قدیم
ستایش بازدید : 17 یکشنبه 01 بهمن 1391 نظرات (0)
ولی چطور می توانستم با صداقتم دستم را رو کنم!هرچند که با او صمیمی می شدم.رهام به اتاق رفت.از ساعت دو بعدازظهر تا ساعت 4 وقت استراحتش بود.من هم همه ی کتاب ها را از داخل قفسه ها بیرون آوردم و آن ها را بر حسب موضوع طبقه بندی  کردم و دوباره همه را جا دادم.وقتی نظم ایجاد شد،کتاب  های سرگردان دور و اطراف هم به خوبی در قفسه ها جا گرفت.کاغذ پاره های انبوه را که در هر گوشه و کنار ریخته شده بود،داخل یک سبد بزرگ ریختم تا در حظور خودش آنها را تصفیه کنم.ساعتش بعد از دو ساعت زنگ زد و او از خواب بیدار شد و به هال آمدو با تعجب لبخندی زد و گفت:

_خونه رو چطور بزرگ کردی؟چقدر جا دار  شده اینجا!

من سرگرم نوشتن فهرست کتاب ها بودم،پرسیدم:

-اجازه می دین موضوع هر طبقه رو با برچسب روی قسه ها بچسبونم که برای پیدا کردن کتاب دچار مشکل نشین؟

فهرست رو از من گرفت و گفت:

_می ترسی دوباره همه رو بهم بریزم؟

در دلم گفتم"اگر صدبار هم کتاب ها رو بهم بریزی من عصبانی نمی شم و دوباره همه رو جمع می کنم.ولی به او گفتم:

_اوه!نه منظورم این بود که راحت باشین!

سرش را به علامت تشکر تکان داد و به طرف اتاقش رفت،بعد از لحظه ای با یک هدیه ی بزرگ برگشت و آن را به من داد،گیج و مبهوت آن را گرفتم و پرسیدم:

_به چه مناسبت؟

لبخندی زد و گفت:

_همین طوری!

از این حرفش ناراحت شدم.به خودم گفتم:"خب دیگه پری  احمق،معمولا به نظافتچی های آبرومند به جای پول،کادو می دن.حالا که حق خودت رو گرفتی دیگه دست از این کارها بردار و یه کم با شخصیت ترباش.با این محبت ها نمی توی اون و مدیون خودت کنی"

دلم می خواست بسته هدیه را به سر خودم بکوبم تا مغزم سر جاش بیاد و از زیر بار  این سرشکستگی آزاد بشم.سکوت سنگین را شکست و به من  گفت:

_نمی خوای بازش کنی؟

بخاطر او کاغذ را باز کردم و چشمم به سه کتاب قطور افتاد.یکی تعبیر خواب از نظر روانشناسی که انگلیسی بود و دو تعیر خواب به زبان فارسی از ابن سیرین و امام صادق(ع).وقتی اطمینانم قوی شد که دفتر مرا خوانده است،شرمگین سرم را  پایین انداختم و با لحن شکایت آمیزی گفتم:

_استاد!؟

بلافاصله منظورم را فهمید.همیشه اینطور بود.در همه ی مسایل درک سریعی داشت و طرف مقابل و مخاطب خودش را برای فهمیدن و توضیح اضافی خواستن خسته نمی کرد.این تیزبینی و زود فهمی او همه را مهبوت و درعین حال راضی می کرد.مستقیم به چشمانم خیره شد و گفت:

_نباید می خوندم!معذرت می خوام، راستش یه خط که خوندم دیدم جالبه همینطور بی اراده پیش رفتم!

نگاهی به کتاب های تعبیر خواب انداختم و پرسیدم:

_همه دفترچه رو...

در حالی که از جا بلند می شد تا برای خودش چای بیاورد،گفت:

_قسم می خورم نه!

لابلای اسفنج های کهنه مبل فرو رفتم و چشمان فلاکت زده خود را بستم و به خود گفتم پس او دلش برای نیاز مبرم من به اینگونه کتاب ها سوخته است،بی شک او هم مثل همکلاسی ها و معلم هایم فکر میکند من دختر خرافاتی و سطحی نگری هستم و از حقیقت زندگی گریزانم.

وقتی صدای بهم خوردن فنجان های چای را در سینی شنیدم،چشمانم را باز کردم و دیدم که چای برابر من است.از تعجب تکان شدیدی خوردم.او هیچ وقت عادت نداشت برای کسی چای بیاورد.مرا برای اولین بار پذیرایی می کرد.مجبور شدم چای را بردارم و آن رانخورم.چای انقدر  در قوری استیل جوشیده بود که به رنگ جوهر سیاه درآمده بود و بوی تند و مزه ی تلخ آن حالم را بهم می زد.

داشتم به کتاب تعبیر خوابی که به انگلیسی بود  نگاه می کردم که او به زبان انگلیسی گفت:

_گلی به من گفته بود که تو انگلیسی را خوب می دانی!

در مقابل من هم مجبور شدم به انگلیسی و لهجه ی غلیظی بگویم:

_وقتی پدرم برای ادامه ی تحصیل به لندن رفته بود با مادرم که مقیم آنجا بود آشنا شد و بعد از ازدواج هردو به ایران آمدند.مادرم یک مستخدم انگلیسی داشت که او را هم به ایران آورد.در واقع من با کلمات انگلیسی زبان باز کردم.بعد که مادرم فوت کرد  مستخدم انگلیسی دو سال پیش ما ماند  و وقتی که پدرم دوباره ازدواج کرد او با زن پدرم ناسازگار شد و رفت به کشور خودش.من و گلی هر تعطیلات تابستانی به لندن پیش مادربزرگم می رویم.به این دلیل زبان انگلیسی را خوب می دانم.

لبخندی زد و گفت:

_معلومه!اگه دوست داشته باشی می تونی از این به بعد با من هم انگلیسی صحبت کنی!شانه هایم را به علامت بی تفاوتی بالاانداختم:

_فارسی بهتره!

با دودلی از  او پرسیدم:

_شما به تعیر خواب عقیده دارین؟

انگار یادش به نوشته های پرند من افتاد قهقه ای سر داد و گفت:

_بیشتراز شما!من به روح هم عقیده دارم،به جهان ارواح.هفت آسمانی که برای مردم مثل افسانه است برای من حقیقت محضه !

از شدت تعجب نزدیک بود جیغ بزنم.مات و مبهوت از جا بلند شدم و بدون شرم وحیا روی مبل کنار دستش  نشستم و با شگفتی به او خیره شدم که حرف هایش را به دقت گوش کنم.با لحن آرامی گفت:

_من به جهان آخرت بیشتر از جهان مادی رویت عقیده دارم.من از عذاب می ترسم.هیچ کس نیست که به من بگه باید چه بکنم که مورد عفو خدا قرار بگیرم.فقط یاد گرفته ام که به  والدینم تمکین کنم و نماز بخونم.گاهی که به فقیری کمک می کنم،از روی دلسوزیه تا برای رضای خدا!تو روح قوی و مهربانی داری،اینو از وقتی که توسط گلی برای من غذا می فرستادی فهمیدم.

به حدی کنجکاو فهمیدن جواب سوال هایم شدم که از آن همه تعریف و تمجید خوشحال نشدم.هجوم سوال ها به مغزم باعث شد که هرچه به ذهنم آمد بپرسم.با لحن شگفت آمیزی پرسیدم:

_پس تعبیر خواب حقیقت داره؟

لبخند اطمینان بخشی زد و گفت:

_به همان حقیقتی که خورشید رو می بینی.کمی به طرفش چرخیدم و پرسیدم:

_چطور امکان داره؟

نفس عمیقی کشید وگفت:

_ببینم شما می خواین موسیقی یاد بگیرین یا درباره ی تعبیر خواب تحقیق کنین؟

با عجله و شتابزدگی کودکانه ای گفتم:

_راستش و بخواین تعبیر خواب برام...

حرفم را قطع کرد و گفت:

_موسیقی مهمتره!هنر روح آدم و لطیف و از مادیات دور می کنه،هنر آدم رو به خدا نزدیک تر می کنه تا جایی که یه هنرمند واقعی خدا رومی تونه با چشم دل ببینه!

آه شکست خورده ای کشیدم و گفتم:

_از هر هزار نفری که موسیقی یاد می گیرن،یکی دو نفر هنرمند واقعی می شن و به اوج شکوفایی می رسن!

خندید و گفت:

_اون نابغه ها تنه ی درخت هستن و ماها شاخه و برگ هاش،تعداد اون ها انقدر کمه که کفاف جمعیت میلیاردی  جهان رو نمی کنه و امثال ماها اگه نباشیم تو هر کاری کمبود پیش میاد!ادیسون باید باشه که اختراع کنه،مهندس مکانیک هم باید باشه که وسایل رو اختراع رو برای مردم تولید کنه،بتهون باید باشه که آهنگ بسازه و ماها هم باید باشیم که اون ها رو اجرا کنیم و به نسل های دیگه منتقل کنیم...

دیدم خیلی حرف بدی زدم،وسط حرفش آمدم وگفتم:

_منظورم خودم بود،شما که استادین و نابغه!

خندید و گفت:

_هیچ هنرجویی تا حالا مثل شما منو وادار به حرف زدن نکرده!

گفتم:

_بازم معذرت می خوام.من فقط می خواستم درباره ی حقیقت خواب بپرسم که بحث به این جاها کشیده شد!

متفکرانه نگاهم کرد با اشتیاق نوظهوری گفتم:

_بیشتر اوقات خواب مادرم رو می بینم،خواب هام کاملا روشنه،ولی چند شب پیش خواب دیدم که جلو در دانشگاه تهران وایستادم،خیابون خلوت و تاریک بود و در دانشگاه یه قفل بزرگ زده بودن هیچ کس نبود که من ازش بپرسم چرا در دانشگاه بسته اس.بعد مادرم رو دیدم،مثل زمان بچگی هام دست منو و گرفت و برد تو یکی از کتابفروشی های اونجا و گفت:

_چرا حیرون شدی؟مگه نمی دونی جای تو اینجاست؟

بعد مرا هل داد روی انبوه کتاب های وسط مغازه و من بین کتاب ها فرو رفتم.از شدت خفگی که به من دست داد از خواب پریدم.خیلی دلم می خواد تعبیر این خوابمو بدونم!

نگاه عمیقی به من دوخت و گفت:

_اینکه کاملا روشن و واضحه!تو دانشگاه قبول می شی ولی نه یه رشته بدرد بخور،بعد تو راهی می افتی که به شهرت می رسی چون مادرت تو رو برد تو کتابفروشی،ممکنه یا نویسنده بشی یا مترجم!

با لحن مشکوکانه ای گفتم:

_فکر می کنم تا آینده پیش نیاد نمی تونه وجود داشته باشه!آخه چطور خواب می تونه این چیزا رو بگه؟

بیسکویت را در چایش فرو کرد و گفت:

_عدالت الهی اقتضا کرده که آینده ما مربوط به زمان حال ما باشه،همونطور که زمان حال ما مربوط به گذشته اس!الیور لودژ،فیزیکدان مشهور،کشف کرد همه ی حوادث جهان هستی در متن جهان تحقق دارن. منتها ما با این حواس ظاهری قادر به مشاهده ی اونها نیستیم چون برد حواس ظاهری بسیار محدوده، اگه حواس باطنی ما مثل عقل و روح بر اثر عواملی مثل خواب به آن سطحی که آینده در آنجا تحقق داره برسه،اون وقایع رو درک می کنه.انیشتن هم با تئوری زمان ثابت کرد که آینده مثل ایستگاه های گوناگون قطاره که از قبل وجود دارن ولی قطار زمانی بهشون می رسه که به طرفشون حرکت کنه.

در حالی که حرف های او را نفهمیدم،پرسیدم:

_ما چطور در عالم خواب به او سطحی که شما می گین می رسیم؟

_به وسیله ی عقل باطن یا ضمیر ناخوداگاه که وقتی ما می خوابیم از بدن ما خارج می شه و به مسافت های دور دستی میره،به گذشته یا آینده سیر می کنه.چون در جهان مادی ما،یعنی جهان سه بعدی گذشته و حال و آینده از هم جدا هستن ولی در جهان ارواح،یعنی چهان چهار بعدی زمان به این شکل وجود نداره، گذشته و حال و آینده روی یک خط قرار می گیرن...

وسط حرفش آمدم و با لحن ناامیدی گفتم:

_استاد!هیچی نفهمیدم.(از بس خنگی!)

ضربه ای به شانه ی من زد و گفت:

_برای اینکه باید از اول برات توضیح بدم.باید عقل ،روح،ارواح،جسم فیزیکی و جسم اثیری رو برات توضیح بدم تا بفهمی.

لبخندی از سر ذوق زدم و پرسیدم:

_استاد!راستی راستی من آدم مشهوری می شم یا اینکه شما برای دلخوشی من خوابم رو اینجوری تعبیر کردین؟

سرش را با اطمینان به علامت مثبت تکان داد.دوباره گفتم:

_آخه من نه تحصیلات دانشگاهی دارم نه دانشگاه قبول می شم.

خندید و گفت:

_دانشگاه فقط یه سری معلومات به آدم می ده که اگه کافی بود همه ی تحصیل کرده ها مشهور می شدن!در ثانی،تو که تو زبان انگلیسی و فارسی خوب مسلطی،مدرک دانشگاهی می خوای چکار دختر!می تونی ترجمه رو از همین حالا شروع کنی!

از این اندیشه و راهنمایی او مثل بچه ها به هوا پریدم و گفتم:

_متشکرم استاد!داشتم از بیهودگی دیوونه میشدم!باید یه خیر خواهی مثل شما آدم رو به راه اصلی زندگی هدایت کنه!

لبخند رضایت بخشی زد.به ساعتش نگاه کرد و گفت:

_همه ی وقت هدر رفت!

با بی اهمیتی گفتم:

_ به چیزهایی رسیدم که ارزش هدر رفتن همه ی کلاس های موسیقی رو  داره!اگه اجازه بدین تو این ده دقیقه اتاق موسیقی رو مرتب کنم!

به پشتی مبل تکیه داد دست هایش را پشت سرش حلقه کرد و بدنش را کش داد و گفت:

_تو که به اجازه ی من کاری نداری دختر!تا حالا ندیده بودم که دخترای جوون به کارای خونه علاقمند باشن!

دلم می خواست می توانستم به او بگویم که همه ی علایق من از علاقه مندی به شما نشات می گیره،ولی حرفی نزدم و به طرف اتاق رفتم.از اخلاق او که وقتش را  صرف کارهای خانه نمی کرد و به آنها اهمیت نمی داد خوشم می آمد.هنوزم کارم تمام نشده بود که شاگرد بعدی رهام رسید.اولین بار بودکه او را دیدم.برای اینکه مرا به جای مستخدم  اشتباه نگیرد رهام مرا به او معرفی کرد و به من هم  گفت:

_ایشون جناب محمد عطایی سال دوم دانشگاهن،دبیری ریاضی می خونن دارن موسیقی رو بر طبق فرمول های ریاضی یاد می گیرن!

سرم را ناخودآگاه پایین انداختم،نه اینکه به رهام وانمود کنم به هیچ مرد دیگری  نگاه نمی کنم جز تو، بلکه واقعا هیچ رغبتی نداشتم که به مرد دیگری نگاه کنم و اگر بر حسب اتفاق چشمم به مردی می افتاد،او  را نمی دیدم.من به جز چهره ی جذاب رهام کس دیگری را نمی دیدم و اگر می دیدم انگار پدر و برادرم را می دیدم.من در چشمان درشت رهام دنیای پر جاذبه ای را می دیدم که مرا سخت مجذوب خودش کرده بود و باعث شده بود  که از عالم و آدم دل بکنم و همه چیز را بی معنی و  بی لذت بببینم جز او را که  فکر می کنم جانم به جانش بسته است.امیدوار بودم و تا حدودی اطمینان داشتم که او  هم همه ی این احساس های مرا درک می کند و می فهمد.این را ازلبخند مهربان و نگاه نافذش دریافته بودم.محمد خنده ای سر داد و گفت:

-البته من نمی خوام هنرمند بشم،چون هنرمند شدن کار هر کسی نیست و نبوغ ذاتی می خواد.من می خوام معلم موسیقی بشم و از دولت سر پیانو نون حسابی بخورم!

بدون اینکه به مزه پرانی او بخندم خداحافظی کردم و به خانه رفتم.مثل همیشه رهام مرا تا در ورودی بدرقه کرد.از آن روزی که رهام خواب مرا به شهرت تعبیر کرده بود من کاری نداشتم جز  تجزیه و تحلیل حرف های او،گاهی به خود می گفتم که با قصد و منظورخوابم را اینطور  تعبیر کرده.آخر بیکاری و بی عاری ننگ است و آشپزی و نظافت هم که نشد کار و هنر!این حرف ها را زد بلکه تو از خواب غفلت بیدار بشی.گاهی می گفتم تا شهرت کیلومترها فاصله است و تا تو بخواهی با این حربه دل او را به دست بیاوری دیر شده است.بالاخره تصمیم مجدانه ای  گرفتم.تا آن روز کار و زندگی ام خلاصه شده بود درتمرین آشپزی از روی کتاب های ایرانی وخارجی تا بتوانم بهترین و جدیدترین غذاها را برای او بپزم و ببرم و نیز تمرین پیانو که اعصاب همه ی اعضای خانه را با تمرین های وقت و بی وقت خرد کرده بودم،ولی از وقتی که استاد کلید حرکت و ترقی را در مغز من روشن کرد، به خاله ام که مقیم لندن بود تلفن کردم که  ده کتاب کودک برایم بفرستد که خیلی فوری او خواهش مرا انجام داد و ده کتاب کودک که انتشار آنها ساده و روان بودند و من توانستم در ظرف یک ساعت آنها را به فارسی برگردانم.تصمیم گرفته بودم قدم اول را انقدر مشکل و بزرگ برندارم  که به شکست منتهی شود.از این گذشته  با ترجمه ی کتاب کودکان میتوانستم بسرعت به شهرت برسم،چون زمان زیادی برای  ترجمه ی آنها صرف نمی شد.از مراحل چاپ کتاب هیچ اطلاعی نداشتم و حوصله و صبرم هم انقدر نبود که بتوانم تا روز شنبه صبر کنم و از رهام راهنمایی بخواهم.در کتابخانه ی خانه ما فقط یک کتاب داستان وجود داشت.پشت آن هم فقط یک شماره تلفن بود که فوری به آن شماره زنگ زدم.مرد میانسالی گوشی را برداشت،مودبانه با او سلام و احوالپری  کردم وگفتم:

_آقا من چند کتاب ترجمه کرده ام،می خواستم برام چاپشون کنین!

با خنده پرسید:

_چندتا؟

بلافاصله گفتم:

-آقا ده تا.

قهقه ی خنده اش بلند شد و گفت:

_نه یکی،نه دو تا،ده تا!

فکر کردم مرا به جای مزاحم تلفنی اشتباه گرفته  است و دارد سر به سرم می گذارد،فوری گفتم:

_آقاکتاب کودکه!همشون روی پنج صفحه ی کاغذ جا گرفتن.

باز خندید و گفت:

_اینجا چاپخونه اس،شما باید اول یه ناشر خوب پیدا کنین و کتاباتونو ببرین پیش اون،ایشالا اگه پذیرفت و حروفچینی شد و کتابخونه ی ملی مهرتایید رو زد روش،اون وقت ما در خدمت شماهستیم!

از خجالت تلفن رو قطع کرم و یادم رفت لااقل شماره ی یک ناشر خوب را از او بگیرم.به ناچار به اطلاعات تلفن(118) زنگ زدم و گفتم:

_لطفا شماره ی چند انتشارات خوب روبهم بدین!

زن بی حوصله ای گوشی را برداشته بود،با تعجب آمیخته به خشم پرسید:

_چندتا؟

بدون اینکه متوجه علت تعجب او بشوم با قاطعیت گفتم:

_ بله،چندتا.

با عصبانیت گفت:

_نام انتشارات و آدرس رو لطف کنین تا شماره شونوبدم!

واخورده و با عصبانیت گفتم:

_اگه می دونستم که از شما نمی پرسیدم....

بقیه ی حرف مرا گوش نداد و تلفن را قطع کرد.دوباره شماره ی اطلاعات را گرفتم.اینبار مرد با حوصله ای گوشی را برداشت.به تصور اینکه مردها در همه ی کارها خونسرد تر از زن ها هستند دردسری را که دچارش شده بودم برای او توضیح دادم و او همه ی حرف های مرا گوش کرد و بعد شماره ی چهار ناشر را به من داد و گفت:

_اگه کارتون راه نیفتاد دوباره زنگ بزنین!

با لحن طلبکارانه گفتم:

_چرا دوباره؟خب همین حالا شماره ی همه شونو بدین دیگه!

خندید و گفت:

_می تونی پونصد شماره تلفن رو یادداشت کنی؟

و تلفن را قطع کرد.شماره ها را به ترتیب گرفتم.اولی گفت:

_اگه خودتون پول دارین که سرمایه گذاری کنین ما در خدمتتون هستیم.

دومی گفت:

_تو همین کتاب های چاپ شده ی خودمون موندیم.

سومی گفت:

_خانم،کی وقت کتاب خوندن داره!اگه هم مردم وقت داشته باشن،پول بابت کتاب نمیدن،می رن سینما و داستان رو با تصویر و هنرپیشه های خوشگل می بینن،خیلی هم ارزون تراز کتاب تموم می شه.

و چهارمی گفت:

_باید کتاب ها رو ببینم.

صبح روز بعد با او قرار گذاشتم که کتاب ها را پیشش ببرم.هنوز خوشحالی این پیروزی را هضم نکرده بودم که گلی کارت دعوتی را به من نشان داد و گفت:

_آتوسا روز پنج شنبه واسه استاد جشن تولد ترتیب داده و همه ی هنرجوها رو با خونواده هاشون و همه ی همکارهای استاد رو دعوت کرده،استاد سی و سه سالش تموم می شه!

این روزها تمام صحبت های من و گلی  درباره ی رهام اقبال بود و چون گلی بیشتر از من با بقیه ی هنرجوها در ارتباط بوداطلاعات کاملی از او داشت و با دیدن کارت دعوت گفت:

_دخترای فضول!بگو چطور تاریخ تولد استاد رو پیدا کردن؟

خندیدم و گفتم:

_این دخترهایی که تو از اونها حرف می زنی،تاریخ تولدکه هیچ شماره ی شماره شناسنامه اونو هم می دونن،شجرنامه شو دراوردن!

_تو میدونی استاد خیلی زود پدرشون از دست دادو مادرش دیگه ازدواج نکرد؟

_نه.

_تو می دونی مادرش بعد از عمل جراحی قلب مرد؟

_نه؟

_تو می دونی استاد به همین خاطر تصمیم گرفت دکتر بشه؟

_نه!

_تو می دونی که از پدرش ثروت چشمگیری بهش رسیده که تونسته تو انگلیس درس بخونه!

دیگه از گفتن "نه"تعجب آمیزم خجالت کشیدم.گلی خندید و گفت:

_پس نمی دونی آتوسا با راه انداختن این جشن  تولد چه نقشه ای برای استاد کشیده؟

تکان مشهودی خوردم و پرسیدم:

_چه نقشه ای؟

با آب و تاب گفت:

_نقشه که نه!واسه ش تور پهن کرده!

_که چی؟اصلا این آتوسا کیه؟

_آتوسا؟!اون یه دختر خوشگل که سال پنجم پزشکیشو تموم کرده،وضع پدرشم خوبه،یه خونه ویلایی تو میدون محسنی دارن.پدرش بدش نمیاد که دامادی مثل استاد داشته باشه،آتوسا هم فکر می کنم عاشق استاد باشه!

با شنیدن این حرف ها دیگر دل توی دلم نماند.برای اولین بار احساس حسادت به یک موجود آنچنان در قلبم شدت گرفت که حاضر بودم قاتل هم بشوم و آتوسا را به قتل برسانم.دلم می خواست بیشتر از گلی می پرسیدم و تا آخر قضیه را سر درمی آوردم،اما ترسیدم که پته ام در حضور او روی اب بیفتد و او راز درونم  آگاه شود.

از آن لحظه فقط به این می اندیشیدم که چه بپوشم و چه ادا و اطواری از خود دربیارم که در آن جمع زیبارویان به چشم رهام بیایم،گرچه می دانستم رقابت با آنها به راستی که از کار فرهاد و شکستن بیستون سخت تر است.به طرف گنجه ی لباسم رفتم،هرچه لباس داشتم یکی یکی پوشیدم و از آینه و از گلی نظر خواهی کردم.گلی که از این رفتارهای جدید من سخت شگفت زده شده بود،با تعجب پرسید:

_چی شده که تو به لباست اهمیت میدی؟تا حالا که هرچی دم دستت بود می پوشیدی و کاری به ایرادها و نظرخواهی من نداشتی!نکنه می خواهی توی مهمونی واسه ی خودت شوهر پیدا کنی؟

اسم شوهر که به میان آمد انگار که اسم عزرائیل را شنیدم،دلم مثل موش در سینه می لرزید و به مرگ خودم راضی شدم تا به ازدواج با کسی غیر از رهام.

وقتی به ماجرای آن روز فکر می کنم،می بینم که به اندازه یه داستان جنگی ماجرا در آن روز جا گرفته بود.پیدا شدن یک ناشر که قبول کرده بود ترجمه های منو ببیند،دعوت شدن به جشن تولد رهام و با خبر شدن از وجود یک رقیب سرسخت و پروپا قرص که به اهمیتش پی بردم.برای من که یک ایل رقیب داشتم دیگر خدا سرشار از نعمتم کرده بود!آخرین ماجرای آن روز هم که باز عزائیل را به او ترجیح دادم پیدا شدن یک خواستگار برای من بود که فکر می کنم این هم از جمله نعمت هایی بود که از آسمان نازل شد.

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 19
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 6
  • آی پی دیروز : 3
  • بازدید امروز : 9
  • باردید دیروز : 1
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 9
  • بازدید ماه : 10
  • بازدید سال : 121
  • بازدید کلی : 1,405