loading...
چت روم صورتی|صورتی چت|صورتی|چت صورتی قدیم
ستایش بازدید : 103 یکشنبه 01 بهمن 1391 نظرات (0)
همه ی ما منتظر ورود خانواده ی داماد بودیم غیر از گلی که داشت به کلاس موسیقی می رفت.اورا به گوشه ای کشیدم و گفتم:"فرصت نکردم برای استاد غذا بپزم،بهش بگو که برای پری خواستگار اومده و اون نتونسته براتون غذا بفرسته!"
گلی با تعجب گفت:"وا!به اون چه مربوط که چرا نتونستی غذا بفرستی!"

از این راه می خواستم غیر مستقیم به گوش رهام برسانم که برای من خواستگار آمده است.می خواستم با این رقبت او را وادار به اقرار مکنونات قلبی اش کنم،می خواستم از عشق او مطوئن شوم.گرچه برای من کوچکترین نگاهش،کوچکترین توجهش،کوچکترین لبخندش یک دنیا معنی داشت و مرا به ارتباط عاطفی بینمان امیدوار می ساخت،اما نمی توانستم باور کنم.آنقدر خودم را در برابر او کوچک می پنداشتم که نمی توانستم بپذیرم او هم به من همان علاقه ای را دارد که من او دارم!بر سر گلی فریاد زدم و گفت:"عین همین جمله ای که بهت گفتم به استاد میگی!فهمیدی؟"
خندید و گفت:"از اولشم فهمیده بودم خانم خانما!"
گلی چون از من زیباتر بود،هیچ وقت اجازه نداشت در مجالس خواستگاری من شرکت کند.به همین دلیل پدرم روز چهارشنبه را انتخاب کرده بود که گلی در خانه نباشد.مهمانان در سالن پذیرایی منتظر کن بودند که با سینی چای وارد شوم و من در این فکر بودم که از چه راهی آن ها را فراری بدهم.با هزار راهی که به ذهنم رسید،بالاتره عاقلانه ترین را انتخاب کردم و تصمیم گرفتم که چای سیاه و تلخی در استکان ها بریزم و اول از همه سینی را جلوی مادرداماد بگیرم و وقتی او دست می برد که چای را بردارد،سینی را روی لباسش واژگون کنم و این کار را به گردن دست و پاچلفتی بودن خودش بگذارم.بعد هم روبروی او بنشینم وثانیه ای یک بار ابروهایم را به صورت تیک عصبی بالا بپرانم تا خود را یک دختر عصبی نشان بدهم.با این کار،آن ها هم باور می کنند که یک دختر بی مادر و مسوول یک زندگی گسترده باید هم دیوانه باشد و حق دارد که اضطرابش را در تیک ابرویش خالی کند.باوجود این نقشه ی بی نظیری که کشیده بودم،وقتی چشمم به پدرم افتاد،دلم برایش سوخت که مفت و مجانی آبرویش را به باد دهم و در حضور دوستانش سنگ روی یخش بکنم.از میان این نقشه ام فقط چای تلخ و سیاهی جلو آن ها گرفتم.براستی اگر اعمال دختران از روی افکارشان نشات می گرفت،هیچ مردی حاضر نبود با هیچ زنی زیر یک سقف زندگی کند.پدر بیچاره ام که تصمیم گرفته بود جلو ترشیده شدن مرا بگیرد و می خواست هر طور شده مرا به ریش این داماد بچسباند،یکبند از من تعریف می کرد وگاهی حرفهای اغراق آمیزی می زد که من خجالت می کشیدم.خطاب به مادر داماد گفت:"پری یه کد بانوی به تمام معناس!زندگی منو می چرخونه!"
مادر داماد بور و پف آلود واین ارث را به تنها پسرش هم داده بود،لبخند رضایتبخشی زد و گفت:"اقدس خانم تعریف از مهمونی هایی که برپامی کنین خیلی کرده ن و گفته ن که پری خانم ده دوازده نوع غذا روی میزمی چینه و خودش یکتنهبه همه ی کارها می رسه!"
اقدس خانم،یکی ازبستگان دور پدرم بودکه مرابه خانواده ی داماد معرفی کرده بود.در دلم اورا نفرین کردم.پدرم نگاهی به من که غمزده روی مبل کز کرده بودم انداخت و گفت:"هنرمندم هست! پاشو بابا جون یه آهنگ بزن ببینم! راستی کتاب ها تو دادی چاپ کنن؟"
از گوشه چشم زهر چشمی از پدرم گرفتم که فوری ساکت شد،ولیشاه داماد و پدر و مادرش دست بردار نبودند واصرار که برایشان یک آهنگ بزنم!چشم غره پدر و نگاه های پر از خواهش بقیه باعث شد که پشت پیانو بنشینم. شاه داماد هم دنبال من آمد و بالای سرم ایستاد. قبل از اینکه آماده ی زدن شوم گفت:"خواب های طلایی رو بزنین!"
خواب های طلایی جزو اولین آهنگ هایی بود که هر نوآموز آن را یاد می گرفت،ولی من گفتم:"بلد نیستم!"
دوباره گفت:" لاوستوری یا امواج دانوب یا سارا کورو رو بزنین."
می خواست به من نشان بدهد که آهنگ های معروف را می شناسد.نگاه گذرایی به او انداختم.رنگ چشمهاییش به زودی می زد،مژه های طلایی در مواقعی که چشمانش را می بست نمایان می شدند،موهای کم پشتت و بوری داشت،انگار که یک شیرجه ی جانانه در قوطی زردچوبه زده باشد،همانطور زرد و سرد بود حالم از قیافه اش به هم خورد.بی توجه به آهنگ های در خواستی او، یک آهنگ ایرانی را شروع کردم.پدرم با اعتراض گفت:"پری!"
من از جا بلند شدم و گفتم:"فقط آهنگ های ایرانی رو بلدم!"
نوید لب های باریک و بی رنگش را به علامت تمسخر روی هم فشرد و گفت:"پیانو وآهنگ های ایرونی؟! شما باید کلاسیک کار کنین!"
به خودم گفتم"هنوز هیچ جا نرسیدهداره به من باید و نباید می کنه!" نوید دوباره اظهار معلومات کرد و گفت:"هنر رو باید پیش یه استاد خوب یاد بگیرین!استاد شما هرکی هست دو سه تا آهنگ کوچه بازاری به هنرجوهاش یاد میده تا دلشونو خوش کنه که خیلی زود یاد گرفته ن آهنگ بزنن!"
وقتی درباره ی رهام اینجوری قضاوت کرد،خونم بهجوش آمد و با عصبابنت همه ی آهنگ هایی را که تقاضا کرده بود یکی بعد از دیگری اجرا کردم تا نشان بدهم استاد پیانوی من بهترین استاد دنیاست و آدم باید خیلی خوش اقبال باشد که پیش او هبر را یاد بیاموزد!با حرص انگشتانم را از بالا روی شاسی های پیانو می کوبیدم تا خیلی حرفه ای بهنظر آن ها برسم.گرچه صدای پیانو در این لحظه مثل به هم خوردن سکه های قلک داشت اعصابم را داغون می کرد،ولی باید هنرم را روی شاسی های پیانو می ریختم،چون پای آبروی رهام در میان بود و من باید آن را حفظ می کردم.
نوید با تعجب مرا نگاه می کرد.من فکر کردم رهام بالا ی سرم ایستاده است و دارد با چشمان گیرایش به دستان من نگاه می کند تا ایراد ها و اشتباه هاتم را بگیرد.ناخود آگاه سعی می کردم تریل ها زا با فرزی تریل ها(تریل:رفت و برگشت سریع یک نت با نت مجاور خود) را با فرزی و چالاکی بزنم،آکورد ها را بجا بگیرم،آن ها را سذ موقع عوض کنم و زمان ها را رعایت کنم.وقتی آهنگ ها تمام شد و به جای چشمان زینا و نگاه نافذ رهام،نگاه بی رمق و بی حال نوید را دیدم،از شدت نفرت سرم را پایین انداختم و به آشپزخانه پناه بردم.چند دقیقه ی بعد دنبال سرم آمد و با لبخند پیروزمندانه ای پرسید:"پری!چی جوابشونو بدم؟"
در یک آن عصبانی شدم و از دست خودم لجم گرفت که مثل ماست بی رنک و بی بودر برابر هر سر خوردگی بی عکس العمل می ایستم.دستم را با خشم فرو خورده ای بالا بردم و از لای دندان هایم گفتم :"مگه من یکی از اجناس مغازتون هستم که باید بلافاصله جواب بدین؟!"
نیشخندی زد و گفت:"این شعار ها دیگه قدیمی شده و تکراری!اگه می خوای بهانه بیاری بهتره یه حرف تازه تری بزنی!یه ایراد منطقی بگیری!"
روی صندلی آشپزخانه نشستم و دستم را زیر چانه ام ستون کردم،قیافه ی زاری به خود گرفتم،آه پر غلیظی کشیدم و گفتم "من از مردهای بور متنفرم!"
آنقدر خشمگین بودم که بی توجه به بوری پدرم،این ایراد نابجا را گرفتم انتظار داشتم با این توهیت نابخردانه،پدرم عصبانی شود و بر سرم فریاد بزند ولی او لبخندی زد و گفت:"عوضش دخترهات خوشکل میشن!"
داغ دلم تازه شد و به یاد افتادم که با پدرم مثل سیبی بود که از وسط نصف شده باشد.با بغض گلو گیر گفتم:"پس چرا من خوشگل نشدم؟مگه من دختر شما نیستم؟"
پدر دستی به سرم کشید وگفته تو زشتی؟هم صورت زیبایی داری هم سیرت زیبا!"
نزدیک بود از این حرف دلخوش کننده گریه ام بگیرد،با ناراحتی گفتم:"سیرت زیبا رو که نمیشه قاب کرد و چسبوند روی پیشونی که مردم بتونن اونو ببینن!مردم عقلشون به چشمشونه!چشم هم که سیرت زیبا رو نمی بینیه!"
پدر بوسه ای مصلحتی به گونه ام زد و گفت :"با همه ی این حرف ها اون ها تو رو پسندیده ن این بخت خوب رو از دست نده،عجولانه تصمیم نگیر،یه کم فکر کن!تک فرزنده و صاحب همه ی اموال پدرش!می تونه یه عمر براحتی زندگی کنین!"
بغض گلویم با آن همه خودداری بالاخره ترکید و میان هق هق گریه گفتم:"تک فرزند ها لوس ودردونه ه،تازه مگه من عقده ی پول دارم؟من باید شوهرمو دوست داشته باشم،این پسره اصلا به دلم ننشت!"
پدرم خنده ای سر داد و گفت:"ای بابا!گفتم شاید چه ایراد حل نشدنی بی درمونی داری!دوباره که باهاش رفت و اومد کنی علاقمند ش می شی!بدون که همه ی مردها مثل همن،سر وته یه کرباسن،پس بهتره مرد پولداری رو انتخاب کنی که بتونی دست کم یه عمر بی دق دل زندگی کنی،راحت و آسوده!"
به یاد رهام افتادم،فقط او را راحت جان من بود!او آسایش روح من بود.چطور می شود این راحتی و آسایش حاصل از عشق را با پول به دست آورد؟من راحتی جسم را طالب نبودم من حاضر بودم بزرگترین و شدید ترین شکنجه ی جسمانی را در عوض یک نگاه استاد،یک لبخند او،بپذیرم.پدرم قدرت درک این حرف ها را هم اگر داشت من نمی توانستم درد دلم را به او بگویم.علاقه ی من به رهام مثل عشق زلیخا به یوسف یکطرفه بود.یک دست هم که صدا ندارد.حتی اگر تا ابد هم تلاش می کردم نمی توانستم صدای دستم را به گوش دیگران برسانم.پدر که مرا غرق در سکوت دید،خیال رامتر شده ام.با لحن التماس آمیزی گفت:"جمعه ما رو تو باغ کرجشون دعوت کرده ن،منم با اجازه ی تو بهشون جواب مثبت دادم.به امید خدا اونجا می تونین با هم آشنا بشین!پسر خوبی یه!اصالت دار و نجیب زاده س. من تضمین یه زندگی سراسر خوشبختی رو برات می کنم!به تشخیص من ایمان بیار!"
دیگر چه حرفی می توانستم در برابر حرف های التماس آمیز پدرم بزنم!باید خیلی نااهل و خودخواه می بودم که می توانستم رودرروی پدرم باستم و با تمام قوا با او مخالفت می کردم. هر چه پدرم در باره ی خانواده ی نوید می گفت حقیقت داشت و او بدون تحقیق کسی را تایید نمی کرد و از آن دسته از پدرهایی نبود که برای خلاصی از دست دخترش او را در آتش بدبختی بیندازد.او خیر مرا می خواست،ولی چه کنم که دل صاحب مرده ام جای دیگری گروگان بود.بدون دل هم که نمی توانستم خانه ی شوهرم بروم و علاوه بر خودم او را هم بدبخت کنم!
وقتی مهمانان رفتند،سراسیمه خودم را به گلی رساندم و از او پرسیدم:"به استاد چی گفتی؟"
خنده ی معنی داری سر داد و گفت:"حالا دیگه ما نامحرم شدیم و تو راز دلتو از ما پنهون می کنی؟ما خودمون ختم روزگاریم پری خانوم!من خیلی وقت پیش متوجه شدم که تو خاطرخواه استاد شدی ولی به رخت نکشیدم و صبر کردم که خودت بهم بگی!"
دلهره ی شیرینی دلم را لرزاند و فکرکردم رهام درباره ی من گوشزدی به گلی کرده است. به خیال خودم رفتاری از خود بروز نداده بودم که گلی متوجه راز درون من بشود،غافل از اینکه عاشق مثل کبکی می ماند که سرش زیر برف است و از احوال دنیا بی خبر.با دستپاچگی پرسیدم:"استاد چیزی بهت گفت؟!"
گلی لب هایش را به علامت بیزاری روی هم جمع کرد و گفت:"اون مردتیکه اینقدر مغروره که به این زودی دمشو لای تله نمی ذاره!"
با دلواپسی پرسیدم:"تو بهش چی گفتی؟"
به قهقهه خندید و گفت:"بهش گفتم که هفته ی دیگه نامزدی پری یه،می خوام آهنگ " مبارک باد " رو یاد بگیرم!"
ضربه ی محکمی روی زانوی گلی زدم و گفتم:"واقعا که تو ختم روزگاری!خب بعد؟"
"استاد از تعجب به من خیره شد،بعد گفت:عجب فکر نمی کردم پری خانوم به این زودی ازدواج کنه.وقتی برایش توضیح دادم که به خاطر تحصیل و خارج رفته ن،از جاش بلند شد و گفت:من برم چای بیارم.بعد از پنج دقیقه بدون چای برگشت و گفت:متاسفم!نت آهنگ رو ندارم."
آه اشک آلودی کشیدم و ساکت شدم.گلی با لحن نصیحت واری گفت:"پری!تو می دانی چند سال از تو بزرگتره؟خُل شدی؟"
سرم را به علامت دانستن تکان دادم و گقتم:"دوازده سیزده سال!"
با فریاد حرص آلودی گفت:"کمه؟!عمر یه آدمه!تو باید بیشتر فکر کنی و به خاطر استاد که مطمئن نیستی تو رو دوست داره،موقعیت های خوب رو از دست ندی!اینقدر تابع احساساتت نباش!"
با عصبانیت گفتم:"خوبه خوبه!تو دیگه نمی خواد منو نصیحت کنی!هر چی باشه از تو بزرگترم و عقلم می رسه که دارم چیکار می کنم."
خنده ای سر داد و گفت:"بزرگی اگه به عقل باشه که من بزرگترم و تو به اندازه ی بچه هم عقل نداری!"
پنج شنبه شب قرار بود به خانه ی آتوسا برویم.تا آن روز از بحث های پی درپی و مداومی که با پدرم درباره ی نوید داشتم،اعصابم خرد بود.بخصوص وقتی که دیدم گلی در لباس ساتن آبی اش مثل زیبا شده است،پاکافسرده و ناامید شدم.به خود گفتم اگر زیباترین لباس روی دنیا را بپوشی و توسط ماهرترین آرایشگر خود را بیارایی،باز به پای گلی و دخترهای دیگری که آنجا هستند نمی رسی. همیشه گلی در مهمانی ها کنار من می نشست و نگاه های مقایسه گر بیننده را به سوی ما می کشید.ما مثل دو رنگ متضاد سیاه و سفید یک تفاوت داشتیم و گلی در کنار من زیباتر جلوه می کرد.بنابراین مثل همیشه یک لباس ساده پوشیدم.کفش سفیدی هم از گلی قرض گرفتم.وقتی در آینه نگاه کردم،دیدم مثل دختر مدرسه ای ها شده ام.ساعت نه بود که پدرم فریاد زد:"زود باشین!دیر شد."
گلی با همان درجه ی فریاد خطاب به پدرم گفت:"انگار که به خاطر ما دیر شد،بابک پدر سوخته دیر خواب رفت."
طبق معمول ما به خاطر وسواس گلی در انتخاب لباس و مدل آرایشش و نیز خوابیدن بچه ها ،دیرتر از همه ی مهمانان وارد شدیم.سالن پذیرایی بزرگ خانه ی آتوسا مملو از مهمانان پیر و جوان بود.در بین آن ها چشمانم به دنبال رهام می گشت.با یک نگاه اجمالی او را دیدم که در بین عده ای ایستاده بود وصحبت می کرد.مثل ستاره ای در شب ظلمانی می درخشید.اگر چه جذبه وشکوهش با آن لبخند ملایمی که روی لب داشت جور نبود ولی همه ی نگاه ها را براستی به سوی خود جلب می کرد.نگاه های دختران زیبا و تحصیلکرده ای که از جذابیت خود مطمئن بودند و همه جا در اطرافش می چرخیدند،نگاه های پدر و مادرانی که امیدوار بودند دامادی مثل او دلشته باشند و نگاه های من که با شهامت و اعتماد به اعتماد به نفس جنون آمیزی به جرگه ی این شیفتگان پیوسته بودم،در حالی که نه زیبا بودم نه تحصیلکرده و نه پدرم مثل پدر آتوسا برای رهام خودشیرینی می کرد.
به علت جمعیت زیاد مهمانان،صاحبخانه مارا به هیچ کس معرفی نکرد و ما فقط با کسانی که می شناختیم احوالپرسی کردیم.وقتی برای رهام از فاصله ی دور سر تکان دادم،چنان لبخند مهربان وباذوقی زد که گویی تا آن لحظه از نیامدن من دلواپس بوده و حالا که مرا دیده،خوشحال و امیدوار شده است.بیشتر مهمانان گروه گروه ایستاده بودندو با هم حرف می زدند،فقط مردان و زنان مسن نشسته بودند.ضبط صوت آهنگ ملایمی پخش می کرد.پدرم به جمعی از دوستانش پیوست و من و گلی هم ترجیح دادیم سنگین و رنگین بنشینیم.دو صندلی خالی نزدیک در سالن پیدا کردیم و نشستیم.نگاه خیره ام به رهام بود و دیدم او هم بلافاصله روی یک تک صندلی،درست روبروی من به فاصله ی عرض سالن نشست.بقیه ی مهمانان هم به تبعیت از او نشستند.من در این فاصله کردم که دختران هنرجوی زیبا و پرستاران و خانم دکترهایی را که همکار استاد بودند ببینم.همه ی آن ها،بدون استثنا،زیبا و آراسته بودند،با آخرین مدل لباس و زیور آلات گرانقیمت.نگاههای حسرتبار و حسادت آمیز من همچنان بر چهره ی تک تک آن ها می چرخید و احساس خود کم بینی ام را پیش خود نشخوار می کردم.چیزی نمانده که از شدت حسادت مجلس را ترک کنم.نگاهم که به رهام افتاد،دیدم متوجه من است.آه یاس آلوری کشیدم و به خود گفتم که این از محالات است من بتوانم خود را در قلب او جا کنم،در حالی که هیچ جاذبه ی لازمی ندارم.در همین موقع آتوسا به طرف رهام آمد و تار را به او داد.گلی سرش را به بیخ گوش من گذاشت و گفت:"شنیده بودم استاد دوست نداره نقش مطرب رو بازی کنه و توی هیچ مجلسی ساز نمی زنه،امشب صد در صد به خاطر آتوساس!"
نگاهی به آتوسا – که استاد به خواهش او اهمیت داده بود – انداختم.کمر باریکش را با دامن تنگی به نمایش گذاشته بود و عشوه ی وحشیانه ای که در برابر رهام از خود نشان می داد به همه ی حاضرین واضح شده بود.روی صندلی کوچکی کنار دست رهام نشست و با صدای بلندی گفت:"به افتخار استاد!" همه با آخرین شدت دست زدند و من به جای دست زدن مات و مبهوت به آن دو زوج برازنده ای که مثل عروس وداماد با عشقی تصنعی کنار هم نشسته بودند،خیره شده بودم.نگاه غمگینی به استاد انداختم.سرش را از روی تار بلند کرد و به من زل زد.نگاهش عمیق و جدید بود،التماس آمیز،زار و پریشان،در عین حال موشکافانه،طوری که داشت پی به درون من می برد.به خود گفتم او که هر اتفاقی را از پشت پرده ی ضخیم جسم متوجه می شود،او که آنقدر دقیق و ریزبین است،چطور تپش قلب مرا احساس نمی کند ونمی داند در دل من چه می گذرد!
آوازش را با چهچهه ی پر انرژی و نفس گیری شروع کرد به گلی گفتم:"نمی دانستم آوازم می خونه!"
گلی با لبخند موذیانه ای گفت:"صداش معرکه س!"
در دلم گفتم:"صداش ملکوتی یه." صدای صاف و گیرایش بدون زحمت و فشار از حنجره اش بیرون می لغزید و مستقیم به دل می نشست.رهام می خواند:
"تو هم دردی و هم درمان
تو هم وصلی و هم هجران
تو هم دینی و هم ایمان
تو هم جانی و هم جانان
تو آغازی و هم پایان
در این دنیای بی سامان...."
سکوت محض بر همه ی لب ها نشسته بود و فقط صدای آواز رهام و صدای تارش در فضا می پیچید.بیشتر اوقات سرش پایین بود و به تارش نگاه می کرد و گاهی که سرش را بالا می آورد به من خیره می شد،بخصوص وقتی که خواند"تو آغازی و هم پایان" دلم از نگاه گویایش که با کلام محض موسیقی همراه بود،فرو ریخت.نگاه های پی در پی او گلی را مشکوک کرد و سرش را بیخ گوش من گذاشت و گفت:"ان لباس مسخره ت توجهشو جلب کرده!"
خودم خوب می دانستم که او به چشمان من نگاه می کند نه به لباسم.به گلی گفتم:"تُومسیر نگاهش هستیم،نباید روبروش می نشستیم!"
نیشخندی زد و گفت:"مثل اینکه اول ما نشستیم و بعد اون اومد روبروی ما نشست!"
حرف زدن من و گلی در میان آواز رهام کاملا دور از ادب بود ولی گلی دست بردار نبود و هر چه بی اعتنایی می کردم باز بیخ گوشم پچ پچ می کرد وتا جوابی نمی شنید دست از حرف زدن بر نمی داشت.دوباره سرش را نزدیک گوش من آورد و گفت :"ئو سه هفته پسش وقتی من باهاش کلاس داشتم،این شعرها رو با یه آهنگ قدیمی تنظیم می کرد.ازش پرسیدم.ازش پرسیدم این شعرها رو واسه کی گفتین؟جواب داد: برای خدا، من عاشق خدا هستم.حالا می بینم که این شعرها رو برای بنده ی خدا می خونه.البته فرقی نمی کنه چون بنده ی خدا هم جزئی از خداس!"
خود را به کوچه چپ زدم و گفتم:"منطورت از بنده ی خدا آتوساس؟"
لبخند زیرکانه ای زد و پرسید:"به نظر تو چرا استاد تا حالا ازدواج نکرده؟"
شانه های را به علامت "چه سوال بیجایی!"بالا انداختمو او دوباره گفت:"خودش مشکل پسنده!شاهزاده ها هم نمی تونن به اون ایراد بگیرنآجلال وکمالش همه رو کشته!"
آرام و با طعنه گفتم:"جمالش چی؟نکنه تو رو هم کشته؟"
با پرویی گفت:"اگه سن پدرمو نداشت،آره!"
گلی لحظه ای ساکت شد ولی دوباره دستش را جلو دهانش گذاشت و سرش را نزدیک گوشم آوردو پرسید:"تو می دانی چرا موسیقیدانها دوست دارن موهاشونو بلند بذارن؟"
نگاهی به جهد موههای رهام وبه دسته ای از موهایش که روی پیشانی بلند به رقص در آمده بود،انداختم و گفتم:"برای اینکه وقتی سرشونو همراه ریتم موزیک تکون میدن،موهاشون به رقص در بیاد!"
خنده ی گلی به صورت انفجار از گلویش بیرون پرید و از خجالت مجبور شد که مجلس را ترک کند.من نیز شرمسار سرم را پایین انداختم.علاوه براینکه تمام مدت با گلی پچ پچ کرده بودم،باعث خنده ی بیجای او هم شده بودم،ولی وقتی آتوسا با اعتراض آهنگ رهام را قطع کرد.به خود امیدوار شدم که کار من نسبت به او زیاد هم بد نبوده است.آتوسا با لحن تمسخرآمیزی خطاب به رهام گفت:"آه!مثلا امشب جشن تولد شماست!این آهنگ های ملایم چیه ؟یه آهنگ شاد بزنین!"
آواز پرچهچهه ی رهام که غمگینی خاصی هم در آن نهفته بود و همه ی حاضرین را به حالت خلسه،خمود و بی صدا کرده بود،قطع شد.رهام همانطور که با سیم تار بازی می کرد ،با لحن وا خورده ای گفت:"متاسفم که آهنگ شاد بلد نیستم!"
من در آن جمع مشتاقان برای اینکه خودی نشان بدهم،پرسیدم:"حتی آهنگ تولد رو؟"
بدون اینکه به من نگاهی بیندازد،لبخند پررنگی زد بلافاصله،بدون تامل شروع به نواختن آهنگ "تولدت مبارک". از این توجه چنان به وجد آمده بودم که در پوست خود نمی گنجیدم.اگر به تقاضای من بی اعتنایی کرده بود و خود را به نشنیدن زده بود چه به حال من می گذشت! این بی اعتنایی گویای بارزی از مکنونات قلبی اش بود و حالا هم چه اعترافاتی که در این توجه نهفته نبود.همه ی مهمانان همصدا آهنگ تولد را می خواندند و من غرق در شور و شعفی بود که رهام نصیبم کرده بود و این خوشحالی را تا آن روز تجربه نکرده بودم لبخند از روی لبهایم دور نمی شد و او از نگاه های زیر چشمی و کوتاهی که به من می انداخت،متوجه آثار رضایت در چهره ام می شد. در حالی که همه غرق آواز خواندن و شادی بودند. پدر آتوسا به طرف رهام آمد و گفت:"استاد عزیز!کیک تولد که اجازه ندادین براتون بپزیم،کادو هم قسم دادین کسی نخره،لااقل اجازه بدین خشک و خالی بهتون تبریک بگیم!"
بعد استاد را با مهربانی در آغوش کشید و او را بوسید.به خود گفتم کیست که بتواند در برابر این محبت ها سر فرود نیاورد.همه از جا بلند شده بودیم و با شدت هر چه تمامتر کف می زدیم. پدر آتوسا با صدای بلندش کف زدن ها را قطع کرد و گفت:"ایشالا شیرینی عروسی تونو همین امسال بخوریم."

این حرف را چنان با قصد و غرض زد که همه ی حاضرین متوجه طمع او نسبت به رهام شدند. من که انگار یکی قلبم را با کارد قطعه قطعه کرد و جانم را گرفت، نفس از پاهایم برید و ـآرام روی صندلی نشستم. دیگر یارای ایستادن نداشتم. اشک حسرت در چشم هایم جمع شد، به خود گفتم از روز روشن تر و از وجود خورشید بدیهی تر است که تا به خود جنبیدی او را صاحب شدند. ذر یک چشم به هم زدن همه ی مهمانان دور او را گرفتند و صدای تبریک گفتن ها اوج گرفت. من همچنان برجایم نشسته بودم و رنگ از چهره ام پریده بود. زن میانسالی که گلی او را خاله آتوسا معرفی کرده بود، کنار من آمد و پرسید:"دخترم حالت خوبه؟"
به زحمت لبخند تلخی زدم و گفتم:"متشکرم! انگار میوه زیادی خوردم! چیزی نیست."
در همین موقع نگاه کنجکاو رهام از لا به لای سر های آراسته به من افتاد، معنی آن را فهمیدم، یعنی" پریچهر عزیزم چت شده؟" آتوسا دست او را کشید و به طرف میز شام برد وبه من فرصت نداد که همه ی واخوردگی و بدبختی ام را در نیم نگاه افسرده ای به او حالی کنم. در دلم خطاب به آتوسا گفتم " تو از یه دزد هم بی شرف تری! تو سلطان قلب منو به یغما بردی. قلب بی سلطان قلب بی احساس و بی عشقی یه که بهتره اسمشو آدم بذاره دستگاه گردش خون!" همه ی مهمانان به احترام رهام دور از میز شام ایستاده بودند تا اول او غذا بکشد. آتوست و پدرش از انواع غذا های رنگین به او تعارف می کردند که اگر رهام می دانست آن ها را از رستوران سفارش داده اند، لب به غذا نمی زد. من از این خشنود و راضی بودم که قبلا انواع غذا های جدید و سنتی را برایش پخته بود و او بار ها از آنها تعریف کرده بود. از این لحاظ نه آتوسا و نه جد و آبائش به پای من می رسیدند. به خود گفتم:" کدبانو گری به تنهایی نمی تونه برای تو کافی باشه، تو باید مثل آتوسا شیک و تحصیل کرده باشی، زیبا و آراسته، عشوه گر و خوش زبان، از همه ی این هایی که اینجا می بینی، بهتر و خوب تر، استاد مگه دیوونه و بی عقله که با این همه طرفدارهای خوب انتخاب بد بکنه، تو از همه ی این ها بدتری ... بدتر ..." نگاهی به آتوسا انداختم، داشت برای رهام جوجه کباب می گذاشت و لبخند ژکوند مونالیزایی تحویلش می داد. دلم می خواست هرچه غذا روی میز است بردارم و به صورت بزک کرده ی آتوسا بمالم. بعد دست رهام را بگیرم و از این خانه ی دل های تبهکار بیرون ببرم.
دور میز شام آنقدر شلوغ شده بود که جای سوزن انداختن نبود. گلی هم لا به لای آن شلوغی گیر کرده بود و مواظب بود که بشقاب غذایش واژگون نشود، ولی من یکه و تنها سر جایم نشسته بودم، به گوشه ای از گل قالی خیره شده بودم و با پایم ضربه ی غمگینی به زمین می زدم که آهنگ شکست و واخوردگی و ناکامی بود. خودم درگیر خواستگار سمجی مثل نوید بودم و رهام درگیر هزاران حوری بهشتی که جای کوچکی در بین آن ها برای من باقی نمانده بود. در این حال و احوال کسالت بار، ناگهان بوی ادکلن ملایم و دلنشین رهام به مشامم رسید و مثل نسیمی که از روی گل های بهشتی بوزد، به من جان تازه ای بخشید. با تعجب دیدم او با بشقاب غذایش روی صندلی کنار دست من نشست. وقتی به خود آمدم به طرفش چرخیدم. با لبخند مهربانی پرسید:" شام میل نداری؟"
نگاه پر عجزی به او انداختم تا دلیل بی اشتهایی ام را به او بفهمانم. لبخند دوباره ای زد و گفت:" توی گوش خواهرت چی گفتی که خنده شو بلند کردی؟"
نگاهی به موهای مشکی او انداختم و گفتم:" معذرت می خوام! گلی جاهایی که باید ساکت باشه خنده اش می گیره!"
لقمه ی غذا در دهانش بود، سرش را به علامت" مهم نیست" تکان داد. من از فرصت استفاده کردم و گفتم:" تبریک عرض می کنم! ایشاالله جشن تولد صدو بیست سالگی تون!"
از دعای من خنده اش گرفت و با لحن تنبیه آمیزی گفت:" نفرینم می کنی دختر! من عمر زیاد نمی خوام!"
گفتم:" پس دعا می کنم که هرچه از خدا خواستین برآورده بشه!"
سرش را به رضامندی تکان داد و گفت:" آره! این بهتر شد!"
اطراف ما مهمانان فضول با بشقاب های غذایشان ایستاده بودند و کنجکاو شده بودند که چرا رهام با من حرف می زند و کنار من نشسته است. من که با آن لباس سرمه ای درست شبیه مستخدمین بیمارستان شده بودم،من که بلد نبودم یک کرم به صورتم بمالم،من که نه زیبا بودم نه جذاب.خودم هم کم کم به شک فرو رفتم که چرا رهام کنار من نشست؟
برای اینکه همیشه مثل مستخدم هفتگی خانه اش را نظافت می کردم وبرایش غذا می بردم؟ یا اینکه تمرین های پیانو را خوب انجام می دادم و از این لحاظ به دل او دق فرو نمی کردم؟ به خاطر ترحم به وضع من بود که تنها و بی کس روی صندلی کز کرده بودم و در اعماق غمزدگی سیر می کردم؟ نمی دانم! اگرچه استاد با همه خوش و بش می کرد، همه را تحویل می گرفت، احوال همه را می پرسید، اما اینکه وقتی همه ی صندلی ها خالی بود، او روی صندلی کنار دست من نشست، خودش جای سؤال بود و جای شک و تردید که کار او بدون قصد و منظور باشد! دلم می خواست نه تنها آتوسا بلکه همه ی عالم این صحنه را ببینند گلی از دور به این موفقیت من چشمکی زد و به خوردن شام مشغول شد.وقتی رهام جوجه کبابش تمام شد، گفت:"چه خوشمزه بود!"
مثل دیوانه ها ی بی عقل، حسدلسوزی ام بیجا گل کرد و جا و مقامم را از دست دادم و گفتم :"میرم براتون بیارم!"
بعد یک بشقاب جوجه کباب و یک لیوان آب خنک برای او آوردم. می دانستم که هیچ نوشابه ای به جز آب خنک نمی خورد. وقتی که برگشتم، دیدم آتوسا جای من نشسته است. از دست خودم حرصم گرفت. رهام لیوان آب را گرفت و گفت:"متشکرم که به این فکر بودین! هرچی گشتم آب پیدا نکردم."
آتوسا با لحن مادربزرگ ها گفت:"وا خدا مرگم بده!چرا نگفتین من براتون بیارم!"
رهام نگاهی به من انداخت و لبخند تمسخر آمیزی به لحن آتوسا زد. لحظه ای آنجا ایستادم،ولی آن جمعی که هر کدام سعی می کرد در حرف زدن و خنداندن رهام از دیگری سبقت بگیرد،داشت مرا به مرز جنون می رساند، از طرفی چشم دیدن آتوسا را در کنار رهام نداشتم. چگونه می توانستم این حسادتم را به رهام بفهمانم جز اینکه بدون عذر خواهی آنجا را ترک کنم !بی آنکه به او نگاهی بیندازم، آرام از بین جمع خودم را کنار کشیدم و پیش گلی رفتم. چند زن میانسال اطراف او را گرفته بودند و پشت سر هم از او سوال می کردند و اطلاعاتی می گرفتند. برای ما دیگر عادی شده بود که بعد ار مهمانی چندین خواستگار برای گلی پیدا شود که اگر من سد راهش نبودم خیلی زودتر از این سن ازدواج می کرد. گر چه شانزده سالش بود،اما هیکل درشت و زنانه ای داشت و زیبایی اش چشمگیر و گول زننده بود. چشم گلی که به من افتاد،خطاب به زن ها گفت:"این خواهر بزرگتر منه!"
زن ها متفرق شدند و فقط یکی از آنها از من خوشش آمدو آن هم به دلیل پسرش بود که هیچ دختری او را نمی پسندید. به گوشه ی سالن اشاره کرد به من گفت:"اون پسر کت مشکی، پسر منه! امسال درسش رو تموم کرده و از فرانسه برگشته!"
دست گلی را به طرف جای قبلی مان کشیدم و خطاب به زن گفتم:"خدا براتون حفظش کنه!"
گلی خندید و گفت:"درسش تموم شده، یعنی رشته ای خونده که مادرش خجالت می کشه اسمشو ببره!"
بعد نگاهی به پسرک انداخت و به من گفت:"پری!خر نشو!پسره انگار از نوید بهتره ها !"
آراستگی و خوش لباسی پسرک توجه گلی را جلب کرده بود، ولی من در آن جمع هیچ کس به پای رهام نمی رسید و اگر فرشته هم از آسمان فرود می آمد نمی توانست توجه مرا به خودش جلب کند. رهام همه ی روح مرا تسخیر کرده بود و من اختیاری از جسم بی روحم نداشتم. روحم گرفتار ماه تابانی شده بود در اسمان بی انتها در حالی که من جزء نا چیزی از زمین خاکی بودم پدرم زودتر از همه ی مهمانان آماده ی خدا حافظی شد، چون قبل از روشنایی روز باید به کرج می رفت. گرچه دلم از آنجا کنده نمی شد ولی از جا بلند شدم و اول از همه پیش رهام رفتم در جواب خداحافظی ام با لحن افسرده ای گفت:" دیر اومدی و زود داری میری؟" در مقابل این حرف - که انتظار شنیدنش را نداشتم، آن هم در اوج نا امیدی – چنان دگرگون شدم که تصمیم گرفتم در مقابل قاطعیت پدرم درباره ی ازدواج با نوید بایستم. دیگر از خدا چه می خواستم! این همه اعتراف در این جمله ی رهام نهفته بود که می توانست همه ی دودلی و شک مرا نسبت به مکنونات قلبی اش از بین ببرد.

آن شب که به خانه رسیدیم،پدرم گفت:"زود بخوابین که فردا باید خیلی زود بیدار بشیم.نوید می آد دنبالمون که بریم کرج."ولی خواب از چشم من رفته بود و فکر تهیه ی یک هدیه ی مناسب برای تولد رهام مرا رها نمی کرد. می توانستم گرانترین هدیه را از بازار برایش بخرم. آنوقت می شدم آتوسا که عشقش به رهام مادی بود. با هدیه های معمول نمی شد عشق و محبتی را که در قلبم داشتم تقدیم او بکنم. بهای این محبت با ريال قابل سنجش نیست. عشق بالاترین ارزش معنوی است، حتی بالاتر از بهشت. آرزو کردم ای کاش آهنگساز بودم و می توانستم نوای قلبم را با یک قطعه موسیقی تقدیمش کنم، یا شاعر بودم و شعری برایش می سرودم یا نقاش بودم و تصویر چهره اش را می کشیدم، چهره ای که در قلب من حک شده بود. تنها هنری که بلد بودم گلدوزی بود. فکر می کردم این هنر هم در سطح آشپزی و خانه داری پایین و کم ارزش است. با وجود این چاره ی دیگری نداشتم. آن شب تا صبح بیدار ماندم و یک شاخه گل رز قرمز برای رهام گلدوزی کردم. این هنر را از مادر بزرگم یاد گرفته بودم. تابلو های گلدوزی او در خانه ی همه ی دوستان و بستگان یافت می شود و با تابلوهای نقاشی هیچ فرقی نمی کند. او نیز مثل همه ی هنرمندان دلش می خواست هنرش را به یکی از فرزندان و نوه هایش بیاموزد تا بعد از مرگش هنرش زنده بماند، اما هیچ کس حاضر نشد وقت عزیزش را صرف کوک زدن روی پارچه کند جز من که می خواستم دل مادربزرگ را نشکنم.حالا این هنر پاداش نیکی بود که مرا خوشحال کرد.سایه روشن ها را آنقدر با دقت و مهارت دوختم که از تابلوی نقاشی هم زیباتر و طبیعی تر به نظر می رسید. زیر آن حرف اول اسم و نام خانوادگی ام را نوشتم. گلی که بیدار خوابی مرا شاهد بود، لبخند طعنه آمیزی زد و گفت:" خیلی استاد رو تحویل گرفتی!"

گفتم:" نه به اندازه ی آتوسا!"

از صبح جمعه ساعت هفت تا شب را اجبارا با نوید گذراندم اما هرچه بیشتر با او بودم بیشتر از او متنفر می شدم و هرچه سعی می کردم این دل وامانده را راضی کنم که خیر و صلاحش در ازدواج با نوید است، نتوانستم یک ذره دلم را راضی کنم. برعکس قلبم برای روز شنبه که کلاس موسیقی داشتم می تپید. به خود گفتم ای کاش رسم خواستگاری در دنیا از بین می رفت یا اینکه به جای پدر و مادر ها دل ها در این مورد حاکم بودند.

سرانجام روز شنبه مثل هر هفته از راه رسید ومن با هزاران امید رنگارنگ وارد خانه ی او شدم. قابلمه ی غذا را روی میز گذاشتم و قاب کادو گرفته را به طرفش دراز کردم. قبل از اینکه آن را از من بگیرد، پرسید:" کادو برای چی؟"

گفتم:" به خاطر تولدتون!"

یک قدم عقب رفت و گفت:" قسم خوردم از هیچ کس کادو نگیرم. کادوی تولد مال بچه هاس!"

سرخورده و نا امید روی مبل نشستم. از اینکه نتوانستم هنرم را به او نشان بدهم، از اینکه زحماتم بی فایده هدر رفته بود، از اینکه محبتم کارساز نشد، وامانده شدم. لحظه ای ساکت ماندم و بعد مثل اینکه از شدت نا امیدی جوش آوردم، با شتاب و حزص کاغذ کادو را از دور قاب پاره کردم، آن را به طرف رهام گرفتم:" اسمشو نمی شه کادو گذاشت. خودم گلدوزی کردم، ارزش..."

همینکه شنید خودم آن شاخه گل را دوختم، نگذاشت بقیه حرفم را تمام کنم. نگاهی به گل انداخت و نگاه عمیقی به من و گفت:" فکر کردم نقاشی یه! چرا اینقدر زحمت کشیدی؟ همینکه دستپخت خوشمزه ی شما رو می خوریم کافی یه!"

قاب را از من گرفت و خوب نگاهش کرد. سایه روشن ها را طوری دوخته بودم که کلمه ی رهام روی گلبرگ ها حک شده بود.بدون اینکه به من نگاه کند، با تحسین گفت:"عجب هنرمندی هستی تو دختر!جای این قاب روی پیانوه."

با این حرف همه ی خستگی بیدار خوابی من از بین رفت.لبخند با ذوقی روی لب هایم نشست." جای این قاب روی پیانوه." یعنی جایش جلوی چشمان من است." می دانستم بیشتر اوقاتش را پشت پیانو صرف می کند و از این به بعد به این گل چشم می دوزد و چهره ی مرا میان گلبرگهایش می بیند،چقدر خوشحال بودم! کاغذ آلومینیوم روی ظرف غذا را برداشتم و پرسیدم:"برم براتون بشقاب بیارم؟"

نگاهی به ظرف بلوری انداخت و گفت:"نه دیشب شام خوردن و نه امروز ناهار!"

به جای اینکه دلم به حالش بسوزد،خیال کردم بی اشتهایی اش حاصل غمزدگی جدایی نابهنگامی است که بین ما کیلومتر ها فاصله خواهد انداخت و مطمئن شدم که خبر نامزد پرو پاقرص من دارد. بشقاب را روی میز گذاشتم و پرسیدم:"براتون بذارم تو بشقاب؟"

سرش را به علامت تایید تکان داد. لازانیا را – که تازه طرز پختن آن را یاد گرفته بودم- با کارد بریدم و یک قسمتش را در بشقاب گذاشتم.بلافاصله یک لقمه خورد و گفت:"به به! عجب طعمی داره!"

بعد محتویات لای خمیر را وارسی کرد و گفت:"همه چیز تو این غذا یافت میشه!سوسیس، کالباس،نخود فرنگی، فلفل سبز، گوشت چرخ کرده،پیاز داغ، پنیر پیتزا..."

حوصله ی این تعریف و تمجیدهای همیشگی را از غذا نداشتم،دلم می خواست سفره ی دلم را پیش او باز کنم، دلم می خواست از این بلاتکلیفی نجات پیدا کنم، دلم می خواست از این سر در گمی،ازاین دردی که مرا کلافه کرده بود رها شوم.دلم می خواست از این خیالی که مرا معلق وسط زمین و آسمان نگه داشته بود آزاد شوم.

آخر تا کی می توانستم دنبال کوچکترین نشانی از عشق، در رفتار، گفتار و اعمال او دقیق شوم!چطور می توانستم از مکنونات قلبی او سر در بیاورم در حالی که خودش را سخت و محکم در حجاب غرور و جذبه و خودداری اش پیچیده بود و هیچ روزنه ای برای نفوذ به درون ذهنیاتش وجود نداشت.فکر کردم تنها رقیب می تواند این پرده ی خشن را از هم پاره کند. بر آن شدم که در باره ی خواستگار سمج و بد پیله ام با او صحبت کنم تا شاید آتشی باشد بر احساس های نهفته اش. با حرص و دندان قروچه نگاهش کردم،سرش را بالا آورد و گفت:"امروز محمد نمی آد! برای همین دارم با آرامش غذا می خورم!"

از این حرف او یه وجد آمدم و امیدوار به کامیابی به خود گفتم خودش به محمد گفته که کلاس امروزش را نیاید،حتما او هم می خواهد با من صحبت کند.با این خیال سر صحبت را باز نکردم و منتظر شدم تا خودش شروع کند.اما هرچه صبر کردم هیچ نگفت.نگاهش مضطرب و نگران به نظر می رسید یا اینطور خیال می کردم. من می توانستم همه ی گفتنی هایی که او به زبان نمی آورداز نگاهش بخوانم،اما نمی دانم چرا دل ناباورم آن حرف هایی را که از نگاهش بر می خواست تایید نمی کرد و قبول نداشت.

وقتی دیدم که انتظار کشیدن بیهوده است، خودم را شکستم و پرسیدم:"گلی از من خواست که از شما بپرسم نت آهنگی رو که لازم داشت، نوشنین؟"

خجالت کشیدم نام آهنگ "مبارک باد" را به زبان بیاورم.

سرم را شرمگین پایین انداختم.می دانستم که می خواهد با اشاره ی سر جوابم جوابم را بدهد و من می خواستم که او حرف بزند.سرم را بالا نیاوردم تا صدایش را بشنوم،او آنقدر خونسردی به خرج داد تا اینکه حوصله ی من سر رفت وسرم را بالا آوردم.لبخند معنی دار و شیطنت آمیزی زد و سرش را به علامت نفی بالا برد.بی اعتنایی و عدم کنجکاوی او داشت مرا می کشت.جانم به لب رسید بود از اینکه او درباره ی نامزد من سوالی نمی پرسید.دست کم باید به من تبریک می گفت.ولی او مهر سکوت را محکم زود بود بر روی لب های درستش و خودش را به بی خبری زده بود و من توقع این بی اعتنایی وسکوت را از او نداشتم. در مقابل سر سختی اش از رو نرفتم و بی مقدمه گفتم:" بابا لج کرده که منو بفرسته کانادا درس بخونم، آخه میگه امروزه قدر و ارزش زن به تحصیلات دانشگاهیشه!"

منتظر نظر او درباره ی تحصیلات زن، به چشمانش زل زدم. سرش را برای اولین بار پایین انداخت و از نگاه من گریخت!آرام و زیر لبی گفت:"موفق باشین!"

درجه ی حرصی که داشتم از دست او می خوردم به حد نهایی رسید. از شدت بی طاقتی، بلند شدم و پشت پنجره ایستادم. بعد از لحظه ای کوتاه احساس کردم او هم کنارم ایستاده است. نیم متر با من فاصله داشت، صدای نفس های تند و عصبی اش را می شنیدم. کاسه ی صبر من گر چه از همه ی عالم و آدم بزرگتر بود ولی داشت از دست خونسردی او لبریز می شد. نگاهش به تک شاخه ی رزی در حیاط خانه اش خیره ماند و آرام گفت:" حیاط قشنگی برای تماشا نداریم!"

می خواست موضوع حرف های مرا عوض کند. ای کاش می دانستم به چه دلیل!گلی گفته بود هنرجوها از استاد پرسیده اند که چرا ازدواج نمی کند و او جواب داده که تا واقعاً به کسی روحاً دل نبازد محال است ازدواج کند .ای خدا، کاش می دانستم من برای او در چه حد از دلباختگی قرار دارم و آیا اصلاً دل او اینقدر بی حساب و کتاب به کسی مثل من خودش را می بازد؟ هولناک و هراس انگیز به طرفش چرخیدم و با بغض فرو خورده ای گفتم:"ولی من دوست دارم تو مملکت خودم بمونم!"

هنوز به گل سرخ آفتاب خورده ی پژمرده خیره ماند و با اینکه متوجه حرف بغض آلود من شد، حرفی نزد. من دوباره وا خورده و آرام گفتم:"لااقل اگه راضی می شد که تنها برم اونجا اعتراضی نداشتم ولی بابا..."

بغض سر سختی گلویم را می فشرد.در آستانه ی یک گریه ی حسابی قرار داشتم. برای اینکه بغض گلویم بیجا نترکد و بتوانم حرفم را به او بزنم، لحظه ای سکوت کردم و بعد از مکث کوتاهی گفتم:"ولی بابا میگه حتماً باید ازدواج کنی، میگه اونجا محیط امنی واسه یه دختر تنها نیست!"

برای پنهان کردن اشک هایم نمی توانستم سرم را بالا بیاورم و عکس العمل چهره ی او را ببینم،به گمانم اگر می خواست گفتنی هایش سرباز کند همین یک جمله کافی بود.دلواپس شنیدن نظرش بودم که زیر لب گفت:"انشاالله خیره!"

با فریاد کم جانی گفتم:"چرا دختر ها همیشه باید در پناه یه مرد زندگی کنن؟چرا هیچ کس نمی خواد آزمایش کنه که ببینه دختر هم می تونه از پس زندگی خودش بر بیاد!"

فکرکردم او هم مثل بیشتر مردم جنس مرد را از همه لحاظ برتر می داند و آن وقت می توانم بحث داغ تساوی مرد و زن را با او راه بیندازم و دق ذلم را سرش خالی کنم، ولی اوگفت:"مردها هم نمی تونن بتنهایی از پس زندگی شون بربیان،همه ی زن و مردهای دنیا به همدیگه محتاجن!"

طاقت خوداری از کفم رفت و دهان باز کردم که بگویم "از بین همه ی مردم دنیا من فقط به تو محتاجم" ولی او پیشدستی کرد و گفت:"به حرف پدرتون گوش گنین!"

با کنجکاوی آمیخته به دلواپسی پرسیدم:"در مورد درس با ..."

حرفم را قطع کرد طوری که انگار تحمل شنیدن کلمه ی ازدواج را درباره ی من نداشت، با خونسردی ساختگی و با لحن آرامی گفت:"در همه ی موارد!"

با این حرف دیگر اثری از بغضی که تا چند لحظه پیش داشت خفه ام می کرد،در گلویم باقی نماند و هر چه بود حرص بود و خشم. سرم را با خیال راحت – که دیگر اشکی در چشمانم جمع نخواهد شد – بالا آوردم و به چهره ی غمگین او خیره شدم. سنگینی نگاهم باعث که رویش را به طرف من بچرخاند.عمیق و پر تمنا نگاهم کرد. همیشه نگاهش با رفتارش متضاد بود و این برای من جای شگفتی و سر درگمی بود که کدامیک واقعی هستند و از نیت قلبش سرچشمه می گیرند و کدامیک ساختگی! نگاهش یاگفتارش؟ گفتم:" یعنی شما میگین من ..."

نوک پایش را محکم به دیوار جلوی رویش کوبید. به میان حرف من دوید وبا فریادی خشمگین گفت:" من هیچی نگفتم!من نمی تونم تو کارهای شخصی و تصمیم های مهم زندگی هنرجوهام دخالت بیجا کنم!"

با شنیدن این حرف و این رفتار خشمگین، مثل گلوله ی سرب داغی به طرف در خروجی رفتم و به خود گفتم حالا که من در نظر او فقط یک هنرجوی ساده و معمولی هستم، دیگر دلیلی برای ماندن نمی بینم. پله ها را با شتاب قهر آلودی پایین آمدم و به خانه برگشتم.
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 19
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 3
  • آی پی دیروز : 12
  • بازدید امروز : 5
  • باردید دیروز : 14
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 19
  • بازدید ماه : 20
  • بازدید سال : 131
  • بازدید کلی : 1,415