loading...
چت روم صورتی|صورتی چت|صورتی|چت صورتی قدیم
ستایش بازدید : 29 یکشنبه 01 بهمن 1391 نظرات (0)
وقتی انسان به بن بست می رسد و هیچ راه برگشت یا نجاتی ندارد،به فکر خودکشی می افتد. فکر می کردم اصلا خدا خودکشتی را برای همین آفریده است و گرنه مرگ را فقط به عهده عزرائیل می گذاشت و انسان را در این مرحله از زندگی اش ناتوان می آفرید، یا کاری می کرد که بنده اش هیچ وقت به بن بست زندگی نرسد تا دست به این کار بزند. از هر داروخانه ای یک بسته قرص دیازپام خریدم تا اندازه ای که کفایت مرگ مرا بکند. بعد از آن ملاقاتی که با رهام داشتم و او همه ی آروزوها و خیال های شیرین مرا نقش بر آب کرد، دیگر ماندنم دراین دنیا زجرکشی بود نه زندگی. تا حالا خیال می کردم او نیز با همین تب و تابی که من گرفتار او شده ام مرا می خواهد. تا حالا خیال می کردم پدرم که یک عمر برایش زحمت کشیده ام و اجازه نداده ام هیچ اختلالی در زندگی خانوادگی اش بیفتد به من اهمیت می دهد و آنقدر مرا دوست دارد که طاقت دوری ام را نمی آورد. حالا که فهمیدم او می خواهد مرا به آن طرف کره ی زمین بفرستد، نتیجه گرفتم که مرگ من همینقدر برای او بی اهمیت است که زندگی ام در کانادا! حالا که فهمیدم برای رهام مهم نیستم و او کوچکترین علاقه ای به من ندارد،برای چه زنده باشم. حالا که فهمیدم نمی توانم با کس دیگری جز او زندگی کنم، آن هم با نوید زردنبو! تصمیم گرفتم خودم را از شر همه ی این ناامیدی ها خلاص کنم. چگونه می توانستم آنچه را که داشت به بدترین وضع پیش می آمد بپذیرم؟ مگر می توانستم در هوایی غیر از هوای تهران تنفس کنم؟ ترک این دیار وبه سر بردن در دور دست ترین نقطه ی جهان و زندگی بدون دیدار با رهام برایم مرگ حتمی بود. مگر ماهی زنده ای که از دریا به روی خشکی بیندازند می تواند ادامه ی حیات بدهد که من بتوانم! دست کم ای کاش نوید حاضر می شد در ایران بمانیم، آنوقت در هوایی که بازدم نفس های رهام در آن جریان داشت می شد زنده ماند! مثل کلاف سردرگم نخ ابریشمی ظریفی شده بودم که سرنخ آن مدام از زیر دست آدم لیز می خورد و نا پدید می شود.نه راه پس داشتم و نه راه پیش. نگاهی به بابک که کنار من خوابیده بود انداختم. به خود گفتم اگر قرارست از هم دور باشیم، کانادا باشد یا آن دنیا، برای بابک زجر و دلتنگی است. پس همان بهتر که یمیرم،مثل همه ی مادرانی که می میرند و خاک پشت گور برای بچه ها یشان فراموشی می آورد. در این صورد فقط بابک رنج می کشید و من از غم آزاد می شدم. همانطور که با افکارم درگیر بودم پلک های چشمم سنگین شد و به خواب رفتم. بلافاصله مرد زشت و وحشتناکی را در خواب دیدم که جای چشمانش مثل اسکلت خالی و فقط دو حفره ی سیاه بود. وقتی متوجه حضور من شد، در حالی که بشدت می لرزید به من گفت:"از دست جبرهای دنیا خودم رو کشتم و حالا به این وضع دچار شدم. در تاریکی و بی خبری مطلق فرو رفتم، احساس پشیمانی داره دیوونه م می کنه. هزار بار بدتر از جهنم دارم عذاب می کشم. این عذاب تا وقتی که خدا مقرر کرده بود روی زمین زنده باشم ادامه داره. می ترسم! بشدت می ترسم و نمی دونم تا کی ادامه داره، تا کی؟" در همین حال مادرم شتابان به طرف من آمد و گفت:"پری! برو، من سال 1355 می آم دنبالت، حالا برو، من کمکت می کنم تا از رنج رها بشی." و چنان مرا از خود راند که از روی سقف اتاق به روی تختخواب افتادم. با جیغ کوتاهی بیدار شدم. اطرافم را هراسناک نگاه کردم. کسی جز بابک که مظلونامه خوابیده بود، در اتاق نبود. بی اراده به طرف دستشویی رفتم تا قرض ها را بخورم اما آن ها را در توالت سرازیر کردم و بسرعت سیفون را کشیدم. بعد از لحظه ای پشیمان شدم و خواستم دوباره به فکر خودکشی بیفتم که اثری از قرض ها نبود. از این کار خودم حیرت کردم، انگار کسی مرا مامور این کار کرد. تا صبح از فکر این خواب نتوانستم رها شوم که آیا واقعا سال 1355 خواهم مُرد یا نه! یعنی یک سال دیگر. به خود گفتم:" ای کاش می شد تاریخ را یک سال جلو آورد. تا آن موقع چطور بدون امید زندگی کنم."
هر روز خانواده ی نوید به خانه ی ما می آمدند و درباره ی مراسم عقد و ازدواج ما با پدرم صحبت می کردند. پدرم علاوه بر جهاز نقدی بالغ بر نیم میلیون تومان، هزینه ی تحصیل مرا هم قبول کرد که بپردازد. یک روز نوید از پدرم خواهش کرد که اجازه بدهد من با او به سینما بروم. پدر نوید از زبان پدر من با ذوق گقت:"البته که اجازه میدن! شما برین خوش باشین و قدر این دوران رو بدونین که شیرین ترین دوران عمر آدم همین روزهاست!"

با اکراه دستور پدرم رااجرا کردم و روی صندلی توتویای نوید نشستم. از خیابان نیاوران پایین آمدیم، نوید پرسید:"سینما فرهنگ چه فیلمی داره؟"
گفتم:"عقیده م عوض شد، میریم پارک نیاروان خوبه!"
دور زد و به طرف پارک نیاوران به راه افتاد.آرام و عاقلانه رانندگی می کرد.دلم می خواست دست بیندازم به فرمان ماشین تا با یک تصادف کار خودمان را بسازم،اگر هم زنده می ماندیم امیدوار بودم آنقدر معلول شوم که نویددست از سر من بردارد. بسختی جایی برای پارک ماشین پیدا کردیم و هر دو قدم زنان وارد پارک شدیم. هنوز چند متری راه نرفته بودیم که من روی نیمکتی نشستم وگفتم :"خسته شدم،نمی توانم راه برم!"
با تعجب پرسید:"مریضین؟!"
مثل همیشه صادق وراست گفتم:"تازگی ها دچار ضعف و بی حسی میشم!"
واقعا همینطور بود.گاهی دچار خستگی و خواب آلودگی می شدم و نمی توانستم از عهده ی کارهایم برآیم. فکر می کردم همه ی این دردها به روح خسته ام برمی گردد و درمان روح هم دارویی نداشت جز امید به وصل رهام.
نوید با دلواپسی غریبی پرسید:"دکتر رفتین؟"
از حرفش خنده ام گرفت و گفتم:"برای هر چیز بی اهمیت که نباید دکتر رفت!"
احساس فیلسوفانه ای به من دست داد و گفتم:"دلم می خواد قبل از اینکه با هم زن و شوهر بشیم،خوب همدبگه رو بشناسیم!"
تنم از کلمه های "زن و شوهر" لرزید و احساس نفرت مثل تیر شهابی قلبم رااز هم درید.کمی به طرف من خزید و پرسید:"فقط یه چیزی رو می خوام بدونم!"
با تعجب نگاهش کردم،سوالش را ادامه داد:"می خوام بدونم دلتون جای دیگه ای گروگان نیست؟"
این فکر به سر هر مردی که می خواهد ازدواج کند می رسد. نمی دانستم جوابش را چه بدهم.اگر حقیقت را می گفتم آیا بی سر و صدا دست از سر من بر می داشت، یا شیپور دستش می گرفت و همه ی عالم را از این راز با خبر می کرد! نگاهی به قیافه اش کردم مردانگی و گذشت لازم در چهره اش ندیدم. بنابر این گفتم:"پدرم روشنفکره، اگه کسی رو دوست داشتم،حتما بهش می گفتم و اون قبول می کرد..."
از این حرف خودم خنده ام گرفت واو این خنده ی مرا به شادی تعبیر کرد و پرسید:"منو دوست داری؟"
شانه ام را بالا انداختم و گفتم:"تو رو هر دختری می پسنده."
به علامت نفی دستهایش را بالا برد و گفت:"ولی من یه سردی خاصی تو چهره ی شما می بینم که امیدوارم از شرم و خجالت دخترانه تون باشه!"
سرم را به تایید تکان دادم و گفتم:"به من ح بده که نمی تونم زود اشنا باشم!"
بعد یک ساعت به خانه برگشتم و آن روز و چند روز بعد هم گذشت و دیگر خبری از نوید و خانواده اش نشد،هیچکس علتش را نمی دانست تا اینکه اقدس خانم به دیدن ما آمد و به پدرم گفت:"راستش مادر نوید دچار دودلی شده،فکر می کنه پری خانم مثل مادرشون خدایی نکرده سرطانی چیزی داشته باشه و می ترسه که سر نوشت نوید هم مثل شما بشه. اون هایی که یه بچه دارن خیلی با احتیاط و دست به عصا حرکت می کنن که خدایی نا کرده فردا پشیمانی به بار نیاد!"
پدرم در حالی که به فکر پاره رگ های گردنش نبود، فریاد زد:"آخه به چه حساب همچین فکری کردن؟"
اقدس خانم گفت:"چه می دونم والا!مثل اینکه پری خانم تو پارک به جای قدم زدن نشستن روی صندلی و گفتن که خسته م،مادرشون هم افتادن تو شک که نکنه پری خانم مثل مادرخدا بیامرزشون سرطان داشته باشن. البته زبونم لال که همچین چیزی نیست."
پدرم با همان فریاد قبلی اش آمیخته به لحن تمسخر آمیزی گفت:"عجت تشخیص مسخره و خنده داری! شما باید جلئی دهن گُنده ی این زنکه ی بی وجدان رو بگیرین که با این شلیعات بقیه ی خواستگار های دختر منو تو شک نندازه!"
با شنیدن این خبر من مثل پدرم اصلا به شک فرو نرفتم که ممکن است وارث بیماری مادرم باشم،چون یادم به خوابم آمد که مادرم قول داده بود به من کمک کند و حالا هم کمک کرده بود. با این وجود باید نذر های فراوانی که برای نجات خودم از چنگ نوید کرده بود، به جا می آوردم.هر بار که به تنگنا می رسم هر چه به زبانم بیاید نذر می کنم،به همین دلیل هنوز نتوانسته ام این تجربه را به دست بیاورم که کدامیک از نذر ها کارساز شدند. خواندن ص الله اکبر و صد سوره ی حمد و هزار صلوات یا جد بی بی صغری یا انداختن پول توجیبی ماهیانه ام در حرم امامزاده صالحیا همه ی اینها با هم؟

واقعا که این دنیای بزرگ و رنگارنگ را آدم های جورواجور،بزرگ و رنگارنگش کرده اند. در غیر این صورت دنیا همه اش طبیعت تکراری و خسته کننده ای بود که هیچ جابه ای برای انسان نداشت. فرشته دوست دوران دبیرستان من هم یکی از این آدم های رنگارنگ از همه رنگی بود که با من از لحاظ اخلاقی و روحی یک دنیا تفاوت داشت و من نمی دانم چطور این همه سال دوستی ام با او ادامه یافته بود ! دختر زیبا و سفیدرویی بود که با عشوه و لوندی ذاتی اش صد برابر زیباتر جلوه می کرد.به قول خودش قادر بود هر مردی را به دام بیندازد و حتی آن ها را از پای سفره ی عقد به طرف خود جذب کند. دانشجوی رشته ی مامایی و هر وفت یادش به این موضوع می افتاد، پایش را روی پای دیگرش می انداخت، قیافه ی پزشکان و پرفسورها را به خود می گرفت، پز رشته ی تحصیلی اش را می داد و می گفت:" رشته ی من با پزشکی هیچ فرقی نمی کنه. من هم می تونم تو یه شهر دور افتاده مطب بزنم و به اسم پزشک زنان و زایمان با پارو پول جمع کنم."

و هر وقت به خانه ی ما می آمد، مرا مسخره می کرد که چرا پیشبند مستخدمی به گردنم است و درست و حسابی به درسم نمی چسبم که دانشگاه قبول شوم. من هر سال به امید اینکه فراغتی برای درس خواندن می یابم، برای کنکور ثبت نام می کردم و بدون اینکه کتابی را ورق زده باشم، امتحان می دادم و مردود می شدم و دوباره از اول شروع می کردم. این بار سوم بود سوم بود چند روز دیگر امتحان ورودی دانشگاه را می دادم. آن روز فرشته به من گفت:" تو باید یه زن واسه بابات بگیری و خودتو از دست این ارهای خرفتی آور خونه راحت کنی!"

بی توجه به بقیه ی حرف هایش که از روی قصد و منظور خاصی بود، پرسیدم:" خرفتی آور؟! این دیگه چه اصطلاحی یه؟"

خندید و گفت:" کارهای خونه آدمو خرفت و بی مغز می کنه و وقت آدمو بیهوده می گیره!"

با خشم رقیقی گفتم:" فرفره! دست بردار."

به لحاظ چالاک بودنش همه به او فرفره می گفتبم. خوب می دانستم که منظورش از زن گرفتن برای پدرم، خاله ی بیوه اش است که فقط پدرم را می خواست نه خودش را. چون با عقل آدمیزاد جور در نمی آید که یک زن جوان حاضر باشد پنج بچه ی یک مرد بیوه را نگهئاری کند، فقط برای وجود شوهرش! من هم آب پاک و صافی ریختم روی دستش و گفتم:" آخه پدر من کله خورده! هرکی زن اون میشه فوری می میره، خودت که شاهدی چطور سه زنش جوونمرگ و ناکام رقتن زیر خاک!"

نه فرشته و خاله اش، بلکه هیچ کس دوست ندارد به خاطر هیچ و پوچ بمیرد. دو هفته به کنکور مانده بود که تصمیم گرفتم خوب درس بخوانم تا بتوانم وارد دانشگاه شوم، آن هم فقط و فقط به خاطر رهام که بتوانم تفاوت های موجود بین خئدمان را یکی یکی از میان بردارم. در زندگی پر آشوب پدرم، دنبال دقیقه ای بیکاری و آسایش، زمان را قسم می دادم که آهسته تر بگذرد تا من بتوانم به صفحات کتاب نگاهی بیندازم، ولی دقیقه ها و ساعت ها بدون اینکه پشت سرشان را نگاه کنند بسرعت می گذشتند و هنوز خاطره ی شنبه ی قبل را در ذهنم تکرار نکرده بودم که شنبه ای دیگر از راه رسید.

از آن روز که من با قهر خانه ی رهام را ترک کردم، مثل سابق به کلاس موسیقی می رفتم و بدون پیش آمدن هیچحرف خصوصی و غیر درسی برای او غذا می بردم . تا وقتی که ناهارش را می خورد من آشپزخانه را جمع می کردم و بعد پشت پیانو می نشینم. وقتی هم کلاسم تمام می شد، بلافاصله به خانه بر می گشتم و او تا دم در آپارتمانش مرا بدرقه می کرد. به همین راضی و خشنود بودم و او هم انگار به درد من دچار شده بود که دوست نداشت هیچ حرف دیگری غیر از درش به میان بیاورد و ترجیح می داد همه ی اخبار خواستگاری و نامزدی من و نیز به هم خوردن ازدواج مرا با نوید از گلی بپرسد نه از خودم، و وقتی گلی این خبرها را برای من آورد من نسبت به زندگی دلگرم می شدم که او هم در فکر من است. این دیوار قهر بین ما وجود داشت تا اینکه من برای او چند نوع چای معطر بردم و او خودش قهر را شکست و پرسید:"حالا چرا پنج تا شیشه ی چای آوردی؟"

بلافاصله گفتم:" این یکی چای با عطر بیدمشک و این هم با گل رز، یکی هم با عطر هل، اون دوتام با طعم آلبالو و پرتغاله که داییم از انگلیس برام فرستاده ولی بقیه رو خودم معطر کردم. روی شیشه ها بر چسب چسبونده م و روش نوشته م."

با تعجب پرسید:" خودت معطر کردی؟"

سرم را به علامت تایید تکان دادم و به طرف آشپزخانه رفتم، او هم دنبال سرم آمد. من یک قوری چینی کوچک برایش برده بودم، آن را زیر سماور گذاشتم و به او گفتم:" چای تو قوری چینی خوش طعم و خوش رنگ میشه! اول چای با عطر بیدمسک!"

شیشه های چای را در کمد جا داد و گفت:" تا حالا نشنیده بودم. چای میوه ای تو لندن خورده بودم که البته مثل خودشون باید تو چای میوه ای یخ انداخت."

وقتی چای دم کشید، یک فنجان برایش ریختم، بلافاصله جرعه ای نوشید و گفت:" عجب عطر و طعمی داره! عجب کدبانویی تو هستی ! تا حالا فکر می کردم فقط غذا خوشمزه و بد مزه داره ولی حالا می بینم چای مهمتره!"

من داشتم طبق معمول ظرف های یک هفته مانده را می شستم، گفتم:" به نظر من دل آشوبی بعد از ظهر های شما مربوط به چای جوشیده وبدرنگی یه که می خورین!"

روی صندلی نشست و گفت:" حتما همینطوره چه جوری چای رو معطر می کنی؟"

خندیدم و گفتم:" از مادر بزرگم یاد گرفتم. اول یه پارجه ی کتانی تمیز پهن می کنیم بعد چای رو روی پارچه می پاشیم، دوباره یک پارچه کتانی روی چای پهن می کنیم و هر نوع گل یا بیدمشکتازه رو روی پارچه یدوم می پاشیم، بعد هر دو پارچه رو با هم مثل رولت لوله می کنیم و اونور دور از نور و حرارت قرار میدیم، بعداز دو روز گلها رو بیرون می ریزیم و میذاریم چای که از گلها یا بیدمشک رطوبت گرفته، کاملا خشک بشه!"

از اینکه من هم داشتم به او درس می دادم خوشحال شدم. دلم می خواست می توانستم خوابی را که دیده بودم و قرار بود مادرم سال 1355 به دنبالمن بیاید، با او در میان بگذارم ولی نتوانستم. هیچ وقت از مرگ نمی ترسیدم و متنفر نبودم، ولی حالا که دوباره به دنیا و زندگی امیدوار شده بودم، دلم نمی خواست کره ی خاکی را ترک کنم. دیدن یک لبخند او ارزش زنده ماندش امید می خواهد و علت. همه ی زنده بودن و زندگی من بود.

وقتی ظرف ها را شستم، روبرویش ایستادم و به کابینت تکیه دادم. در ذهنم دنبال سوالی می گشتم که او نتواند با جواب های کوتاه مرا از سر باز کند. اگر به همین وضع می گذشت دوباره دیوار سنگین بین ما مرز سختی می شد و من هم می شدم مثل سایر هنرجوها که گلی می گفت " گاهی استاد یه کلمه هم حرف نمی زنه و تو عالم خودش غوطه می خوره، نت آهنگی رو میذاره جلو آدم و میگه بزن ...

وای به لحظه ای که گیر کنی و جرات رفع اشکال نداشته باشی! غلط بزنی عصبانی میشه، بپرسی خشمگین فریاد میزنه که بعد از این همه آموزش بازم نمی دونی..."

ولی من مثل بقیه ی هنرجوها نبودم و نمی دانستم چطور اورا به حرف بیاورم. پرسیدم:"

استاد!واقعا هفت آسمان وجود داره؟"

سرش را با تایید تکان داد و گفت:" البته منظور هفت مرحله ای یه که انسان به سوی خدا طی می کنه!"

یک صندلی از پشت میز عقب کشیدم، روی آن نشستم و با اشتیاق پرسیدم:" این همه موجوداتی که از اول خلقت تا آخر جهان به وجود اومده ن چطور می تونن، یعنی کجا می تونن، به ادامه ی حیات بپردازن. منظورم اینه که جهان آخر وسعت و گنجایش این همه موجود رو داره؟"

خندید و گفت:" وقتی اراده ی خداوند جاودانگی رو برای حیات مقرر کرده باشه مسلما قادره که فضاهای وسیع تری رو برای موجوداتش به وجود بیاره! از این گذشته جهان هایی که در ماورای جهان ما قرار گرفته محدود نیستن و این حجاب ها و مانع های مادی که تو کره ی زمین می بینی اونجا وجود نداره."

به یاد مادرم افتاد و گفتم:" وقتی آدم می میره، جسمش نابود میشه ولی بارها شبح مادرم رو دیده م که درست شکل وقتی یه که زنده بود."

انگار او هم به یاد مادرش افتاد که آه بلندی کشید و گفت:" ما علاوه بر جسم مادی، یه جسم اثیری(اثیری: هوا، جو و به معنی عالی.) هم داریم که درست شبیه همین جسم مادیه. وقتی می میریم این جسم اثیری همراه با روح و عقل از بدن ما خارج میشه و میره به جهان دیگه و وقتی که به خدا می پیوندیم این جسم اثیری رو هم از دست میدیم و میشیم روح خالص. گاهی که ما مرده هامونو خواب می بینیم، واسه همین شکل واقعی شونو خواب می بینیم."

دوباره پرسیدم:" چطور بعضی وقتها من شیح مادرمو می بینم، اون هم یه ثانیه!"

با کمال حوصله جواب داد:" همه ی اجسام این جهان دارای موج هستن و هر موجی هم طول معینی داره، پس درک هر جسم به وسیله ی حواس پنجکانه ی ما بستگی به طول موج و سرعت حرکت اون امواج داره، یعنی رنگ ها، بوها، موسیقی و... طول موج معینی دارن. گوش ما از بین بیلیون ها امواج صوتی ققط دوازده تا از اون ها رو می تونه بشنوه و چشم ما از بین بیلیون ها امواج رنگی فقط از رنگ قرمز تا بنفش رو می تونه ببینه، یعنی سرعت امواج بنفش 750 میلیون در ثانیه س در حالی که ماورای بنفش تا 1500 بیلیون در ثانیه وجود داره که ما نمی تونیم اونها رو ببینیم.حواص پنجگانه ی ما در برابر جهان هستی ا زنظر وسعت به اندازه ی ته سنجاقه و جسد مادی ما حرکات بسیار آرامی داره که ما رو از درک حقیقت جهان خارج باز داشته. گاهی که ما شبح مردگان رو می بینیم وفتی یه که سرعت حرکت اون جسم اثیری اونقدر پایین می آد که ما می تونیم با حس بینایی مادی مون شبح رو می بینیم، یعنی اونها با کم کردن درجه ی ارتعاشات امواجشونو پایین تر می آرن، اونوقت میان به سطح پایین تر مثل زمین در حالی که کوه ها و ساختمان ها و دیوار ها برای اون ها مانع نیست، چون اونها از ماده پاک شده ن و سرعت حرکتشون چند برابر سرعت نوره و برای ما غیر قابل روئت!"

خودم را از لابالی این بحث های سنگین بیرون کشیدم و گفتم:" مادرم به من کمک می کنه، نمی خواستم با نوید ازدواج کنم و راه چاره ای نداشتم، مادرم رو خواب دیدم که گفت کمکت می کنم. وقتی نامزدیم با نوید به هم خورد ایمانم به این موضوع قوی تر شد. فقط یه کلمه توی پارک گفتم خسته و بی حالم و نمی تونم قدم بزنم. همین جله باعث فرجی شد و مادرش افتاد تو شک که نکنه من مریض باشم. زندگی با کسی که آدم دوستش نداشته باشه، مرگه!"

سرش را پایین انداخت و با تکان سر حرف مرا تایید کرد. می دانستم که سوالهای گوناگونی به مغزش هجوم آورده است ولی آنقدر خوددار و محافظه کار بود که نه تنها حرف نزد، بلکه به اتاقش رفت و وقتی من می خواستم بروم یک پاکت به من داد و گفت:" یه کنسرت داریم تو تالار ودکی! به نفع بچه های بی سرپرسته، دوتا بلیت مال شما و گلی خانم!" خندیدم و گفتم :" اگه قرار باشه پول بلیط های هنرجوها رو بدین پس چرا کنسرت میذارین؟"

انتظار داشتم بگوید که فقط برای تو بلیط آوردم که از آمدنت مطوئن شوم. ولی گفت:"من پیانو میزنم و شاید تار!"

پرسیدم :" آواز جی؟"

با خنده ی تمسخر آمیزی گفت:" آواز من به درد خودم میخوره "

بی اراده گفتم :" صداتون ملکوتیه!"

خنده ی تشکر امیزی سر داد و گفت:" اگه ملکوتی بود که شهرت جهانی کسب می کردم!"

اظهار معلوماتم گل کرد و گفتم:"خود بخود که جهاین نمیشه باید..." وسط حرفم آمد و گفت:" کارهای این واونو که نمیشه اجرا کرد، باید از خودمون ارایه بدیم."

"برای شما کاری نداره که یه آهنگ بسازین، کتاب حافظ هم پر از شهره!"

قهقهه ای سر داد و گفت:" وقت ندارم!"

آهی حاکی از همدردی کشیدم و گفتم:" همه ی مشکلات با زمان حل میشه که متاسفانه مثل برق وباد می گذره!"

آرام و زمزمه وار گفت:" برای مومنان، زمان دلیل وجود خداست چون هیچ چیز به این کاملی نمی تونه بدون خالق خلق بشه، اینو انیشتن گفته!"

امیدوار بودم دلیل خوشحالی و این خنده های پی درپی اش، به بهم خوردن نامزدی من بانوید باشد. از آن روزی که خبر ازدواج من توسط گلی یه گوشش رسیده بود با من مثل غریبه های کوچه خیابان رفتار می کردو امروز صمیمیت او از حد گذشته بود. من اطمینان پیدا کردم که او هم از به هم خوردن ازدواج من با نوید خوشحال است و احساس پیروزی می کند.
روز پنج شنبه ساعت پنج بعداز ظخر من و گلی در ردیف سوم تالار رودکی نشسته بودیم. با طعنه گفت:"یعنی چه که ردیف سوم به ما جا داده؟ باید ردیف اول ..."


وسط حرفش آمدم و گفتم:" خودش معذرت خواهی کرد و گفت که جمعیت زیاده و نتونسته ردیف جلو برامون تهیه کنه!" نگاهم به دختر زیبا و آراسته ای مات ماند ه بود، گلی گفت:" واسه استاد فیلم می آره، خوشگله ولی دماغشو عمل کرده!"

فکر کردم رهام از سینما هم مثل رستوران بدش می آید، از گلی پرسیدم:" چرا نمیره سینما؟"

خندید و گفت:" استاد هر فیلمی رو دوست نداره! فقط فیلم های تاپ و فیلم هایی رو که جایزه ی اسکار گرفته ن نگاه می کنه، این دختره هم نمی دونم از کجا این فیلم ها رو گیر می آره!"

"به زبان اصلی که فیلم زیاده!"

خندید و گفت:" پس چرا گیر ما نمی آد؟"

" ما وقت نداریم که فیلم تماشا کنیم."

من تمام حواسم به جمعیت تماشاچیان بود. بیشتر آن هارا در خانه ی آتوسا دیده بودم و داشت حس حسادتم از نو گل می کرد.همه ی آن ها زیبا و خانواده دار و اصیل بودند. من در میانشان کنیزی بودم که هیچ اربابی حاضر به خریدنم نبود. در حالی که داشتم بی ارزشی خودم را نشخوار می کردم، پرده ها کنار رفت و مجری برای اعلام برنامه روی صحنه آمد. اولین بربامه، اجرای پیانو توسط رهام بود. او با کت و شلوار مشکی و کروات طوسی با خال های ریز قرمز و موهای آراسته روی صحنه آمد. کف زدنها و پرتاب شاخه های گل از طرف هنرجوهایش شروع شد.تعظیمی کرد و پشت پیانو نشست. نیم رخش به طرف تماشاچیان بود. اوج بدبختی را وقتی حس کردم که دختران برایش سر و دست می شکستند و شاخه های گل را به طرفش پرت می کردند. او هم با مهارت استادانه ای در حالی که پیانو می زد، جواب محبت های آن ها را با لبخند جذابش می داد. نگاهش مدام به روی تماشاچیان می چرخند و درجه ی حسادت مرا بالا می برد. گلی سرش را بیخ گوش من گذاشت و گفت:" کاش آورده بودیم!"

گفتم:" تو که بلدی سوت بزنی!"

خندید و گفت:" واسه هر کسی که نباید سوت زد!"

حوصله ی حرف زدن با گلی را نداشتم. در صندلی خود فرو رفته بودم و چشمم به روی چهره های دختران زیبا می چرخید. به خود گفتم:" در میان این همه مشتاقان، تو مثل موری هستی در مقابل حضرت سلیمان!" نگاهم به رهام افتاد و دیدم متوجه من است. تکان مشهودی خوردم و صاف و مستقیم روی صندلی نشستم. لبخندی زد و سرش را بفهمی نفهمی به عنوان سلام تکان داد. مثل برق گرفته ها از این توجه بر جای خشک شدم و او همچنان چشم از روی من بر نمی داشت. درست مثل اینکه از وسط از وسط انبوه برفی بر خاسته باشم و یاراست به حمام داغی با حرارت صد درجه رفته باشم، همانقدر گرم و حرارت زده شدم. از خود بیخود و بی اختیار از جا بر خاستم که برایش دست تکان بدهم ولی گلی گوشه ی لباسم را کشید، مرا سر جایم نشاند و با لحن خشمگینی گفت:" می خوای این وسط تابلو بشی؟"

چه پیروزی بزرگی نصینم شده بود! از آن لحظه به بعد رهام وقتی که سرش را از روی پیانو بر می داشت فقط به من نگاه می کرد و من در یافتم که آن نگاه های جستجوگر قبلی هم برای یافتن من در میان تماشاچیان بوده است. خدایا! او همه ی دنیای من است، خلاصه شده ی همه ی آرزوهایم، چکیده ی همه زندگی ام، عصاره ی همه ی شیرینی لحظه های خوشی ام.

خدایا او را در عوض بهشت هم به کسی نمی بخشم! من از تو خدا، متشکرم که چنین مرد کاملی را سر راه من سبز کردی!

میان پرده، نمایش بی مزه ای بود که همه داشتند به آن نگاه می کردند و من داشتم با خدا راز و نیاز می کردم.بعد از تئاتر که پرده ها کنار رفت، اعضای گروه ارکستر بزرگی نمایان شدند. در میان آن ها رهام مثل ماه می تابید. خواننده ی معرفی آواز سنتی می خواند و رهام با زبردستی تار می زد.

وقتی نوبت تک نوازی به او رسید، همه ی هنرجوهایش از جا بلند شدند و کف زدند، بقیه هم به تبعیت از آن بلند شده بودند، حالا چهره ی رهام به طور کامل رو به تماشاچیان بود. در چهره ی تک تک آن ها رنگ لذت دیده می شد و در چهره ی من رنگ امید، رنگ بهار، رنگ پرواز و رنگ سبز عشق! برنامه که تمام شد، همه ی تماشاچیان با دسته های گل به طرف صحنه هجوم آوردند، از بین نوازندگان رهام از بالا با یک پرش بین طرفدارانش پرید. گلی هم لابلای آن ها وول می خورد، ولی من سرگرم انداختن اسکناسهای پس اندازم در صندوق کمکهای مردمی به بچه های بی سرپرست بودم، برای جلب توجه رهام که می دانستم به این کارها ارج می دهد. این اولین کار خبری بود که نه برای رضای خدا، نه برای دلسوزی و نه برای ارضای روحم بود، بلکه خودنمایی نابخردانه ای بود که مرد مسوول صندوق را به شگفتی واداشت و گفت:" خانوم! اول فکر کرده ین که بعد پشیمون نشین؟!"

نیشخند تمسخرآمیزی به او زدم و گفتم:" پس انداز یک سالمه که باید صرف خرجهای بیهوده می شد."

وقتی به طرف رهام و طرفدارانش برگشتم و دیدم که متوجه من است، نفس راحتی کشیدم ولی نمی دانم چرا اشک، در چشمانم را پر کرد. از محبوبیتی که او در بین مردم داشت، یا از توجهی که امروز به من نشان داد یا از خجالت و شرمساری این خودنمایی بی موردیم؟ هر چه بود نتوانستم جلو ریزش آن را بگیرم! آخر معنی ریزش این اشکها چه بود اینچنین جاری شده بودند و نگاه های متعجب رهام رابه خود جلب کرده بودند؟!

به طرف در خروجی رفتم. گلی شتابان خودش را به من رساند و گفت:" پری! پری! استاد ماشین نیاورده، همه ی شاگردانش می خواستن اونو به خونش برسونن ولی استاد گفت که با ما می آد!"

با بی تفاوتی گفتم:" خب بیاد." و در دلم گفتم:" قدمش به روی چشم."

با عصبانیت گفت:" ای کاش با ماشین بابا اومده بودیم! با این پیکان قراضه آبرومون میره!"

از افکار گلی که حول مسائل مسخره می چرخید، خنده ام گرفت و گفتم:" آبرویی که با پیکان قراضه بریزه می خوام زودتر بریزه و تموم بشه!"

من رفتم ماشین را آوردم جلو در که رهام مجبور نباشد مسیر طولانی را تا ماشین طی کند. ربع ساعتی انتظار کشیدم که او از میان جمع به طرف ماشین ما آمد.پیاده شدم ودر جلو را برایش باز کردم و نگاه پیروزمندانه ی پر افتخاری هم به جمع مشتاقان انداختم و پشت فرمان نشستم! همینکه حرکت کردم، رهام نگاهی به ماشین انداخت و گفت:" دختر آقای ابوالفتح خان بهادری پشت پیکان مدل پایین می شینه!"

گلی پشت گردن مرا نیشگون گرفت، از آینه ی ماشین به او نگاه کردم، با حرکت لبهاش گفت:" دیدی گفتم کاش ماشین بابا رو آورده بودیم." نگاهی به رهام انداختم و گفتم:"دوست ندارم بیشتر از مردم متوسط امکانات داشته باشم،می ترسم اگه غرق در راحتی ها و خوشی ها باشم، خدا رو فراموش کنم!"

خندید و گفت:" آدم نیکوکاری مثل شما در هیچ موقعیتی خدا رو فراموش نمی کنه!"

نثل بچه ها پرسیدم:" یعنی می گین سوار ماشین آخرین مدل بشم؟"

نگاهی به من انداخت و گفت:" در صورتی که تفاوت ریالی بین دو ماشین رو به نیازمندان بدین،نه!!"

پشت چراغ قرمز نگاهی به او انداختم، لبخندی زد و از جیب کتش یک نوار بیرون آورد و گفت:" زندگی بدون موسیقی لطفی نداره!"

نوار را از او گرفتم و داخل ضبط صوت ماشین گذاشتم. اجرای قطعه ای از بتهوون بود که فقط خودش اعصاب شنیدش را داشت. من و گلی دلمان می خواست ورودی گوشهایمان را با پنبه ببندیم. بقیه ی راه را، از تجریش تا خیابان دربند، او کاملا رفته بود در عالم موسیقی و فقط جسمش روی صندلی ماشین بود.

با اکراه به خانه برگشتم. دیگر خانه ی دو هزار متری پدرم برای من تنگ شده بود و دلم می خواست در آپارتمان کوچک و محقر رهام شبانه روز بدون اینکه رنگ آفتاب و مهتاب را ببینم سر کنم.

شب وقتی همه دور پدرم جمع شده بودیم و طبق معمول از هر دری سخن می گفتم، من به پدرم گفتم:" اگه این خونهرو بفروشیم با پولش می تونیم ده تا آپارتمان بخریم و بدیم افراد بی خونه ی بدبخت!"

پدرم با لحن تمسخرآمیزی گفت:" افراد بی خونه ی بدبخت یه ارزن غیرت قرض بگیرن و تن لش خودشونو بدن به کار تا اونها هم خونه دار بشن! از خوردن و خوابیدن که کسی به جای ی نمی رسه!"

با اعتراض گفتم:" بعضی ها استعداد پولدار شدن رو ندارن، هر چقدر هم جون بکنن! اونهایی که توانایی دارن باید به بقیه که نا توانن کمک کنن!"

پدرم با حرص گفت:" با بحث کردن نمیشه مخ تو رو سر جاش آورد!"

علی برادرم – که از زن دوم پدرم است – گفت:" نابرده رنج گنج میسر نمی شود، مزد آن گرفت جان برادر که کار کرد!"

چشم غره ای به علی رفتم و گفتم:" خوب شد تو یه بیت شعر یاد گرفتی که همه جا به کارش ببری!"

گلی هم وارد بحث شد و خطاب به من گفت:" یعنی تو میگی این کفاش سر کوچه که از صبح تا شب روی صندلیش میشینه با بابا که از صبح کله ی سحر تا آخر شب با هزار تا کارگر سر و کله می زنه و خون دل می خوره فرقی نداره؟ بابا سختی بکشه و پول جمع کنه، بده این تنبلها بخورن؟ هر کسی آزاده به اندازه ی راحتی خودش کار کنه! بابا اینجوری دوست داره زندگی کنه، اصغر آقا باغبون هم اینجوری!"

وقتی دیدم عقاید هیچ کس با حرف های من عوض نمی شود، دنباله ی بحث را رها کردم. پدرم گفت:" تو هیچ وقت دنبال علت نمی گردی، همیشه معلول فکر تو رو خودش مشغول می کنه. تو فقط دلت برای نیازمندان می سوزه، در حالی که هیچ وقت فکر نکردی ببینی چرا اون نیازمند شدن. در واقع تو از دنیا مو رو میبینی و من پیچش مو."

بیان من آنفدر قوی نبود که به پدرم بگویم تا شما قدرتمندها وجود نداشته باشید ضعیفی پا نمی گیرد. اگرم می گفتم پدرم را عصبانی می کردم.


ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 19
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 8
  • آی پی دیروز : 3
  • بازدید امروز : 11
  • باردید دیروز : 1
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 11
  • بازدید ماه : 12
  • بازدید سال : 123
  • بازدید کلی : 1,407