loading...
چت روم صورتی|صورتی چت|صورتی|چت صورتی قدیم
ستایش بازدید : 57 یکشنبه 01 بهمن 1391 نظرات (0)
به هیچکدام از این حرفها معتقد و پایبند نبودم و این تحلیل و تفسیرها را از اینجا و انجا شنیده بودم که فقط برای جلب نظر او کلمات را سر هم بافتم و با لحن مختصصانه ای تحویلش دادم.با شگفتی به من خیره شده بود.فکر کردم هر حرفی زده ام جز جواب سوال اونبوده!دوباره ادامه دادم:

_من به این علت تا حالا موسیقی رو شروع نکردم که پیانو رو دوست ندارم.من...من موسیقی سنتی رو ترجیح می دم.

اظهار عقیده ام را زمزمه وار بیان کردم.چون گمان بردم او هم مثل بعضی از آدم ها موسیقی سنتی را به باد سخره می گیرد.ولی وقتی حرفم تمام شد،با کمال تعجب دیدم که ارام از جایش بلند شد و آمد و روی مبل کنار دست من نشست و گفت:

_کاملا با من هم عقیده اید!به نظر من موسیقی یه همدم خوش نواست تا یه پیغام رسان گویا.!من هم موسیقی اصیل رو بیشتر می پسندم.ولی مردم کلاسیک رو ترجیح می دن و من به خاطر اون ها کلاسیک کار می کنم...

نگاهی به من انداخت و گفت:

_البته برای افراد علاقمندی مثل شما تار هم یاد می دم.

بوی ادکلن ملایمش فرحبخش بود.امیدوارم بودم که به این بو حساسیت نداشته باشم و دچار سر درد بی درمان نشوم.زیر چشمی نگاهی به او که منتظر شنیدن تشکر من بود انداختم.چهره اش از نزدیک صمیمی تر ومهربان تر به نظر می رسید و از آن هیبت مردانه اش که هر بیننده ای را از پا در می آورد دیگر خبری نبود.دنبال حرفی برای شکستن  سکوت می گشتم،وقتی موضوعی به ذهنم نرسید،پرسیدم:

_شما موسیقی رو کجا یاد گرفتین؟

لبخند معنی داری زد و گفت:

_انگلستان!اونجا علاوه بر رشته تحصیلی،آموختن یک هنر هم اجباری بود.من پیانو رو انتخاب کردم،در ضمن اینکه از کلاس های آزاد موسیقی هم برای  تکمیل استفاده می کردم.وقتی ایران اومدم تار یاد گرفتم.دلم می خواست به جای پزشکی فقط موسیقی خونده بودم و الان یه موسیقیدان ماهربودم...

از اینکه داشت درد دلش را به من می گفت،احساس نزدیکی خاصی بهش کردم و به خود بالیدم.این صمیمت در اولین جلسه آشنایی باور نکردی بود.به میان حرفش آمدم وگفتم:

_مردم ما به پزشک بیشتر نیاز دارن تا یه موسیقیدان!بخصوص مردم  بدبخت و فقیری که برای رفع نیازهای اولیه شون در مونده ن،اگه موسیقی قادر بود شکمشون و سیر کنه نیاز به شنیدن حتمی می شد!

آه کوتاهی کشید و گفت:

_هنوز به اون مرحله ازخودگذشتگی نرسیدم که مردم رو به خودم ترجیح بدم.برای رسیدن به این مرحلمه از کمال انسانیت،به روح مهربانی مثل شما نیاز دارم..

حرفش را قطع کرد و به نقطه ای از قالیچه ی ماشینی جلوی پایش خیره شد و من به او که چگونه روح مرا شناخته بود.بعداز مکث طولانی تفکر  آمیزی ادامه داد:

بین پزشکی و موسیقی معلق موندم،یه پام به طرف موسیقی کشیده می شه و یه پام به طرف شغلم.می دونین؟آدم بین دو نیروی مثبت می مونه،هم شغلم و دوست دارم هم هنرم رو.نه از سر این می تونم بگذرم و نه از سر اون،نمی دونم که دل و جان فدای کدوم بکنم و کدوم رو از خودم برونم.تکلیف بین دو نیروی منفی معلومه،بالاخره یکی رو انتخاب می کنه در حالی که از هردو بدش میاد.تکلیف آدم بین دو نیرومی مثبت و منفی هم کاملا روشنه.اما چیزی که آدم رو دیوونه می کنه سردرگمی یه!برای حفظ تعادل روحم از چهارشنبه تا شنبه رو به موسیقی و باقی شو به مطب و بیمارستان اختصاص دادم،در حالی که همیشه فکر می کنم اگه بخوام به اوج شکوفایی برسم یکی رو باید انتخاب کنم.

گلی به من گفته بود که استاد به ندرت با هنرجوهاش حرف می زنه  و من با این تصور با او روبرو شده بودم،در حالی که دیدم صحبت کردن او از حد پر حرفی هم گذشته است،در عین اینکه نفهمیدم چرا دارد با من درد دل می کند،آن هم در اولین برخورد؟خیلی دلم می خواست بدانم که با دو شغل پول ساز چه می کند و پولهایش را به چه مصرفی می رساند.رهام نگاهی به بابک که هنوز روی پاهای من نشسته بود انداخت و گفت:

_دفتر نت با خودتون آوردین که...

خریدن دفتر نت را به عهده گلی گذاشته بودم،او هم یادش رفته بود که برایم بخرد و من مجبور شدم یک دفتر صد برگ که گاهی یادداشت های دلم را در آن می نوشتم  با خودم ببرم،آن را از کیفم بیرون آوردم و گفتگم:

_دفتر معمولی دارم!

نیشخندی زد از جا بلند شد و گفت:

_فکر کنم یه دفتر نت اضافی داشته باشم.

در حالی که به طرف کتاب هایش می رفت،گفت:

_لذت بخش ترین ساعت عمر آدم وقتیه که از یه آهنگ خوشش بیاد و روزی چندین مرتبه اون و گوش کنه.

حرف ها و عقاید او به نظرم چرند و تا حدودی مسخره آمد.در حالی که جهان پراز بدبختی است او داشت ازلذت موسیقی حرف می زد و من به فکر دختر باغبانمان بودم  که دانشگاه اهواز قبول شده بود و نه پول تحصیل داشت،نه پول اجاره اتاق در آن شهر که خوابگاه دانشجویی وجود نداشت.اگر من نمی توانستم کمکش کنم باید از خیر دانشگاه می گذشت ومن هم که روزها فقط به فکر کامیابی دلم بودم و سر از کلاس موسیقی درآورده بودم و می خواستم هنری را بیاموزم که استعدادش را نداشتم.از خودم پرسیدم:"آیا خدا منو می بخشه؟"

صدای رهام مرا ازعالم خیالات  بیرون آورد.دفترم را روی میز کنار دستم گذاشتم تا به درس گوش بدهم،در حالی که حرف حرفهایش را روی کاغذ می نوشت گفت:

_دو نوع ساز وجود داره.یکی سازهای ریتمیک مثل تنبک،دف،دایره،طبل و امثال اینها.یکی هم سازهای ملودیک  مثل تار،سنتور،گیتار،پیانو،کمانچه و ...
دوباره حواسم از درس پرت شد و به جای گوش کردن به حرف های او داشتم به موهای مشکی و مجعدش نگاه می کردم که مثل خانه ی پر آشوب و بهم ریخته اش پریشان و نامنظم به طرف حلقه خورده بودند.متوجه بازیگوشی من شد،دفتر نت را نزدیک من آورد و گفت:

_به اینجا نگاه کنین!ما در موسیقی هفت نت داریم که عبارتند از:دو،ر،می،فا،سل،لا،سی.

نت ها رو روی این پنچ خط نشون می دیم.به این پنج خط موازی می گن خط های حامل. ببینین! نت "دو" و "ر" زیر خط اول،یعنی این خط پایین قرار می گیرن.منتها برای  اینکه با هم اشتباه نشن روی نت "دو"یه خط کوچک می کشن.بعد از این دو تا نت روی خط قرار می گیره و یکی بین خط.یعنی"می" روی خط اول و "فا" بین خط اول و دوم و همینطور تا آخر...

هر چه او بیشترحرف می زد من کمتر می فهمیدم.به خود گفتم که خدا نکند کسی به وضع من دچار شود، از درس منتنفر باشد و هزار برابر از معلم خوشش بیاید به هر جان کندنی که بود موسیقی را یاد می گرفتم، در غیر این صورت پیش او خرد و بی اهمیت می شدم.از طرفی راه دیگری برای دیدن او سراغ نداشتم.به فکر گلی افتادم.خیالم از این جهت راحت شد که در خانه می توانستم همه ی درس ها را از گلی یاد بگیرم ولی از این دلواپس بودم که اگر از من بخواهد آنچه را شنیده ام برایش توضیح بدهم،چه بگویم و چه بکنم!بعد از تمام شدن تئوری،او به اتاقش رفت و تار را آورد و طرز گرفتن و زدن با آن را به من یاد داد.بعد تا را روی پاهای من گذاشت و گفت:

_این تقسیم بندی روی دسته تار و می بینین،انگشت کوچک دست چپ رو از قسمت پایین بگذارین در قسمت اول و به ترتیب  بقیه انگشت ها را در قسمت بعدی...

بسختی توانستم آنچه را که او می گوید انجام دهم.قبل از اینکه نفس راحتی بکشم گفت:

_حالا با انگشت میانی دست راست اولین سیم رو از پایین به بالا تکان بدین،در حالی که با انگشت کوچک دست چپ،سیم رو محکم گرفتین که کوتاه تر بشه.

وقتی صدای تار را درآوردم دلم لرزید.لبخندی زد و گفت:

_حالا انگشت کوچک دست چپ را بالا بگیرین و انگشت دوم رو به سیم فشار بدین و همینطور یکی یکی انگشت ها را بالا بگیرین و بعدی رو فشار بدین.

آه خستگی آمیزی کشیدم.هر چه تلاش کردم نتواستم بین دو دستم هماهنگی برقرار کنم.وقتی دست چپم را نگاه می کردم یادم می رفت که باید با دست راست هم کار کنم.دست راست را نگاه می کردم،دست چپم یادم می رفت.عاقبت با خشم  تار را زمین گذاشتم و گفتم:

_بهتره پیانو کار کنیم،گلی می گه راحت تره!

و از این واهمه داشتم که با پیانو هم دچار همین وضع بشوم و او خیال کند من عقب مانده ذهنی دیرآموزی هستم که حوصله ی هر معلمی را سر می برد.از جا بلند شد و گفت:

_پیانو تو اتاقه!

پشت سرش راه افتادم.ااز راهروی تنگی که به یک اتاق  و آشپزخانه منتهی می شد،گذشتیم.چشمم به آشپزخانه افتاد انقدر آشفته و بهم ریخته بود که سوزن می انداختی پایین نمی رفت.ظرفشویی پراز ظرف نشسته،روی گاز چند قابلمه ی بی در و پیکر،روی کابیت از سیاهی زغال تا سفیدی آهک به چشم می خورد و روی میز وسط اشپزخانه پر از ظرف غذا و نان خشکیده بود.اتاقی که در آن پیانو قرار داشت، کمی روبه راه تر از بقیه ی جاها بود.یک پیانوی روسی قدیمی که روی آن پر از کاغذهای نت بود و گوشه ی اتاق هم یک تلفن و یک دفتر تلفن پاره پاره و چند بشقاب غذا که مال شام شب گذشته بود.دلم می خواست اجازه داشتم در یک چشم بهم زدن همه ی خانه را مثل گل نظافت کنم.با آرامی و متانت پشت پیانو نشست و پنجه ی دست هایش را از هم باز کرد و گفت:

_وقتی خواستین پیانو بزنین انگشت های دستتون رو به این صورت از هم باز کنین،طوری که انگار یه سیب بزرگ تو دستتون گرفته باشین.قسمت راست پیانو مال دست راسته و قسمت چپ پیانو مال دست چپه که باید آکورد(آکورد:دو یا چند نت که وقتی همراه ملودی اجرا شوند هارمونی آن ملودی را تامین می کنند.)بگیرین.

بعد نگاه تمسخر آمیزی به من انداخت و گفت:

_البته اگه دست چپ و راست رو قاطی نکنین!

از خودم خجالت کشیدم.مثل بچه هایی که فوری از اسباب بازیشان خسته می شوند و با دلزدگی آن را ول می کنند  و دنبال یکی دیگر می روند،تار را رها کرده  بودم و سراغ پیانو آمده بودم.لبخندی زده ادامه داد:

_با این شاسی های سیاه می شه جای نت ها رو یاد گرفت .بببینین،این دو تا شاسی سیاه بعدش فاصله س و سه تا شاسی سیاه کنار هم قرار گرفته،از نت "دو"تا "سی" میشه یه اوکتاو.پس اینجا می شه،"دو" و اینجا هم ....

من حواسم رفته بود پی عکس فارغ التحصیلی او که روی زمین گذاشته شده  بود و شیشه ی قاب عکس آنقدر خاک و دوده به خود گرفته بود  که لبخند پیروزمندانه ی او بسختی دیده می شد.در این حال رهام نگاه غضبناکی به من انداخت،از روی صندلی بلند شد و گفت:

_خودتون بشینین پشت پیانو!

از نگاه تشرآمیزش ترسیدم،بالافاصله دست بابک را رها کردم و روی صندلی نشستم.مثل معلم سختگیری دوباره از اول آنچه را که فکر می کرد نفهمیده ام توضیح داد و من به جای فهمیدن درس از این خوشحال بودم که به بوی ادکلنش حساسیت ندارم و دچار دردسر سر درد نمی شوم.بعد از چهل و پنج دقیقه ی سرسام آور،درس موسیقی تمام شد و من باید آنجا را و آن نگاه نافذ جان دربیار را ترک می کردم.وقتی دوباره چشمم به آشپزخانه افتاد،حس دلسوزی ام گل کرد و بی اختیار،بی تعارف و بی اجازه به آشپزخانه رفتم و پشت ظرفشویی ایستادم.با شگفتی دنبال سرم آمد و گفت:

_چکار می کنین؟این کار درست نیست؟

در حالی که تند و سریع ظرف های خشکیده ی چند روز مانده را می شستم،گفتم:

_شما می تونین درست تصورش کنین!

رویم را به طرفش برگرداندم،نگاهش به صورت زهر چشمی به من خیره ماند،صدایم را کمی بلند تر کردم و گفتم:

_آدم باید خیلی بی ملاحظه باشه که وقت شما رو بگیره و این همه کار رو براتون بذاره و بی تفاوت از کنارشون بگذره!راستش من که نمی تونم اینجوری باشم.خواهش می کنم اجازه بدین کارمو تموم کنم!

نگاه پرسشگرانه اش که تشکر آمیز شد مرا سر شوق آورد و با چالاکی بیشتری به شستن ظرف ها ادمه دادم.او هم در حالی که آشپزخانه را مرتب می کرد ،گفت:

_قبل از اینکه شما رو ببینم،می دونستم که آدم عجیبی هستین!

خندیدم و پرسیدم:

_عجیب از چه نظر؟

نزدیکم امد و آرام گفت:

_از همه نظر!

تا آن لحظه ذهنم درگیر اصطلاحات موسیقی بود و با خود کلنجار می رفتم تا بین "بمول" و "دیز" (بمول:شستی سیاه پیانو که قبل از نت اصلی قرار دارد._دیز:شستی سیاه پیانو که بعد از نت اصلی قرار دارد.)و فرق بین نت های چهار ضربی و سه ضربی و بقیه ضرب ها را یاد بگیرم و مغز بی استعدادم را به فکر کردن در این باره وادار کنم،ولی وقتی او کلمه ی "عجیب"را به عنوان عصاره ی شخصیت من تحویلم داد،فکر خسته ام رفت پی معنی کردن  لغت عجیب که نمی دانستم  در فرهنگ نامه ی ذهن او چه معنی شده است و به سرعت برق آشپزخانه را مرتب کردم و ظرف ها را درکمدها جا دادم.چای هم برایش ریختم و روی میز گذاشتم.در حالی که مرا بدرقه می کرد،گفتم:

_اگه بعد از من شاگرد نداشتین،همه ی خونه رو مرتب می کردم!

لبخند رضایت بخشی زد و گفت:

_هنوز دوتا بشقاب تمیز تو کمد داشتم!

با لحن طعنه آمیزی گفتم:

_اشکالی داره دوازده تا بشقاب تمیز داشته باشین؟

با اکراه خداحافظی کردم و به خانه برگشتم.دلم از انجا به سختی کنده شد.وقتی به خانه رسیدم و خواستم کیفم را در کمد بگذارم،احساس کردم کیفم سبک شده است.بالافاصله به یاد دفترم افتادم که آن را در خانه ی رهام جا گذاشته بودم.همان دفتری که یک مشت چرندیات مسخره  و هرچه که به مغزم رسیده بود در ورق های خط خورده اش یادداشت کرده بودم و اگر او آنها را می خواند،به قول گلی حق داشت فکر کند من واقعا دیوانه ام.چهار نعل به طرف تلفن دیودم.طبق معمول  گلی پای تلفن بود و می دانستم که تا آمدن پدرم آزاد نخواهد شد.این دختر بی مادر و بی سرپرست با زیبایی صورتش  در کوچه و خیابان راه می رفت و از هر پسربی نام و نشانی با وقاحت تمام  تلفن می گرفت و وقتی به خانه می آمد به یکی یکی آنها تلفن می کرد.از روی بی طاقتی کمی جلویش راه رفتم و دست هایم را بی صبرانه بهم مالیدم ولی او انگار که در باغ نبود و متوجه من نمی شد.با التماس از اوخواستم که یک دقیقه تلفن را در اختیار من بگذارد.به خرجش نرفت.با حرص و دندان قروچه سرش فریاد زدم،فایده ای نداشت.عاقبت عصبانی شدم ،تلفن را قطع کردم و گوشی را به زور از او گرفتم،به رهام زنگ زدم و با لحن اضطراب آمیزی گفتم:

_الو!استاد!من یه دفتر روی میز توی هال جا گذاشتم.

با لحن آرام و رضایت بخشی گفت:

_بله جا گذاشتین!

خواشستم بگویم"لطفا اون رو نخونین"ولی بالافاصله دریافتم که این حرف توهین بزرگی است به شخصیت خوددار و امین او.آه دلهره آمزی کشیدم و گفتم:

_ببخشید که مزاحم شدم،فقط خواستم ببینم که اونجاست؟

دوباره با همان لحن گفت:

_بله اینجاست!

دیگر حرفی نزد و من مجبور شدم که خداحافظی کنم.وقتی گلی از موضوع اگاه شد،دستش را به علامت خاک بر سری به سر من کوبید و گفت:

_ای دختر خل!مگه اون بین اون همه کتاب و کاغذ پاره متوجه دفتر تو می شد؟ولی بهش زنگ زدی و اونو کنجکاو کردی  که به سراغ دفترت و مطمئنم که میره!

فریادی مثل ناله ی گربه ی مریضی از سینه برآوردم و گفتم:

_و چرپ و پرت های منو می خونه!وای خدای من!

روز بعد وقتی که رهام از بیمارستان به خانه برگشت،ساعت دو بعدازظهر بود که من برای گرفتن دفتر به خانه اش رفتم.تا آن لحظه به تعداد نفس هایم دعا خوانده بودم که او فرصت نکرده باشد  دفتر مرا بخواند.وقتی زنگ در آپارتمان او را زدم دیگر طاقت گذشتن یک ثانیه را هم نداشتم.مثل همیشه فوری در را باز کرد و وقتی مرا دید،نگاه دقیق و جدیدی به من انداخت.اطمینان من از این نگاه انقدر قوی شد که دیگر نپرسیدم دفتر مرا خوانده است یا نه.قابلمه ی لوبیا پلو را که به خاطر او درست کرده بودم  به دستش دادم.در قابلمه را باز کرد و گفت:

_به به!عجب به موقع!هنوز  داخل راهرو ایستاده بودم.نگاه مضطربی به روی میز انداختم.دفترم سر جایش بود.بلافاصله متوجه تشویش و نگرانی من شد،خودش را از سر راهم کنار کشید و گفت:

_بفرمایید!

با شتاب به طرف میز رفتم،دفترم را برداشتم و نگاه پرسشگرانه ای به چشمان سیاه و درشت او انداختم و گفتم:

_خدا کنه که فکر نکرده باشین که این دفتر رو من عمدا اینجا گذاشته ام!

لبخندی زد و گفت:

_چرا همچین فکری بکنم،دختر!

لحن گفتارش صمیمی و مشکوک بود و نشان می داد که این صمیمیت با خواندن دفتر من به وجود آمده است.جرات پرسیدن این سوال را از او نداشتم.نگاه پر جذبه اش دهانم را محکم قفل کرده بود. به خانه برگشتم،در حالی که دیگر قلبم مال خودم نبود و توسط چشمان نافذ او به یغما رفته بود ومن پیوسته  به دنبال راهی می گشتم  که مورد توجه اش قراربگیرم.

وقتی به خانه رسیدم،دفترم را گشودم و آن قسمتهایی را که احساس می کردم بوی ادکلن او را به خود گرفته اند،خواندم:

_اکنون چهارده سال دارم و مثل همه ی  دختران احساس هایم لطیف و افکارم رویایی شده است،اما نمی دانم چرا مثل دوستانم هنوز عاشق نشده ام که از این دوران خاطره انگیز لذت ببرم؟

برخلاف آنها به خرافات چرندی روی آوردم که جسم و روح مرا از دنیای پر جاذبه ی مادی دور ساخته است  و فکر و ذهنم را در حصاری جادویی و نامرئی زندانی کرده است.غرق در دنیای غیر ملموس ماورای طبیعت شده ام،دنیایی که نمی دانم به کدامیک از هفت آسمان  تعلق دارد!مسائلی مثل روح،مثل خواب دیدن،مثل جهان ابدیت و زندگی ابدی برایم هزاران سوال بی جواب آفریده است.همیشه در مغزم آشوب مسخره ای برپاست ومحور افکار سردرگم و پریشانم به دور این معما ها می چرخد و هیچ جوابی نمیتواند راضی ام کند.بخصوص که دلم میخواهد بدانم چرا ما انسانها خواب می بینم و آیا برای این خواب ها تعبیری هم وجود دارد؟آیا خواب بخشی از زندگی مادی ما به حساب می آید یا اینکه ما روزها در جهان مادی زندگی می کنیم و شب ها در جهان ارواح؟

آخر امکان دارد که شب ها در زمان کوتاهی به نقاط دور دستی سفر کنیم و کارهای عجیب و غریبی انجام بدهیم و وقتی بیدارمی شویم روی تخت خوابمان باشیم و اثری از هیچ چیزباقی نباشد؟و هزاران سوال بی جواب دیگرکه روح مریض مرا در دریای پر تالاطمی ازتوهمات بیمارگونه غوطه ور ساخته است.

من در این افکار هستم درحالیکه بقیه دوستانم با خواندن رمان های عشقی و دو بیتی باباطاهر و غزلیات حافظ دلشان هری فرومی ریزد و گونه هایشان سرخ و گل گلی می شود.گاهی هم عبارت های مهم این کتاب را روی میز ها و دیوار های مدرسه می نویسند و با این کار از وصف العیش به نصف العیش می رسند.ولی من این عبارت ها را می خوانم ،معنی هیچ کدام را نمی فهمم.همچنین دو سه صفحه از کتاب های رمان را نمی توانم بخوانم.من در عطش کتابی می سوزم که در لابه لای ورق های کهنه اش،جواب سوال های مرا در برابر چشمان گرسنه و پر حسرتم قرار بدهد.ولع کتابی مثل فلسفه خواب مرا دیوانه کرده است و به مرز  تباهی رسانده است.در کتابخانه محقر پدرم به جز کتاب دانشگاهی خودش کتاب دیگری نیست،حتی یک کتاب حافظ که امروز در هر خانه پیدا می شود ومردم با فال این کتاب دلشان را به زندگی خوش می کنند.در کتاب فروشی محلمان به جز کتابهای عشقی،جنگی و جنایی عامه پسند کتاب دیگری وجود ندارد.دیروز که از کتاب فروش درباره ی تعبیر خواب پرسیدم،مرا  مسخره کرد و گفت:

_حیف از تو نیست که انقدر خرافاتی باشی؟

فکر می کنم این احساس های من مربوط به دوران بلوغم می شود،بحرانی که هر نوجوان ان را به نحو غیر عادی و ویران کننده ای طی می کند.خلق و خوی آن به یک سو متمایل و از حد طبیعی فراتر می رود.یکی ناسازگار و منفی گرا،یکی پرخاشگر و خشمگین،یکی بزهکار و منحرف  و کجرو،یکی سر خوش و اهل رقص و آواز،مومن و پرهیزکار،آن یکی درسخون و یکی هم مثل من در آستانه ی یک جنون واقعی.من آنقدر به خواب و رویا فکر می کردم که محال بود بخوابم و خواب نبینم.بیشتر از هر موضوعی خوب پابرهنگی و خواب مادرم را می بینم.

زجرآورترین خواب هایم است که مادرم از پیشم می رودو یا خواب میبینم در محیط های حساسی مثل مدرسه و کوچه و خیابان،پابرهنه بدون جوراب و کفش هستم و همه ی مردم دارند به پاهای برهنه ی من نگاه می کنند.

یک شب خواب دیدم صاحب مقام والایی شده ام وقرار است برای عده ی زیادی سخنرانی کنم طبق معمول بدون کفش بودم و نمی توانستم به پشت جایگاه بروم هرچه صدای کف زدن ها تشویق و اشتیاق  مردم بلندتر می شد،پاهای برهنه ی تاول زده ی من جلوی دیدگانم  بزرگ و بزگتر جلوه می کرد.بین دوراهی مانده بودم.اگر به جایگاه سخنرانی نمی رفتم،مردم فکر می کردند که قادر به نطق نیستم در حالی که آنقدر معلومات داشتم که بتوانم همه را مجذوب خود کنم.از طرف دیگر اگر با پاهای برهنه از بین آن جمعیت می گذشتم جز دیوانگی محض،هیچ توصیف دیگری شایسته ی اعمالم نبود  در آن لحظه دلم می خواست خودم را دار بزنم!از شدت نفرین و ناسزایی که به خودم می فرستادم از خواب پریدم و جسم بی جان خودم را در رختخواب دیدم.سراپای بدنم در عرق سردی شناور بود.هنوز قدرت تکان دادن اعضای بدنم را نداشتم و از ترس اینکه دوباره  بقیه ی خواب به سراغم بیاید چشمانم را به سختی باز نگه داشتم و تا صبح نخوابیدم.از روز بعد به هر کسی  که می رسیدم،می پرسیم:

_شما به تعبیر خواب عقیده دارین؟

تمام همکلاسی ها،معلم ها،دوست و آشنا و فامیل همه لبخند تمسخرآمیزی به من می زدند.

معلم ادبیاتم گفت:

_به نظر من باید بری پیش جادوگرهای هندی!

معلم شیمی ام گفت:این سوال چرت وپرت به درس ما مربوط نمی شه!

معلم ریاضی ام گفت:

_تو عصر تمدن و تجدد خرافات قرون وسطی به ما رو کرده!بچه های هفت هشت ساله ی ژاپنی دارن ماشین حساب و رادیومی سازن.دخترهای دبیرستانی ما هم دنبال چرند و پرند...واقعا جای تاسفه!

از روز بعد همه تا به من می رسیدند،می گفتند:

_سلام!پرفسور تعبیر خواب!

روی دیوارهای مدرسه و تخته سیاه می نوشتند"محقق و مفسر تعبیر خواب را معرفی می کنیم،سرکار خانم پریچهر بهادری عضو سازمان چرند و پرند..."در خانه هم به "پری خله"معروف شدم.

از دست کابوس های شبانه،روز کلافه و هنگام  غروب و نزدیک شدن شب غمزده و آشفته حالم.آرزو دارم بتوانم تا صبح بیدار بمانم.اگر نقطه ی خواب را در مغزم پیدا  کنم،حتما آن را از کار می اندازم.من از شب ها،از ستارگان،از ماه و از آسمان تیره نفرت دارم از دست خورشید که چرا یکسره نمی تابد، عصبانی هستم.حوصله ی هیچ کس و هیچ کار را ندارم.حتی حوصله ی نفس کشیدن.زنگ های تفریح در محفل دوستان مثل مجسمه بودا،بی اعتنا به دنیای اطرافم می نشینم و...

احساس می کردم رهام بیشتر از این فرصت خواندن نداشته است.اگر به موقع دنبال دفترم نمی رفتم او بقیه را هم می خواند.روی صفحه اول با حروف درشت نوشته بودم:

"با اینکه بیست سالم شده است،هنوز نتوانستم به مردی علاقمند شوم و هیچ خواستگاری را نپسندیده ام. فکر می کنم همه ی آنها به خاطر اینکه کدبانوی خوبی هستم،می توانستم خانه و زندگی را اداره کنم،پدرم هم جهاز مفصلی به من می دهد و می توانم وارث پول زیادی از طرف پدرم باشم،مرا انتخاب کرده اند. من به خودم قول دادم که خودم را به این صورت به کسی نفروشم.هر وقت دلم کسی را انتخاب کرد  آن وقت رضایت می دهم،حتی اگر در چهل سالگی باشد."

این جملات را مطمئن بودم که او خوانده است چون روی صفحه اول با ماژیک سبز نوشته بودم.

تنها راهی که برای جلب نظر او داشتم این بود که تمرین هایم را تمام و کمال انجام بدهم.علاوه بر این کتاب های موسیقی جورواجوری را که هیچ وقت به آنها نگاه هم نمی انداختم،می خواندم تا بتوانم پیش او اظهار معلومات کنم.

نوارهای بتهون را گوش می کردم.فیلم زندگی موسیقیدانی مثل موزار،واگنر و برلیوز(برلیوز:موسیقیدان فرانوسی در اواخر قرن 17 تا 18 که در زمینه اپرا شهرت داشت.)را می دیم که اگر در این باره حرفی به میان آمد وامانده نشوم و بتوانم با او بحث کنم.

از همه اینها مهمتر اینکه تصمیم گرفته بودم ادامه تحصیل بدهم و انقدر درس بخوانم که بتوانم پزشکی قبل شوم و از این لحاظ هم بتوانم در رده ی خودش قرار بگیرم.خلاصه،محض خاطر او حاضر بودم مثل فرهاد کوه کن،کوه بیستون را در هم بشکنم.

روزهای شنبه روزهای جشن و سرور،روز عید،روز خوشی من بود و برای رسیدن این روزها ثانیه ها را با امید می گذراندم.شنبه که قابلمه ی غذا را به دست او دادم،لبخند رضایت بخشی زد و گفت:

_حالا دیگه من اصلا گرسنه نمی مونم چون هم شما و هم گلی خانم برام غذا میارین.

می دانست که نگران گرسنگی اش هستم ،می خواست خیال مرا راحت کند.برای اینکه هنگام گرم کردن غذا دچار دردسر نشود ،غذا را به  اندازه سه وعده در سه ظرف جداگانه می ریختم و او هربار یکی از ظرف ها را در فر برقی اش می گذاشت و تا دست و رویش را می شست،غذا هم گرم می شد.

آیا او منظور و معنی این کارهای مرا می فهمید؟آیا می دانست که این دلسوزی های من از روی قلبی که مهربانتر از قلب مادری برای بچه اش است برمی خیزد؟آیا می دانست برای چه هر هفته پیشبند  کلفتی به گردنم آویزان می کنم و آشپزخانه ی کثیف او را تمیز می کنم و ظرف هایی را که غذا در آنها خشکیده بود می شستم؟

آن روز بعد از تمام شدن کار آشپزخانه،به طرف هال رفتم و به او گفتم:

_امروز کمی زودتر آمدم که اینجا  رومرتب کنم،شما می تونین به کار خودتون برسین.

از جا  بلند شد و گفت:

-چطور این زحما شما را جبران کنم؟

خندیدم و گفتم:

_قبلا جبران کردین!شما منو به موسیقی علاقمند کردین،این به اندازه یک دنیا ارزش داره!

با لحن طلبکارانه ای گفت:

_این چه حرفیه!تو خودت استعداد داری،فراگیری تو حرف نداره،درواقع تو شاگرد اول کلاس هستی!

در مقابل اینکه مرا تو خطاب کرد و مرز غریبانه ی بینمام را  شکست،باید من هم با او صادقانه رفتار می کردم و می گفتم که"محض خاطر شما درس ها را قبل از اینکه به من یاد بدهید از گلی که آنها را گذرانده یاد می گیرم و انقدر تمرین می کنم تا بعد تدریس شما بتوانم  به مهارت خودتان آنها را بزنم.این از علاقه ی جنون آمیزی که  به شما دارم سرچشمه می گیرد نه استعدادی  که در وجود من نیست!"

 


ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 19
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 8
  • آی پی دیروز : 12
  • بازدید امروز : 10
  • باردید دیروز : 14
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 24
  • بازدید ماه : 25
  • بازدید سال : 136
  • بازدید کلی : 1,420