loading...
چت روم صورتی|صورتی چت|صورتی|چت صورتی قدیم
ستایش بازدید : 17 یکشنبه 01 بهمن 1391 نظرات (0)
دنیا بی توجه به آرزو های دل انسانها بر قرار بود و زمان آن را پیش می برد. سر انجام امتحان دانشگاه از راه رسید و من طبق معمول بدون تلاش و بدون مطالعه، سر جلسه ی امتحان رفتم و بعد از یک ماه رتبه ای کسب کردم که هنوز خجالت می کشم آن را به کسی بگویم. پدرم ورقه ی مرا به گوشه ای پرت کرد و گفت:" افتضاحه! بهتره از خیرش بگذری!"

با لحن طنز آمیزی گفتم:" دنیا رو چه دیدی! یه وقت دیدی کامپیوتر اشتباه کرد و اسم منو تو روزنامه نوشتن!" فقط چهارده رشته تحصیلی می شد انتخاب کرد. من هم همه را زدم، مترجمی زبان های مختلف. پدرم وقتی آن ها را بررسی کرد، با لحن مسخره آمیزی گفت:" زبان روسی دیگه به چه دردت می خوره؟ مگه پدربزرگت ر.س بوده؟"

قیافه ی دور از تمدن پدر بزرگ در ذهنم جان گرقت. لبخندی زدم، پایم را روی پای دیگرم، ادای فرشته را در آوردم و پرسیدم:" مامایی چطوره؟"

بلافاصله گفت:" نه!"

با اعتراض گفتم:" می تونم توی یه کوره ده به اسم دکتر زنان مطب بزنم و با پارو پول جمع کنم."

پدر با طعنه گفت:" اگه همه ی پول های مملکت رو بدن به تو یه ساعته تمومش می کنی و همه شو میدی مردم مفت خور! فقط یه رشته ی آبرومند انتخاب می کنی، اون هم فقط یکی از دانشگاه های تهران!"

آه شکست خورده ای کشیدم و گفتم:" اگه مدرک مترجمی داشته باشم، میشم یه مترجم مشهور. یه کتاب رمان ترجمه کردم هر جا ببرم اول می پرسن کجا لیسانس گرفتی؟"

پدرم گفت:" بگو انگلیس!"

"اگه مدرک خواستن چی؟"

"اونوقت یه فکری به حال خودت می کنی!"

فرم انتخاب رشته ام را پشت کردم و بابک را با خودم بردم تا با خیال راحت بتوانم ترجمه هایم را به ناشران زیادی نشان بدهم. به تر تیب تمام انتشاراتی های اطراف دانشگاه تهران را یکی بعد از دیگری سر زدم، تا اینکه در بیستمین انتشارات مرد جوانی که به نظر نمی آمد ناشر باشد، کار مرا قبول و ترجمه های من و اصل کتاب را از من گرفت و بعد از بررسی جوابش را تلفنی به من بگوید. دیدم خبری از او نشد، حوصله ام سر رفت و خودم تلفن کردم. او گفت:" کار شما رو خوندم، بد نبود!"

از جمله ی "بد نبود" بسیار بدم آمد، زیرا آدم را در بلاتکلیفی می گذارد و معلوم نیست که بالاخره خوب است یا بد! این حرف را که به او گفتم خنده اش گرفت و گفت:" بد نبود یعنی چندان خوب نبود. البته با یه ویرایش خوب، میشه اونو چاپ کرد!"

وقتی این حرف را شنیدم از خوشحالی دلم می خواست جیغ بزنم ولی وقتی گفت باید همه را از اول روی ورق های کلاسور پاکنویس کنم حالم گرفته شد. پر شگنجه ترین کار در دنیا همین پاکنویس کردن بود و من آنقدر از این کار متنفر بودم که همیشه نمره ی دفتر هایم در دبیرستان پایین بود. دو هفته شبها تا نیمه شب نشستم و ترجمه ها را از اول پاکنویس کردم و دوباره به ناشر دادم. انتظار کشنده را کشیدم تا اینکه کتاب از مرحله ی حروف چینی گذشت و من باید متن را غلط گیری می کردم. برای این کار احتیاج به یک نفر داشتم که متن اصلی را برای من با صدای بلند بخواند تا من بتوانم با متن حرف چینی شده تطبیق بدهم. یکی دو صفحه را از گلی و یکی دو صفحه را علی برایم خواند. هر دو خیلی زود حوصله شان ا این کار سر رفت. چون حروفچین یک خط در میان جمله ها را جا انداخته بود، مجبور شدم یکبار متن اصلی را خودم با صدای بلند بخوانم و روی نوار کاست ضبط کنم، بعد به کمک صدای ضبط شدن ی خودم متن را تصیح کنم. بعد از این کار سخت انگار دردسرها تازه شروع شده بود. ناشر عقیده داشت که باید روی جلد تصویر داشته باشد. کتابی که خوش نقش و نگارتر باشد بیشتر فروش می رود. شما که به متن واردتر هستند باید طرح پشت جلد را ارائه بدهید تا یک نفاش زبردست آن را بکشد چون متاسفانه من در این کار ذوق چندانی ندارم. این دیگر سخت ترین کار در زندگی ام بود. هر طرحی را که به نقاش می دادم او نمی پذیرفت. بناچار پیش حروفچین رفتم و از او کمک خواستم. او خندید و گفت:"من که به موضوع توجه نمی کنم، کلمه ها رو می بینم و دکمه های تایپ رو فشار می دم."

نقاش پرکار هم وقت خواندن کتاب را نداشت. به هر حال به هر بدبختی بود رضایت نقاش و پسند ناشر را به هم گره زدم.

با اسن حال هنوز هنوز از درد سر ها باقی مانده بود. باز ناشر عقیده داشت که باید اسم کتاب را هم عوض کنیم و مطابق با اشتهای خفته ی خریداران ایرانه نامی انتخاب کنیم. اسم اصلی کتاب بود"درد دل های یک زن" و ناشر می خواست آن را به "بانوی خوشبخت" که یک دنیا از اصل آن دور می افتاد تغییر دهد. هر چه با او بحث کردم به خرجش نرفت که نرفت. عاقبت مغلوب شدم و اعتراض نکردم. وقتی به خانه آمدم دوباره پشت میز تحریرم نشستم و مثل یک مترجم ماهر و کارآزموده ترجمه ی دیگری را شروع کردم. این کتاب همان تعبیر خواب از نظر روانشناسی بود که رهام آن را به من هدیه داده بود و من چهره ی با وقار و نگاه پرجذبه اش را روی همه ی ورق های کتاب می دیدم و با دلگرمی و پشتکار نو ظهوری به کار ادامه می دادم.

روزی که نتایج کنکور اعلام شد، پنج شنبه بود. فرشته گفته بود که اگر میخواهم روزنامه به من برسد باید قبل از طلوع آفتاب در باجه ی روزنامه فروشی باشم و من مثل همیشه خواب مانده بودم. ساعت هفت صبح بود که پایم رااز خانه بیرون گذاشتم. خانه ی ما در قسمت جنوبی کوچه بود ودر و پنجره هایمان به یک حیاط خلوت کوچک باز می شد. وقتی در حیاط را باز کردم، پاهم به جسم سنگینی برخورد کرد. نگاهم را پیش پایم انداختم و دیدم یک سبد پلاستیکی کهنه که زنها برای خرید به دستشان می گیرند، جلو در خانه است. فکر کردم مال رهگذری است که زیر درخت نارون جلو خانه ی ما دارد استراحت می کند. هر کجا را نگاه کردم کسی را ندیدم. سبد را وارسی کردم. اول یک ورق کاغذ توجه مرا جلب کرد، آن را برداشتم و خواندم. با خط بچگانه ای نوشته شده بود:" هشتمین حاملگی من دوقلو از آب در آمد. اگر دو بچه را به خانه ببرم، شوهرم مرا از خانه بیرون می اندازد و نَه بچه ویلان و بی مادر می شوند. ناچارم یکی از آن ها را به خانم نیکوکاری مثل شما بدهم. اگر از او نگهداری کنی من دعا می کنم که به همه ی آرزوهایت برسی و اگر بچه ی پرورشگاه نفرینت می کنم که روز خوش نبینی و ناکام و دل پر آرزو از دنیا بری!" از خواندن این نوشته اول خنده ام گرفت و دریافتم که مادر ناشناس هر که هست مرا کاملا می شناسد. بدون اینکه پچه را نگاه کنم، سبد را برداشتم و به خانه بردم و اصلا یادم رفت که کجا باید می رفتم و چه کار مهمی داشتم!همینکه وارد اتاقم شدم، صدای جیغ بچه در فضای خانه پیچید و همه از این صدای جدید و نوظهور از خواب پریدند و دسته جمعی به اتاق من هجوم آوردند. پدرم نعره کشید:" جه خبره؟"

و من در حالی که چای شیرین را در با قاشق در حلق بچه می ریخت، کاغذ را به او نشان دادم تا خودش از جریانبا خبر شود. وقتی پدر نوشته ها را سریع خواند، مثل حیان خشمگینی به طرف کوچه اشاره کرد و گفت:" زودتر برو بذارش سر جاش احمق!"

پدرم هیچ وقت با بچه ها این طور بی ادبانه حرف نمی زدو برای اولین بار بود که به من توهین می کر. مات و مبهوت به او خیره شده بودم و بچه هم همچنان جیغ می زد. پدرم بچه را از دست من گرفت، او را در سبد گذاشت و سبد را به دست من داد و با همان فریاد خشمگینش گفت:" زود، تند، سریع بذارش سر جاش! تو از کجا می دونی که این کار یه نقشه نباشه! کارمون به جایی زسیده که باید بچه ی سرراهی رو بزرگ کنیم؟ خودمون بچه کم داریم این قوز بالا قوز دیگه از کجا سبز شد؟"

بچه را سر جایش گذاشتم و به خانه آمدم و پشت پنجره ایستادم. همه ی پچه ها هم به تبعیت از من پشت پنجره ایستادند. پدر دستور داد:" پری! صبحونه من حاضره؟ باید برم سر کار، دیرم شده."

من هم عصبانی شدم و گفتم:" می دونی که از اینجا جم نمی خورم! بچه ی بی زبون الان هلاک میشه ."

فریاد زد :" حالا که تو اونجا وایسادی اون هلاک نمی شه؟ آخه برای چی همه تون جمع شدین پشت پنجره؟"

" برای اینکه کس دیگه ای جز مادرش اونو برنداره!"

پدر در عین عصبانیت به قهقهه خندید و گفت:" تو از کجا مادرش رو می شناسی؟"

"نمی شناسم، ولی هر کس که اونو برداشت جلوشو می گیرم تا ثایت نکنه مادرشه، نمی ذارم بچه رو با خودش ببره!"

پدر سرش را با علامت تاسف به چپ و راست تکان داد و گفت:" واقعا که پاک خل شدی! تو چه مدرکی برای اثبات اونها داری! از کجا مادرشو می شناسی؟"

گلی در حالی که میرفت برای پدر صبحانه آماده کند گفت:" خل بوده! تازگی نداره!"

بی اهمیت به حرف های آن ها بدون اینکه مژه بزنم به کوچه و بچه چشم دوختم. چند کارگر ساختمان بی توجه به جیغ های بچه از کنارش گذشتند. بهد یک دختر چادری کنار سبد آمد، نامه ی روی سبد را برداشت، لبخندی زد و کاغذ را سرجایش گذاشت و رفت. وقتی دیدم بچه از شدت جیغ دارد هلاک می شود بی اجازه ی پدرم به طرف در رفت، سبد را برداشتم و به اتاقم آمدم. قبل از اینکه پدرم دهان به اعتراض باز کند، گفتم:" اگه مادرش اینجا بود طاقت نمی آورد و می اومد بچه شو ور می داشت! اگرم اینجا بوده همون دفعه ی اول که دید من رو بچه رو به خونه آوردم خیالش راحت شده و رفته!"

بقیه ی چای شیرین را به حلق بچه ریختم، بعد قنداق او را باز کردم. وقتی پاهایش آزاد و خنک شدند، بلافاصله خواب رفت. بچه ها را از اتاق بیرون بردم و در را به روی دخترک نوزاد بستم. سفید و خوشکل بود و ضعیف الجثه.انگار که بچه ی خودم باشد،به دلم نشست. پدرم وقتی می خواست سر کارش برو، انگشت اشاره اش را به حالت تهدید و تشر بالا برد و گفت:" تا غروب آفتاب اگه مادرشو پیدا کردی که تحویل میدی و گرنه می بری تحویل شیرخوارگاه میدی، فهمیدی؟"

سرم را به علامت تایید تکان دادم. پدر که پایش را از خانه بیرون گذاشت،به سوپرمارکت محله مان رفتم و لوازم ضروری بچه را از شیر خشک گرفته تا شیشه شیر و پوشک بچه خریدم و به خانه برگشتم. هنوز لباس های نوزادی بابک را نگه داشته بودم. چمدان را از زیر زمین به اتاقم آوردم که لباس های بچه رو عوض کنم. در همین حال تلفن زنگ زد، بابک بلافاصله گوشی رو برداشت و در جواب کسی که پشت خط بود گفت:" مامانم داره لباس های دختر کوچولو شو عوض می کنه، بعدا زنگ بزنین!"

گوشی را محکم به روی تلفن کوبید و فوری کنار بچه آمد تا جیغ و ویغ دخترک را تماشا کند. تلفن دوباره زنگ زد. بابک دوباره گوشی رو برداشت و بدون سلام و احوالپرسی گفت:" چقدر زنگ می زنی گفتم مامانم داره لباس دختر کوچولوشو عوض می کنه."

وقتی تلفن برای سومین بار زنگ ز،خودم گوشی رو بردتشتم.فرشته بود با خنده بلندی پرسید:" جریان این دختر کوچولو چیه؟ نکنه بچه مچه ای تحویل دادی و ما بی خبریم؟"

در حال که عجله داشتم گفتم چرند نگو دختر!"

این لحن حرف زدن رهام که آخر هر جمله اش کلمه ی دختر را می گفت به من هم سرایت کرده بود.جریان بچه ی سرراهی را مختصر به فرشته بازگو کردم و او گفت:" نکنه بابا جونت دسته گل به آب داده؟"

با عصبابیت گفتم:" بابا داره ارز شدت اعتراض خودشو خفه می کنه!"

با لحن طعنه آمیزی گفت:" بابات زرنگه! داره فیلم بازی می کنه که شماها از قضیه ی هرزه بازی هاش چیزی نفهمین! تو هم خلی زود باور می کنی. همین امروز و فردا منتظر مامان جون بچه هم باش."

گرچه می دانستم این حرفها از روی حرص و حسادت می زند، ولی با شنیدن این حرفها از بچه و از پدرم متنفر شدم. مثل همیشه گفتم:" فرشته دست بردار!" خندید و گفت:" با این حساب فرصت نکردی بری روزنامه بخری ولی من خریدم."

پاک یادم رفته بود که روزنامه را برای چی باید می خریدم. بی اراده گفتم:" خب که چی؟"

" که اسم تو رو بخونم، مترجمی زبان روسی قبول شدی!"

باور نکردم، گفتم:" داری سر به سرم میذاری، مسخره ام می کنی، صبر کن امسال خوب درس بخونم و بهت نشون بدم که یه من ماست چند کیلو کره داره!"

با خونسردی گفت:" باور کن! دانشگاه تهران هم قبول شدی!"

از شدت خوشحالی ساکت بودم، فرشته گفت:" چرا جیغ نمی زنی و گوشی رو ول نمی کنی که پایکوبی کنی؟"

آه تاسف انگیزی کشیدم و گفتم:"مطمئنم بابا اجازه نمیده که برم، اون میگه رشته های آبرومند فقط پزشکی و مهندسی یه!"

"به اون چه مربوطه؟ اون بره دسته گل به آب بده! چکارش به این کارها؟"

صدای جیغ بچه اوج گرفت. گوشی را گذاشتم و به طرف او رفتم. بابک هر چه لباس در چمدان بود به تن بچه پوشانده بود و لباس آخر را داشت از راه حلقه آستین به سر او می کشید که اگر دیر رسیده بودم دخترک خفه شده بود.
روزی که کلاس موسیقی داشتم، هیچ کس حاضر نشد بچه را نگه دارد، انگار با این کار قصد داشتند مرا تنبیه کنند.مجبور شدم او را با خود ببرم. بابک هم از سر حسادت همراه من شد، از وقتی که این بچه پیدا شده بود، او بیشتر خودش را به من می چسباند و با بهانه های جور واجور می خواست ثابت کند که من فقط به او تعلق دارم. رهام از گلی درباره ی دختر باد آورده ی ما شنیده بود. آن روز حواسم یا به بابک بود یا به گریه ی بچه و اصلا نتوانستم پشت پیانو بنشینم ولی به هر ترتیب که بود ظرفهای رهام را شستم و آشپزخانه را مرتب کردم. در این فاصله رهام با بچه سرگرم بود و مرتب با بابک حرف می زد تا حوصله اش سر نرد. وقتی کارم تمام شد، پرسید:" اسمشو چی گذاشتی؟"
خندیدم و گفتم:"بابا روز اول گفت قوز بالا قوز، از اون روز به همین اسم صداش می کنیم!"
به قهقهه خندید و گفت:" اسمشو بذار هدیه."
مثل زنهای سر به راهی که در برابر دستور شوهرهایشان می گویند "هر چی شما بگین" به او گفتم:" چشم! هر چی شما بگی. هدیه ی خدادادی!"
نگاهی به بچه انداخت و گفت:" ان شاءالله پدرتون اسمشو تو شناسنامه ش می نویسه و میشه هدیه ی بهادری!"
نیشخندی زدم و گفتم:" بابا هر روز ابراهیم رو می فرسته تو بیمارستانها و زایشگاههای تهران و آمار زنهایی که این ماه دوقلو به دنیا آورده ن رو می گیره تا مادر بچه رو پیدا کنه، خوشبختانه هنوز موفق نشده. ما بچه ها هم دعا می کنیم که موفق نشه!"
آن روز فقط با رهام حرف زدم، از ترجمه هایم، از دانشگاه قبول شدن و انصراف دادنم، از اخلاق های خوب پدرم و از بقیه ی دنیا و زندگی با او صحبت کردم و به خانه برگشتم.
یک ماه گذشت و من دیگر نتوانستم با وجود هدیه و بابک به کلاس موسیقی بروم ولی هر بار توسط ابراهیم برای رهام غذا می فرستادم. وقتی که احساس می کردم او گرسنه است و حوصله ی درست کردن غذا را ندارد، لقمه غذا در گلویم گیر می کرد و پایین نمی رفت.
گرچه با بزرگ کردن بابک در بچه داری تجربه داشتم ولی هدیه غیر از بابک بود. او نوزاد لاغر و نحیفی بودو کم اشتها. باید آنقدر مراقبش می بودم تا مریض نشود. این بود که همه ی وقت مرا گرفته بود و بقیه ی کارهای خانه روی هم انبار شده بود. وقتی مادربزرگم وضع آشفته ی مرا دید، با هزار تعبیر و تحلیل به من ثابت کرد که استخدام یک مستخدم همانطور همانطور ثواب دارد و کار نیکویی است که کمک کردن به هزاران فقیر و تنگدست. او از من گرفت که در این باره هیچ اعتراضی نکنم. از طرفی من هم چون نمی توانستم بتنهایی به همه ی زندگی برسم، به یک مستخدم خوب و لایق رضایت دادم.
روز بعد مادربزرگم با یک زن مسن به دیدنم آمد و گفت:" ایشون مشتی قمره! می تونه تو نگهداری هدیه به تو کمک کنه! واسه دخترش شش تا بچه بزرگ کرده و با تجربه س!"
نکاهی به مشتی قمر انداختم و گفتم:" دیشب خوابشو دیدم. خواب دیدم که یه لباس زیبا و فاخر به تن دارم و کفشی پام نیست. از شما خواستم که یه کفش به من بدین، شما از توی چمدونهای تو زیرزمین یه کفش قراضه و زهوار در رفته بهم دادین که با لباسم اصلا جور در نمی اومد، تو کتاب تعبیر خواب، کفش به مشتی قمر تعبیر شده!"
قمر لبهای چروکیده اش را روی هم فشرد و گفت:" دست شوما درد نکنه، حالا دیگه ما قراضه و زهوار در رفته در رفته شدیم! هنوزم به صد تا شما جونهای روغن نباتی سریم!"
قمر از آن روز شد مستخدم شبانه روزی ما که با آمدنش کار من چند برابر شد، چون یکروز به جای آب، آب قند هدیه را داخل اتو بخار ریخت و لباس ها را پر ار لک شیرینی کرد و کار من از اول شروع شد. یک روز آنقدر به هدیه شیر داد که از پر خوری دل درد گرفت و روز بعد از گرسنگی جیغ زد. بچه ی بی زبان را می خواست از نوزادی عادت به دستشویی رفتن بدهد و پاهای لاغر او را روی لگن می گذاشت و تا کارش را نمی کرد حاضر نبود او را از روی لگن بردارد. از این با جارو برقی بلد نبود جارو کند، ماشین لباسشویی را نجس می پنداشت و یک روز کامل کارش لباس شستن لباس با دست بود. ظرف ها را داخل تشت آب، کف آشپزخانه می شست. همه ی بچه ها به جان من غر می زدندکه چرا او را اخراج نمی کنم و من دلم برای او که مسوول زندگی دخترش بود و مخارج هشت نفر به عهده اش بود می سوخت و او را تحمل می کردم.
مدت یک ماه بود که رهام را رهام را ندیدم بودم. به بهانه ی جشن تولد پدرم، مهمانی بزرگی بر پا کردم تا بتوانم رهام را دعوت کنم. بچه ها از خوشحالی هر کدام کاری را به عهده گرفتند. گلی گفت:" گلی گفت:" دعوت کردن مهمونها با من!"
علی فریاد زد:" خسته نشی، کار سختی یه! شستن میوه و چیدن شیرینی تو ظرف هم کار من!"
نازنین خواهر کوچکم گفت:" گرد گیری و چیدن بشقابها با من!"
و من آشپزی را به عهده گرفتم تا بتونم میز شیک و تزیین شده ای با ده دوازده نوع غذا برای رهام بچینم.
ما بچه ها همیشه برای پدرمان به طور خصوصی جشن می گرفتیم و به او هدیه می دادیم. این اولین بار بود که برایش مهمانی به پا می کردیم. تا به خود آمدم دیدم گلی شصت نفر مهمان دعوت کرده است و اول از همه به رهام زنگ زده بود که عضو اصلی مهمانی بود. به همه ی مهمانان گفته بود که سر سلعت معینی با با هم جلو کوچه قرار بگذارند و بعد دسته جمعی وارد شوند تا به قول خودش یک "سورپریز" حسابی برای پدرم باشد. آن روز هر کسی سر کار خودش بود به قمر گفتم:" مشتی قمر، دستشویی ها رو شستی؟"
هدیه را به بغلش فشرد و گفت:" غلط بکنم که دیگه این کار رو بکنم، منو بفرستی قبرستون بهتر از اینه که حموم و دستشویی ها رو بشورم. اوندفعه برق می خواست خشکم کنه!"
"خب شلنگ آب رو مستقیم گرفته بودی روی پریز برق!"
هر کار که به قمر می دادیم امتناع می کرد.هدیه رو بغل گرفته بود و کف آشپزخانه چمباتمه زده بود و مثل رادیو بی وقفه حرف می زد. اگر هم به حرفهایش بی توجه بودم و عکس العمل نشان نمی دادم، می گفت:" گوشت با منه؟"
باید می گفتم:" بله با شماس." آنوقت می پرسید:" چی گفتم؟"
و باید هر چه را که گفته بود برایش تکرار می کردم. البته حرفهایش را حفظ بودم چون از روزی که آمده بود بیشتر از ده مرتبه قصه ی زندگی اش را برای تک تک ما تعریف کرده بودکه " دخترم سه ساله بود و پسرم را حامله بودم که شوهرم رفت زیر ماشین و مرد. بدون اینکه خونبهای اونو بگیرم با کلفتی زندگی کردم. به اندازه ی موهای سرم یخ حوض شکستم و ظرف و لباس شستم و..."
علی از فاصله دور فریاد زد:" تقصیر از موهای پرپشت خودته که زیاد کار کردی!"
جنگ لفظی بین علی و مشتی قمر در گرفت که با هزار زحمت آن را فرو ناندم. او دوباره صحبتش را از سرگرفت:" پسرم شونزده ساله بود بود که با دوستاش رفت شمال و تو دریاچه خفه شد.هنوز میگم بچه مو کشتن! حالا من موندم و یه دختر و شش تا نوه م ..."
تا ساعت نه شب که پدرم به خانه آمد، ما همه ی کارها را انجام دادیم و او متوجه هیچ چیز نشد. همینکه پیژامش را پوشید، من صدای ترمز دهها ماشین و بسته شدن درهای آن ها را شنیدم. از پنجره ی آشپزخانه نگاهی به کوچه انداختم.
همه ی مهمانان پشت در جمع شده بودند که با یک حمله ی ناگهانی هجوم بیاورند. قبل از اینکه دستشان را روی زنگ بگذارند، آهنگ قدیمی "تولدت مبارک" را همصدا خواندند. در میان آن ها به دنبال رهام می گشتم که همیشه یک سرو گردن از اطرافیانش بلندتر بود و خیلی راحت میشد میان انبوه جمعیت او را پیدا کردم، ولی هرچه جستجو کردم اورا ندیدم. آهی از سر نا امیدی کشیدم.
گلی گفت:" تو کمتر مهمونیهایی شرکت می کنه، به گمونم نیاد."
با یاس و واخوردگی روی صندلی آشپزخانه نشستم. پدرم با شنیدن سروصداها به آشپزخانه آمد و از من پرسید:"چه خبره؟"
شانه هایم را بالا انداختم و گفتم:"نمی دونم!"
"همسایه ها جشن دارن؟"
"بازم نمی دونم، خیلی مشتاقین تشریف ببرین تو کوچه و سروگوشی آب بدین."
دا نزدیک شد. انگار همه در حیاط خلوت بودند. پدرم کنجکاو و در را بازکرد.حیاط مملو از دوست و آشنا و فامیل بود. سیل جمعیت اطراف پدر را گرفتند و در حالی که دسته های گل و هدیه هایشان را بالای سرشان تکان می دادند، آئاز می خواندند. همینکه م.های مشکی و مجعد رهام را دیدم ذوق زده ومشتاق به طرف در دویدم که صدای قمر را شنیدم. آرام روی زمین نشست و گفت:" یه لیوان آب بده !"
بدون اینکه به او نگاه کنم، فنجانی را زیر شیر آب گرفتم و به طرف او رفتم، اما هر چه صدایش کردم کوچکترین تکانی به خود نداد. تمام بدنش خیس عرق بود. نگاهی به چهره رنگ پریده و بی حرکت قمر انداختم، لیوان را جلوی دهانش گذاشتم، ولی او انگار که از صدو بیست سال پیش به خواب رفته بود. با دستپاچگی آب را روی صورتش ریختم، باز کوچکترین پرش ماهیچه ای نداشت. او را کف آشپزخانه خواباندم و با دو دستم قفسه ی سینه اش را تلمبه وار چند تکان محکم دادم و هرچه در کلاس آموزش کمکهای اولیه از قبیل تنفس مصنویی، شوک قلبی و غیره آمئخته بودم به کار بستم، ولی فایده ای نداشت که نداشت. بی اختیار به طرف در ورودی دویدم. مقابل جمعیت ایستادم و گفتم:" قمر... مشتی قمر... باباجون!قمر..."
سر و صدا و همهمه آنقدر زیاد بود که کسی متوجه فریادهای هراسناک من نمی شد. از شدت جیغ و تقلا صورتم کبود و دهانم خشک . تار های صوتی ام در حال پاره شدن بود. همسایه ها هم جذب آن شورو شوق شده بودند و جمعیت حالا آنقدر سرسام آور بود که اگر یک قدم جلو می رفتم من هم مثل پدر لابلای آن ها گیر می کرد.
گاهی پیش قمر برگشتم قمر – قمر می گفتم و گاهی به طرف جمعیت می رفتم و مشتی قمر – مشتی قمر می گفتم.
عاقبت رهام را دیدم که دور از جمعیت ایستاده بود و دستهایش را دور سینه اش حلقه کرده بود. به جمعیت وبه در نگاه نمی کرد. قلبم از حضور او شاد شد ولی یاد قمر که افتادم همه ی این شادی یکجا رفت. در حالی که از شدت ناچاری قدم می زدم، چشمم به میکروفون استریو افتاد، آن را برداشتم و مثل ناظم مدرسه ها با خشم گفتم:" یه لحظه ساکت باشین! خواهش می کنم ساکت باشین!" مردی که احساس خوش صدایی می کرد به طرف من آمد میکروفون را از دستم گرفت و بی توجه به چهره ی خشمگین من شروع به خواندن. آنچنان سخت احساس خوانندگی به او دست داده بود که اگر جسد قمر را هم جلویش می گذاشتند اورا نمی دید. همسر آن مرد گونه ی مرا ویشگون گرفت و گفت:" نمی دونستم تو اینفدر شیطون بلایی!"
معطل نکردم. دست او را گرفتم و مثل بچه ای که به تنبیه گاه می برندش، او را به طرف آشپزخانه بردم و قمر را به او نشان دادم. مثل دکتر متخصص نبض قمر را گرفت و حرفی نزد. با حرص دوباره به طرف در رفتم. به محض اینککه در آستانه ی در قرار گرفتم، چشم رهام به من افتاد، بلافاصله دستم را به علامب "بیا" بالا بردم و خیال کرد دارم سلام می کنم،دستش را بالا برد و لبخندی زد.به هر زحمتی بود خودم را به او رساندم،دستش را گرفتم و به طرف در کشاندم. چون صدا به صدا نمی رسید نمی توانستم برای او توضیح بدم. روی چهارچوب در آشپزخانه ایستادم و با چشمان اشک آلود به او نگاهی انداختم.
لبخندی زد و به دستهایمان که به هم قفل شده بود چشم دوخت و من تازه متوجه شدم که دست او در دست من است. دست کسی که آرزو می کردم تا ابد در دستم بماند.
بلافاصله دستم را کنار کشیدم و به طرف قمر اشاره کردم. او که اصل ماجرا را دریافت شرمسار سرش را پایین انداخت و کنار قمر روی زمین زانو زد. نبض او را گرفت. بعد از من چراغ قوه خواست. چراغ قوه را از روی یخچال برداشتم و به او دادم. با دست پلک های قمر را باز کرد و نور چراغ قوه را روی مردمک چشمهایش تاباند اما مردمک چشم او هیچ رفلکسی را انجام نداد. استاد دست و پای قمر را به طرف قبله کشیدو زیر لب گفت:" اشهد ان لا اله الا الله، اشهد ان محمدا رسول الله، اشهد ان علیا ولی الله."
در این هنگام گریه من به شیون تبدیل شد و در میان گریه گفتم:" نه! قمر خانم! جواب دختر و نوه هاتو چی بدم؟ تو هنوز آرزوی عروسی نوه ی بزرگت رو داشتی..."
استاد داشت برای قمر زیر لب دعا می خواند و گاهی هم از زیر چشم نگاهی به من می انداخت. صدای آواز جمعیت به سالن منتقل شد و بچه ها همه دور جسد قمر حلقه زده بودند و پشت سر هم از من می کردند.
" حالش بده؟"
"غش کرده؟"
" از بس کار کرده خسته شده و خوابش برده؟"
" نه! از بس خورده شیکمش باد کرده، ببین چقدر چاقه!"
"پری خانم! عجب مادربزرگ گامبویی دارین شما! تازه بی ادبم هست که اینجا خوابیده!"
از صدای آن بچه ها مغز سرم سوت کشید.با فریاد ناگهانی و غیره منتظره ای گفتم:" اون مرده، مرده، فهمیدین؟"
برین به مامان و باباهاتون بگین که نوحه بخونن نه آواز!"
بچه ها دسته جمعی به طرف سالن رفتند و تنها کسانی بودند که توانستند سر و صدای جمعیت را خاموش کنند. من چادر نمازی روی قمر کشیدم. استاد به عنوان تسلای دل نگاهی به من انداخت و گفت:" این اتفاق باید می افتاد، به طور حتم اون چربی و قند خونش بالا بوده و رژیم هم نمی گرفته."
سرم را به تایید حرفش تکان دادم و گفتم:" کار زیادی هم نمی کرد، فقط ظرف می شست!"
به کابینت آشپزخانه تکیه داد و با لحن پر تمنا یی به من گفت:" گریه نکنین!"
نگاه اشک آلودی به او انداختم و گفتم:" اگه زنده بود الان می خوند، سه پلشت ،ید و زن زاید و مهمان برسد/خبر مرگ عمو هم ز خراسان برسد."
لبخند تلخی زد و گفت:" مهم نیست! مهمونها تا شام نخورن تشریف نمی برن، تلفن کجاست تا من یه آمبولانس خبر کنم؟"
آن شب به بی مزه ترین و بدترین وضع ممکن گذشت و همه ی نقشه های من و بربامه ریزی دقیقی که برای پذیرایی از رهام کرده بودم، بر باد رفت.
وقتی جسد به سردخانه ی بیمارستان منتقل شد، مهمانان به طرف غذاها هجوم آوردند و همه کمک کردند، میز شام را چیدند و تا غذا نخوردند، نرفتند.
پدرم قمر را بیمه نکرده بود و با این خرج و مخارج کفن و دفن و مراسم عزاداری را به دختر قمر پرداخت، بعد از شب هفت، دامادش مدعی دیه شد. مرد بیکاری که تا حالا از زحمت کشی مادرزنش زندگی را گذرانده بود و می خواست با گرفتن دیه ی او چند سال دیگر را هم بگذراند. پدرم وقتی با داماد قمر روبرو شد، با کمال خونسردی گفت:" من پول مفت به کسی نمیدم، برو هر غلطی می خوای بکن!"
گلی هم که از نظر اخلاقی نمونه ی بارزی از پدرم بود، گفت:" اون دکتری که شب اینجا حضور داشت و تشخیص داد که قمر سکته کرده حاضر بیاد دادگاه شهادت بده، مگه ما قمر رو کشتیم که باید دیه شو بپردازیم."
داماد قمر با وقاحت تمام گفت:" من که نمیگم شما اونو کشتین، من میگم بایست بیمش می کردین که از این به بعد حقوقشو بگیریم."
پدرم گفت:" همین یه هفته ای که اینجا خورد و خوابید،واسه ما کار کرده؟"
سرش را به علامت زورگویی تکان داد و گفت:" خوب دیگه!قانونه که کارگر رو باید بیمه کرد."
خلاصه با آمد و رفتنهای پی در پی و بی موقع آن خانواده و پادرمیانی این و آن، پدرم به عنوان صدقه ی سر بچه هایش پول چشمگیری به دامادش پرداخت و از شدت عصبانیت به ما بچه ها گفت:" از این به بعد ورود هرگونه مستخدم به این خونه ممنوعه! مستخدم برای خونه ی ما شگون نداره! اگه تقسیم کار باشه، پری هم خسته نمیشه و هر کسی وظیفه ی کاری خودشو می دونه!"
بر طبق تقسیم کار پدر، من مسوول آشپزی، گلی مسوول شستن ظرفها، نازنین مسوول مرتب کردن خانه و علی هم مسوول جارو شد. این برنامه فقط دو روز در خانه اجرا شد و از روز سوم بچه ها،بخصوص گلی، حوصله ی انجام کارهایش را نداشتند و با التماس و خواهش از من می خواستند که " همین یک بار" کار آن ها را انجام بدهم و نتیجه ی همین یک بار این شد که یواش یواش دوباره کارها به من محول شد و بعد از مدتی دوباره همان آش بود و همان کاسه. با این تفاوت که پدر فکر می کرد حالا که بچه ها کمک من هستند و من کمتر خسته می شوم، هر وقت دلش خواست مهمان به خانه بیاورد.
درست مدت چهل و دو روز وچهار ساعت بود که دیگر به کلاس موسیقی نرفته بودم و در این مدت فقط یک بار رهام را دیده بوم.همان شبی که برای پدر مهمانی برپا کرده بودم. اگر این دلتنگی بیچاره کننده می گذاشت، تصمیم گرفته بودم به سراغ او نروم تا به سراغم بیاید. به او تلفن نکنم تا به من تلفن کند. باید اراده ام را بر او حاکم می کردم. دیگر خسته شده بودم. از موسیقی، از امید بیجا، از انتظار بیهوده، از اجرای نقش های مصنوعی و ناخواسته ای که فکر می کردم بیشتر مورد توجه او قرار می گیرم، از محبتهای فراوانی که در قبال او به کار می بردم، از دنیا، از زندگی خسته شده بودم. به گلی گفتم:" اگه منو می خواست تو این مدت یه احوالی از من می پرسید، حتی یه تلفن هم نکرده!"

گلی با حرص گفت:" این محاله که اون زنگ بزنه! تو با دید مثبت اونو واسه خودت قهرمان خوبیها جلوه دادی و عیبهاشو نمی بینی! آخه کی حاضره با یه همچه مردی زندگی کنه! کدوم زن چشم دیدن اینو داره که شوهرش بین یه مشت دختره خوشگل هنرجو و پرسنل خوشگل بیمارستان وول بخوره؟"خوب می دونستم که گلی این حرفها را برای ایجاد نفرت در دل من می زند. من رهام را بهتر از خودم می شناختم، او کسی نبود که با هر دختری خوش و بش کند. با من هم همینطور. اگر بحث علمی و فلسفی را با او پیش می کشیدم، موفق می شدم او را به حرف بیاورم. در غیر این صورت یک سلام و خداحافظی بین ما رد و بدل می شد.از چند هنرجوی دیگر هم که در این باره پرسیدم آن ها گفتند که با همه ی ما خشک و رسمی برخورد می کند. بعضی ها او را مغرور و خودپسند، بعضی ها خجول و آرام و بعضی ها آب زیرکاه و حیله گر می دانستند. اگر معلم خوبی نبود، برای ثبت نام در کلاسش سر و دست نمی شکشتند. به گلی گفتم:" اینطور که میگی نیست، آدم که یه قلب بیشتر نداره و نمی تونه چند نفر رو با هم دوست داشته باشه، فقط یه نفر می تونه آدمو شیفته کنه!"

با طعنه ی تمسخر آمیزی گفت:" و برای قلب استاد هم اون یه نفر تویی!"

آه رضایتبخشی کشیدم و گفتم:" نمی دونم! در این باره گیج و سردرگمم! قلبم حرف نگاهاشو قبول داره ولی رفتارش چیز دیگه ای رو میگه!"

گلی ضربه ای به پشت دست من زد و گفت:" هذیون میگی دختر خل؟! دیگه با چه زبونی بهت ثابت کنه؟ هر دفعه که باهاش کلاس دارم بهش میگم باز برای پری خواستگار اومده تا بلکه با این حرف به خود بیاد و عکس العملی بروز بده، ولی اون سرشو پایین میندازه و میگه: الهی خوشبخت بشه."

آه پرغیظی کشیدم و گفتم:" بعد از ظهرهای شنبه که با اون کلاس داشتم قلبم الکی تاپ تاپ می کنه، اگه تو هدیه رو نگه می داشتی من می تونستم برم کلاس موسیقی!"

خندید و گفت:" دلت واسه ش تنگ شده؟ من هر هفته نمی تونم هدیه رو نگه دارم ولی گهگاهی اگه خواستی بهش سربزنی باشه مواظب بچه ها هستم! از این گذشته اگه تا آخر عمرت هم بری کلاس موسیقی محاله که حرف دلخوش کننده از اون بشنوی."

از خوشحالی گونه ی سرخ و سفید گلی را بوسیدم و گفتم:" ولی گلی؟"

با بی حالی گفت:" با چه بهانه ای برم؟"

خندید و گفت:" مگه نمی خواستی کتابتو بهش بدی؟ این بهترین بهانه س!"

کتابی را که ترجمه کرده بودم، یک هفته ای بود که به بازار آمده بود و من به همه ی دوستان و فامیل آن را هدیه داده بودم، به جز رهام. روز شنبه یک قابلمه ی غذا بر داشتم وبه خانه ی او رفتم. می دانستم که هنوز وقت کلاس مرا هنوز پر نکرده است. آنقدر دلتنگش شده بودم که تصمیم داشتم وقتی به او می رسم سفره ی دلم را پیش رویش باز کنم، ولی وقتی او را دیدم، هر چه که آماده ی اقرار کرده بودم از ذهنم پرید و فقط نگاهش کردم و او از روی من چشم برنداشت. قابلمه را از دستم گرفت و گفت:" امروز واقعا گرسنه بودم."

دلم برایش سوخت و پرسیدم:" امروز یا هر روز؟"

به چشمانم خیره شد وآرام گفت:" اگه بگم هر روز اونوقت تو می خوای هر روز زحمت بکشی و برای من غذا بیاری!"

با طعنه ی حرص آلودی گفتم:" و شما از ملاقات هر روز من حالتون بهم می خوره ."

قابلمه را با خشم روی میز گذاشت و گفت:" چرا اینجوری فکر می کنی دختر؟!"

آه اندوهباری کشیدم و گفتم:" بدیهیات احتیاج به اثبات ندارن!"

به من خیره شد و حرفی نزد. معنی نگاهش را می دانستم. حرفم را با این نگاهش رد کرد. معنی همه ی نگاه های او را می دانستم، نگاه های دوستانه و با محبتش را،نگاه های بازجویانه و پرسشگرانه اش را، نگاه های تهدید آمیزش را، نگاه های ایهام آمیزش را، زهر چشم هایی که گاهی مرا به خنده وا می داشت، نگاه هایی که حین احوالپرسی به من می گفت: دلم برایت تنگ شده بود، نگاه هایی که می گفت: از دیدنت خوشحالم، نگاه های تشکر آمیزش را وقتی خانه اش را نظافت می کردم و نگاه هایی که موقع خداحافظی می گفت: به امید دیدار. آه خدای من! چرا نمی توانستم این نگاه ها را باور کنم؟ چرا به ارتناط روحی – عاطفی شگرفی که بین ما وجود داشت مشکوک بودم؟

کتابم را به او دادم و گفتم:" بالاخره موفق شدم که قدم تو راه ترجمه بذارم!"

کتاب را نگاه کرد و اسم مرا که بزرگتر از نویسنده نوشته شده بود، زیر لب خواند، بعد صفحه ی اول را که برای او نوشته بودم با صدای بلند خواند " تقدیم به استاد بزرگوارم رهام اقبال. از اینکه در این راه مشوق و رهنمای من بودید به اندازه ی هفت آسمان از شما متشکرم" لبخندی به هفت آسمان زد و گفت:" پشتکار خودت بود! آفرین!"
با ذوق گفتم:" دومین کتاب هم آماده ی چاپه! همون کتاب تعبیر خوابی که شما به من دادین، ناشر بسختی قبولش کرد، گفت که اینجور کتابها خرافاته و مردم امروزه دیگه اونها رو نمی خرن!"
خندید وگفت:" هر کاری دردسر داره، این کار بیشنرین دردسر رو داره! با وجود این، پشتکار تو هر مشکلی رو حل می کنه."


ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 19
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 0
  • آی پی دیروز : 12
  • بازدید امروز : 1
  • باردید دیروز : 14
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 15
  • بازدید ماه : 16
  • بازدید سال : 127
  • بازدید کلی : 1,411