loading...
چت روم صورتی|صورتی چت|صورتی|چت صورتی قدیم
ستایش بازدید : 35 یکشنبه 01 بهمن 1391 نظرات (0)
خودم را توسط خودم از پدرم خواستگاری کردم. همان شب که از پیش رهام برگشتم، بیدار ماندم تا پدرم از مهمانی برگشت، در کنار منیره ی خوش چشم و ابرو زوج خوشبختی به نظر می آمدند. به اتاق پدرم رفتیم و گفتم:" می خوام باهاتون حرف بزنم."
پدرم روی حس خوش اخلاقی بود و گفت:" خیلی ضروری یه که نمی تونی تا فردا صبر کنی؟" سرم را به تایید تکان دادم. لبخندی زد و گفت:" اشکال نداره که منیره خانم هم حضور داشته باشن؟"
گرچه صحبتهای من با پدرم کاملا خصوصی بود ولی برای رضای پدرم، اجازه دادم که منیره هم حضور داشته باشد. پدرم روی مبل راحتی اش نشست و بی مقدمه گفتم:" می خوام دخترتون رو برای یک آدم با کمال و با جمال خواستگاری کنم!"
خنده ی پدر به صورت انفجار از گلویش بیرون پرید و بعد هم خنده ی منیره. پدرم پرسید:" حالا این کمال و جلال و جمال کی هست که خودش جرات نکرده بیاد حرف بزنه؟"
بلافاصله گفتم:" در شان ایشون نیست که بیاد با شما سرو کله بزنه و آخرش جواب منفی بگیره و بره. اگر شما بله رو دادین اونوقت این جناب برای انجام تشریفات رسمی خدمت میرسن!"
این بار خنده ی منیره اول بلند شد. پدر که دید من خیلی جدی صحبت می کنم، گفت:" بله رو باید عروس بده نه من! خودت با این خواستگاری موافقی؟"
سرم را پایین انداختم و گفتم:" هم با خواستگار هم با خواستگاری و هم با ازدواج با او موافقم!"
پدر از شدت تعجب به من خیره شد. تا آن روز مرا چنین جسور و شجاع ندیده بود. پرسید:" حالا این خوشبخت و با لیاقت رو نمی خوای معرفی کنی پریچهر ختنم؟!"
پریجهر خانم را طوری با حرص آمیخته با خشم گفت که من از ترس بلند شدم و ایستادم. مثل اینکه به احترام بر زبان آوردن نام رهام ایستادم، یا از وقوع جنگ و جدالی که به طور حتم پیش می آید، در حال آماده باش و گریز قرار گرقتم و با لکنت گفتم:" ایشون رهام اقبال معلم موسیقی ام هستن!"
پدرم به حالت نیم خیز سر مبل نشست و پرسید:" چی؟!اون خیلی از تو بزرگتره!"
می دانستم اولین ایراد منطقی و بجایی که پدرم روی آن انگشت می گذارد، همین تفاوت سنی بود. با لهن قهر آلودی گفتم:" من از این جوونهایی که یقه شونو باز میذارن، شلوارجین و کفش آدی داس می پوشن بدن می آد! استاد آدم عمیق و با تجربه ای یه و قدر زن رو می دونه!"
پدر پوزخندی زد و گفت:" معلومه! معلومه که با تجربه س و گرنه نمی تونست مخ دختر جوونی مثل تو رو بخوره!"
در همین حال گلی از بگو مگوی ما از خواب بیدار شد و به کمک من شتافت، به پدر گفت:" چیه نصف شبی سرو صدا راه انداختین؟"
به گلی چشمک زدم و گفتم:" چیز مهمی نیست! استاد از من خواستگاری..."
وسط حرفم آمد و با تعجب گفت:" استاد از تو خواستگاری کرده! این مهمتر از هر چیزی یه، بایدجشن بگیریم که پری خله از سرمون باز میشه!من که باور نمی کنم، اون هزار تا خاطرخواه داره، مبادا دست دست کنین که این بخت نصیب دیگری بشه..."
منیره با اینکه بچه ها را دوست می داشت، بدش نیامد که به یکباره از دست من و هدیه و بابک خلاص شود، به جبهه ی ما پیوست و پدر تنها ماند. گلی یکبند از شخصیت استاد و هنر و شغل آبرومندش و از خاطرخواه های گوناگون او حرف می زد و منیره هم به من حق می داد که باید در انتخاب شریک زندگی ام آزاد باشم. در آخر که هیچ ترفندی کارساز نشد، من به پدرم گفتم :" اگر یکی جلو ازدواج شما و منیره، یا ازدواج شما با مادرم رو می گرفت چکار میکردین؟"
پدر مستقیم به چشمانم خیره شد و گفت:" یعنی شماها.... بین شماها سر و سری بوده؟"
سرم را به تایید تکان دادم و اتاق پدر را با قهر بغض آلودی ترک کردم و دو روز بعد پدرم دلش برایم سوخت و اجازه داد که رهام به طور رسمی به خواستگاری من بیاید.
آن روز بهترین لباسم را پوشیدم، یک حریر سفید با گلهای ریز سبز، موهایم را باز گذاشتم، جلوی آنها را کوتاه کردم و روی پیشانی ام ریختم. به کمک گلی کمی هم آرایش کردم. پدر وقتی مرا دید، لبخند معنی داری زد و گفت:" امیدوارم هیچ وقت از این حال و هوا نیفتی!"گفتم :" مطمئن باشین، این احساس من مثل احساسهای دوران بلوغ نیست که بشدت زبونه بکشه و فوری فروکش کنه، یک سال و نیم خودم و عشقمو آزمایش کردم...خالص خالصه!"پدرم گونه مرا نیشگون گرفت و گفت:" دستی به سرو روت بکشی خیلی خوشگل میشی!"در همین حال رهام بتنهاییی با یک دسته گل رز قرمز وارد شد. نگاه خریدارانه ای به من انداخت و آرام – طوری که فقط خودم بشنوم – گفت:" مثل ماه شدی!"و او از خورشید هم آراسته تر و نورانی تر شده بود. کت و شلوار مشکی و پیراهن آبی کمرنگ با کروات طوسی خالدار پوشیده بود. روبرویش نشستم و بحث خواستگاری بلا فاصله شروع شد. پدرم هر چه امر و نهی می کرد، رهام دستهایش را روی چشمانش می گذاشت و می گفت:" به روی چشم!"اضافه بر صحبت های پدر ، گفت:" عروسی توی بهترین هتل!"از او پرسیدم:" چقدر خرجش میشه؟"نیشخندی زد و گفت:" هر چه چی بشه ارزش تو رو داره !"با لحن طلبکارانه ای پرسیدم:" یعنی شما می خواین به خاطر من اینقدر خرج کنین؟"خندید و گفت:"این که دیگه پرسیدن نداره! من همه ی زندگیمو به پای تو می ریزم و اگه پیش بیاد جونمو فدات می کنم."پدر در حالی که لبخند رضایتبخشی می زد، گفت:" این حرفها رو بذار واسه خلوتگاهتون!"از جا بلند شدم و خطاب به رهام گفتم:" ما میریم تو محضر عقد می کنیم و در عوض باید خرج جشن عروسی و خرج خرید عروسی رو نقدا بدین به خودم!"پدرم از تعجب چشمانش از کاسه بیرون زد و با فریاد گفت:" پری!"رهام می دانست چه نقشه ای در سر دارم. نه تعجب کرد و نه مخالفتی . روبروی پدرم نشستم و گفتم:" دست کم دویست هزار تومان خرج کارهای بیهوده میشه اون هم واسه یه شب!در حالی که با این پول ده خونواده می تونن یه سال زندگی کنن. من می خوام این پول رو که حق منه، به خونواده های نیازمند آرزومندی بدم که دست گدایی ندارن!"رهام به من خیره شد، بدون پلک زدن. پدرم با لحن شرمساری به او گفت:" معذرت می خوام! باید می گفتم که پری دیوونه بازیهای مخصوص خوشو داره! کمتر کسی می تونه با اون سازگارباشه! من از همین وحشت دارم!"از جا بلند شدم، وسط مجلس ایستادم و گفتم:" اگه یه ذره بدون تعصب به حرفهام فکر کنین، می فهمین که حرفهام درسته!"رهام بلند شد و کنار من آمد، دستش را روی شانه ام گذاشت و خطاب به پدرم گفت:" من به وجود پری افتخار می کنم! من به این روح بلند و مهربان او محتاجم!"پدرم خندید و گفت:" از قدیم گفته ن که آب میگرده گودال پیدا می کنه، سر هم می گرده همسر پیدا می کنه، شما هم مثل اینکه با هم جورین!رهام دستش را مشت کرد و گفت:" چه جورم!"مراسم خواستگاری با خیر و خوشی تمام شد ولی تاریخ عروسی برای دوماه بعد گذاشته شد چون مادربزرگ هشتاد ساله منیژه خانم یک هفته پیش به رحمت ایزدی پیوسته بود و ما باید تا بعد از چهلم صبر می کردیم و حرفی از جشن به میان نمی آوردیم. همین مجلس خواستگاری را هم با هزار عذرخواهی روبراه کردیم،در حالی که از لباس مشکی منیژه خجالت می کشیدیم.روز جمعه رهام به عنوان نامزد رسمی من، یازده شاخه ی گل رز ساقه بلند به دیدنم آمد. بعد یک پاکت بزرگ هم به من داد و گفت:"دویست هزار تومنی که قرار بود بهت بدم!"لبخند خوشایندی زدم و گفتم:" با هم میریم خرجشون می کنیم!"با تعجب پرسید:"خرجشون می کنیم؟"در حالی که پالتویم را می پوشیدم گفتم :" مگه همه ی خرجها برای رفع نیاز جسمی یه! یه بار واسه روحت خرج کن ببین چه لذتی داره!"به قهقهه خندید و گفت:" از کجا میدونی واسه روحم پول خرج نمی کنم؟"در حالی که کفشهایم را می پوشیدم می پوشیدم، گفتم :" هرکی اون خونه ی درویشی تو رو ببینه و خبر از در آمد تو داشته باشه، می فهمه که باید کاسه ای زیر نیم کاسه باشه!"بازویم را گرفت و از خانه بیرون آمدیم. یک ماشین "بی ام و" ی قراضه داشت که هنرجوها اسم ماشین او را خر ملانصرالدین گذاشته بودند. وقتی در جلو را برای من باز کرد، مثل راننده ها با کمال ادب تعظیمی کرد و پشت فرمان نشست. خطاب به او گفتم:" قرار شد بابا هم جهازم رو نقدی بده تا خودمون با سلیقه ی خودمون وسایل خونه مونو بخریم!"دستی به شانه ی من زد و گقت:" و تو هم واسه ی اون پول نقشه کشیدی!"به طرفش چرخیدم و گفتم:" به مادر اصلی هدیه قول دادم که کمکشون کنم تا بتونن برگردن ولایتشون!"با لبخند آرامش بخشی گفت:" اطمینان دارم که همراه قلب مهربونت، عقل سالم و دید بازی هم داری و تحت تاثیر ننه من غریبم بازی مردمی که ادعای فقر و تنگدستی می کنن، قرار نمی گیری!"با لحن اطمینان بخشی گفتم:" هیچ وقت بتنهایی تصمیم نمی گیرم. اگه خودم عقل سالمی ندارم می تونم با عاقلانی مثل شما مشورت کنم. قبلا هم با اجازه ی پدرم این کار رو می کردم. ثوابی که قرار با پول دزدی باشه بدتر از گناهه! از این گذشته، آدم باید خیلی خوش اقبال باشه که یک مستمند به اون رو بیاره و باعث ثوابش بشه! خدا با این کار می خواد ما رو آزمایش کنه! من که نمی تونم دست رد به سینه ی کسی که بهم متوسل میشه بزنم! اصغر آقا باغبون ما تو یه کلبه خرابه ی کرایه ای زندگی می کنه. بچه هاش بزرگ شده ن، خجالت می کشن که همچین جایی زندگی کنن، یکیشون دانشگاهشو تموم کرده و هیچ خواستگاری حاضر نیست تو اون کلبه خرابه واسه ش خواستگاری بره، اون یکی دانشگاه اهواز قبول شده و از بی پولی مرخصی استعلاجی گرفته... من که پول دارم باید پشت کنکور بمونم و اون بی پول دانشگاه قبول بشه،خدا داره ماها رو آزمایش می کنه که ببینه چه کسی نسبت به وضع خودش ناشکری می کنه..."فکر کردم زیادی وراجی کردم. ساکت شدم . برخلاف تصورم رهام مشتاق شنیدن بود و گفت:"خب؟"ادامه دادم:" می خوام!با اجازه ی شما این پولو بدم اصغر آقا تا بتونه یه جایی رو واسه خودش روبه راه کنه و بچه ها شو بیاره تو خونه ی خودش. بیچاره هر چی حقوق می گیره باید بده کرایه ی راه! هفت هشت خونه ی کوچه ی ما رو باغبونی می کنه، یه دفعه از همه ی همسایه ها خواستم که پول بذارم روی هم و واسش یه خونه بخریم ولی هیچکدوم راضی نشدن! محبت اونها در حد یه جعبه شیرنی خشکه، حالا شما چقدر پول آوردین؟"با متانت و مهربانی گفت:"هرچی تو بخوای!"آه رضایتبخشی کشیدم و دلم می خواست دست این آدم نیکوکار را ببوسم. آخرین هم طاقت نیاوردم و دست او را که روی فرمان ماشین بود، بوسیدم و او که همه ی رفتار من برایش قابل درک بود، اعتراضی نکرد.تا خانه ی اصغر آقا راه درازای بود و من دوست نداشتم سکوت برقرار شود، چون به محض برقراری سکوت او می خواست ضبط صوت ماشین را روشن کند و من اعصاب موسیقی را در این حال نداشتم آن هم با ضبط صوتی که خش خش آن دیوانه کننده بود. بخصوص که در این فرصت مناسب دوست داشتم با او حرف بزنم. گفتم:"خودم باید همراه مادر هدیه برم یه زمین کشاورزی و یه خونه توروستاشون بخرم، اگه پول نقد بهشون بدم، شوهر مفتخورش یه ماهه همه ی پولها رو میخوره و دوباره همون آش و همون کاسه س! بیچاره زنهایی که اسیر چنین شوهرهای تنبل بی مسوولیتی میشن!"با تعجب پرسید:" تنها بری"خندیدم و گفتم:" نه! با یه لشکر ده نفره ی خونواده ی هدیه."با ناراحتی پرسید:" برگشتن چیکار می کنی که تنهایی؟"شانه هایم را بالا انداختم و گفتم:" کسی که دلواپس من میشه باهام می آد!"دستهایش را روی چشمانش گذاشت و گفت:" به روی چشم! از چهارشنبه تا شنبه کلاس موسیقی رو تعطیل
می کنم و با هم میریم، دوستم یه ماشین استیشن داره، می تونیم ازش قرض بگیرم تا لشکر ده نفره توش جا بگیره! از خوشحالی پشت دستش را که روی فرمان ماشین بود دوباره بوسیدم ...
یادداشتهای پری تا همینجا بیشتر پیش نرفته است.ظاهرا یا وقت نکرده که یک شبه به آن ها پایان بدهد یه از نظر روحی و جسمی قادر به اتمامش نبود است.این یادداشتها نزدیک به چهار ماه است که به طور مدام در دست من است و من، یعنی رهام اقبال، روزی چند مرتبه آن را می خوانم، خیال می کنم با خواندنهای پی در پی من، قصه ی نا تمام پری تمام می شود. گر چه هیچ داستانی پایان مشخصی ندارد و حتی مرگ هم مرگ هم نمی تواند پایان داستان یک زندگی باشد، چون مردگان زندگی بعدی خود را با تجلیات قوی تر و بهتری با توجه به تجربیات کره ی زمین ادامه زمین ادامه می دهند. گذشت زمان هم انسانهای روی زمین یعنی بازماندگان آنها را مجبور به ادامه ی زندگی می کند.
یک ساعت از نیمه شب گذشته است که از طرف نیروی باطنی ام ماموریت یافته ام داستان زندگی پری را به جایی برسانم، به جایی که سرانجام خود و زندگی اش معلوم شود.
با حوصله ی کمی که دارم نمی توانم مثل خودش وصف دقیقی از جزیانات پیش آمده را بنویسم. از آنجا باید آغاز کنم که من و پری خانواده ی هدیه را به شیراز بردیم و در ولایت خودشان اسکان دادیم. یک خانه و یک زمین کشاورزی وسرمایه ی کاری برایشان فراهم کردیم و برگشتیم.در واقع پول نقدی جهاز پری که بسیار چشمگیر بود،صرف زندگی آن خانواده شد. بعد از چهلم مادربزرگ منیره، همه ی ما در تکاپوی برگزاری مهمانی کوچکی بودیم برای آغاز زندگی من و پری که پدر بزرگ پری از دنیا رفت. باید حداقل چهل روز دیگر صبر می کردیم. در این مدت پری بیشتر اوقات با بابک و هدیه خانه ی من می آمد تا به قول خودش به زندگی من سر و سامان بدهد. هر روز ناهار آماده بود، میز شیک و زیبایی برایم چیده می شد. خانه بوی نظافت و گلاب می داد. غذا را با هم می خوردیم و وقتی من آماده ی استراحت می شدم او بچه هایش را برمی داشت و به خانه اش بر می گشت.
عید نوروز 1355 را من در منزل پری و سر سفره ی هفت سین زیبایی که چیده بود برگزار کردم.پانزدهم فروردین بود، روز شنبه، درست همان ساعتی که پری به کلاس موسیقی می آمد، روزهای خاطره انگیز و فراموش نشدنی زندگی من، که گلی به من تلفن کرد و گفت:" استاد! پری یه کم دلش درد می کنه!"
خودم را به سرعت برق و چالاکی یک مرد جنگجو به خانه ی آنها رساندم و پله ها را دوتا یکی بالا رفتم. پری روی تختجوابش چنبرهزده بود و منیر داشت چای نبات را برایش هم می زد. مرا که دید با طعنه ی مخصوصی گفت:" آقای اقبال! شما موضوع رو جدی گرفتین؟ دل درد دلتنگی یه! فقط یه روز جمعه شما رو ندیده بهانه در آورده."
کنار تخت پری روی زمین زانو زدم، دستش را در دستم گرفتم، کاملا سرد بود. چشمانش زیبا و شفاف شده بود.مظلومیت خاصی همیشه در نگاهش نهفته بود، آن روز این مظلومیت چند برابر شده بود. لبخندش از روی بی حالی بود و داشت جان مرا می گرفت. نگاه مهربانی به من انداخت و گفت:" چیزی نیست، خوب میشم، این دل درد ها تازگی نداره، من طاقت غصه خوردن شما رو ندارم!"
خواستم معاینه اش کنم تا منشا درد را پیدا کنم، خجالت کشید. بالاخره از روی لباس، دستم را به گوشه گوشه شکمش گذاشتم و وقتی فهمیدم درد اطراف کبدش است پاک خودم را باختم. لبهایم سفید شد و نفس از دست و پایم برید. یک مسکن به او تزریق کردم و کنارش نشستم کم کم آرام گرفت ولی من دچار اضطراب خاصی شدم. لبخندی زد و گفت:" اگه بگم من همه ی آینده مو تو خواب می بینم، اگه بگم همهی این ماجراها رو تو خواب دیدم باور می کنین؟!"
دستش را بوسیدم و گفتم:" باور می کنم!"
لبخند تلخی زد و گفت:" من خیلی آرزو دارم با شما زندگی کنم، توی اون آپارتمان باصفای کوچیک! براتون سر وقت غذا بپزم، لباساتونو بشورم، اتو کنم، وقتی از سر کار بر می گردین و خسته این شونه هاتونو ماساژ بدم!!!!، پاهاتونوبذارم تو آب نمک گرم...."
دستی به سرش کشیدم و گفتم:" تو سرور منی عزیزم!! تو تاج سر منی!! من به خونه ی بهم ریخته و معده ی گرسنه عادت دارم، من تو رو واسه این چیزها نمی خوام، من باید امکاناتی فراهم کنم که از تو یه مترجم کاردان بسازم، تو باید کتابخونه ی منو پراز کتابهات بکنی."
با بغض فرو خورده ای گفت:
من در سرای تو شوری دگر دارم!
من در پناه تو در دل چه غم دارم
من در سرای تو عمری ابد خواهم
من در کنار تو عرش را بپیمایم
فارغ ز درد عشق، من غصه ها سازم...."
بغضش پاره شد و ملحفه را روی صورتش کشید. با لحن تمسخر آمیزی گفتم:" یه دل درد ساده تو رو انقدر ناامید کرده؟"
جواب نداد، دلم می خواست می توانستم دست نوازش را به سرش بکشم، دلم می خواست او را محکم به بغلم بچسبانم تا آرام بگیرد، اما جرات نداشتم، من بیشتر از اینکه گاهی دست او را در دست می گرفتم و موقع قدم زدن بازوی او را، هنوز جسارت اینکه گونه ی او را ببوسم نیافته بودم، حتی حالا که احتیاج به دلداری داشت. کسی نبود که بشود هر برخورد ناشایستی را با او انجام داد. گرچه می دانستم اعتراض در وجودش نبود و هیچ وقت اشتناه آدم را به رخش نمی کشید. هیچ وقت لب به شکوه و شکایت باز نمی کرد. هیچ وقت عصبانیت و خشم خود را بروز نمی داد و من بارها متوجه فرو خوردن عصبانیش بودم. نمی دانم این شخصیت چگونه در آن خانه شکل گرفته بود. گلی و بقیه ی بچه ها هم تربیت همان خانواده بودند که هر کدام با پری یک دنیا تفاوت داشتند. پدرش می گفت:" پری نمونه ی بارزی از مادرش است." آخر چطور ژنتیک می تواند تربیت و محیط را تحت الشعاع قرار دهد! محیطی که پری در آن رشد یافته بود پر از خوشگذرانی بود، مهمانیهای بزرگ،تفریحات آزادانه و ارتباطات ناسالم پسران و دختران. در این میان پری مصون از همهی این راحت طلبی ها در فکر نیازمندان بود، بی عدالتی ها را احساس می کرد، خدا را می شناخت و به زندگی آخرت ایمان داشت، زیرو بم اعمالش را می سنجید و سخت مواظب رفتارش بود که دل کسی را نرنجاند. همه ی صفات مثبت او را در همان برخورد اول متوجه شدم، از بی آلایشی رفتارش، محجبوبیت نگاهش و لباس ساده ای که پوشیده بود. من قبل از اینکه پری را ملاقات کنم، محبتش را از ظرفهای غذایی که برایم می فرستاد شناخته بودم. من قسم می خورم که قبل از اینکه او را ملاقات کنم اول عاشق روح پاکش شده بودم و وقتی او را برای بار اول دیدم قیافه اش مستقیم به دلم نشست و چشمان درشت و نگاه مهربان و گرمش چنان مرا دگرگون کرد که از آن لحظه دنیا برایم رنگی دیگر گرفت. احساس کردم گمشده ی خیالی ام را یافته ام. من دختران زیادی را دیده ام، از ملیتهای مختلف، از نژادهای مختلف از آداب و رسوم مختلف و از ادیان مختلف، ولی هیچ کدام مثل پری نتوانسته بودند روح مرا تسخیر کنند. من از آن لخظه ای که او را دیدم دیگر مال خودم نبودم، نه قلب داشتم، نه روح و نه عقل. همه ی اینها در تصرف روح پاک پری بودند، من چطور می توانستم با یک جسم بی جان و روح زندگی کنم! با وجود این تنها اندیشه ای که مرا عذاب می داد، این بود که باعث و بانی بدبختی چنین دختر معصومی نشوم. توانایی هایی که در خودم سراغ داشتم کفایت بکزندگی سراسر خوشبختی را برای پری نمی کرد، در حالی که او می توانست با مرد جوانی از طبقه ی خانوادگی خودشان ازدواج کند و زندگی دلخواهی داشته باشد، من چطور می توانستم او را بدبخت کنم، حتی به خاطر او حاضر بودم دست از هنر و شغل پرکارم بر دارم و تمام پانیه ها ی شبانه روز را در خدمت او باشم، ولی باز نمی توانستم دین خود را نسبت به انسانیت ادا کنم. این افکار باعث خودداری و سردی من می شد که پری را عذاب می داد. در حالی که برای یک ثانیه با او بودن حاضر بودم جانم را بدهم، باید کاری می کردم و رفتاری از خود نشان می دادم که او از من دلسرد شود. این شکنجه ی وحشتناک ادامه داشت تا اینکه خودش به طرفم آمد و من هم نتوانستم او را از خود برانم، او را که تمام دنیا را به دنبالش گشته بودم. و حالا روح من با روح با روح او گره خورده بود به وضعیتی که نصیب کمتر آدمی شود.
سرم را بیخ گوشش گذاشتم و گفتم:"پری! تو یار ابدی من هستی!"
ملحفه را از روی صورتش کنار کشیده و لبخند آرامش بخشی زد. رضایت از نگاهش می بارید. ابروهای قشنگش را بالا کشید و گفت:" باید تا ابدیت انتظار بکشم؟"
خنده ی کوتاهی سر دادم و گفتم:" همین فردا میریم محضر و عقد می کنیم! جشن گرفن و ساز دهل راه انداختن بی احترامی به روح پدر بزرگته نه ازدواج بی سر و صدای محضری!"
لبخند زد و گفت:" سالی رو ساختم، یه ماه هم روی سال. ولی باز اگه شما اینطور می خواین، باشه! میریم."
دلم می خواست شب را کنار پری می ماندم. نگران حالش بودم. به الهانات بد رسید. با این حال نمی توانستم بدون تعارف آنجا بمانم. یک مسکن دیگر به پری تزریق کردم تا بتواند تا صبح راحت بخوابد. وقتی از او خداحافظی کردم از پدرش که مرا تا کوچه بدرقه کرد، آنچه را که لازم داشتم پرس وجو کردم. سوالاتی مثل اینکه مادر پری در چند سالگی از دنیا رفت. سابقه ی سرطان کبد در خانواده ی آنها و اینکه فردا آماده باشند تا پری را برای انجام آزمایش های لازم به بیمارستان منتقل کنیم.
آن شب تا صبح درباره ی این موضوع یا مطالعه کردم یا تلفنی از دوستانم پرس و جو کردم و درگاه خدا را هم از بس که دعا خواندم و التماس کردم به تنگ آوردم. آخر چطور می شود باور کرد. چطور می شود دردهایی که صد برابر ظرفیت آدمی است تحمل کرد. چطور می شود ناکام ماند؟
صبح روز بعد ساعت نه، تلفن خانه ام زنگ زد و پدر پری مرا به خانه اش احضار کرد. وقتی به آنجا رسیدم، همه ی اهل خانه اش هراسان به طرفم آمدند و پرسیدند:" پس کو پری؟"
اول گیج شدم، شانه هایم را با بی خبری بالا انداختم و گفتم:" با من که نبود!"
وقتی به خودم آمدم پله ها را دوتا یکی بالا رفتم و خودم را به اتاق پری رساندم. تختخوابش مرتب و روتختی اش را صاف و تمیز پهن کرده بود. پشت سر من بقیه ی اهل خانه هم به اتاق پری آمدند. پدرش گفت:" من از صبح ایمانم رو با گمانهای بد به باد دادم. فکر کردم دیشب پری خونه ی شما بوده، البته اون زن شماست ولی آدم باید رعایت حرف مردم رو بکنه!"
در وضعی نبودم که حرفهای پدر پری را به دا بگیرم، از طرفی او حق داشت که درباره ی من اینگونه قضاوت کند. در همین حال گلی بسته ای را از روی میز تحریر پری برداشت و گقت:" نیگاه کنین! نوشته برای استاد خوبم! این از طرف پری یه!"
با شتاب وحشیانه ای بسته را از گلی گرفتم و آن را باز کردم. یک دفترچه بود و موهای بافته اش را که به ضخامت مار کبری بود، قیجی کرده بود و کاغذی دور موها پیچانده بود. آن را باز کردم. نوشته بود:" موهایی که قرار است با شیمی درمانی بریزند، بهتر است آن ها را به کسی کادو بدهم که دوستشان داشت. رهام عزیز."
دفترچه را باز کردم، روی صفحه ی اول نوشته بود:" می خواستم داستان زندگی ام را به جایی برسانم، اما وقت کم این مجال را از من گرفت. دیشب یعنی1/15/ 1355 ، تا سپیده ی صبح نشستم و نوشستم و نوشتم. استاد! شما باید این افسانه ی حقیقی را به مردم جهان ثابت کنی که خواب نشانه ای است از عالم غیب. من می دانم و می دانستم که امسال خواهم مرد. شما تشخیص پزشکی تان را از من پنهان کردید اما من می دانم که مثل مادرم سرطان کبد دارم. این خوره ی نامرئی، این درد بی درمان، این قاصد دوره ی آخر الزمان همیشه موجودیتش را بیرحمانه از البلای پچ پچ اطرافیان اعلام می کند. آنوقت است که آدم به اندازه ی دنیا افسوس می خورد که چرا؟ چرا با چنگ و دندان به زندگی فناپذیری چسبیده بودم و دنیا را با همه ی قدرتم جدی گرفته بودم که فکر می کردم همه چیز پایدار و ابدی است. تلاش می کردم که خواسته هایم را بر وفق مراد دلم تمام کنم. طاقت شکست تلخ را نداشتم و اگر خاری به پایم می رفت نمی توانستم درد را تحمل کنم! من اوایل، خوابم را جدی نگرفتم گرچه با دلهره و تشویش به سال 1355 نزدیک می شدم، اما باور نمی کردم که همه چیز طبق خواسته ی خدا به تحقق برسد! با این حال خوشحالم که آرزو به دل این دنیا را ترک نمی کنم.همینقدر که می دانم تو مرا دوست داری به کامیابی دلم رسیده ام. من فقط از این راضی و خشنودم که مثل مادرم دو بچه برای زندگی بی سرو سامان تو به دنیا نیاورده ام و تو را یک مرد بیوه ی حیران نکرده ام. حالا هم من به جایی می روم که شاهد مرگم نباشد. من نمی خواهم کسی برای من سوگواری کند و به ماتم بنشیند. می خواهم هیچ خاطره ای از لحظات مرگم در حافظه ی کسی بر جا نگذارم. من با خاطری آسوده این دنیا را ترک می کنم فقط نگران هدیه هستم که اگر پدر بزرگوارم قیول کند و اسم او را به جای من در شناسنامه اش بنویسد، این نگرانی هم برطرف خواهد شد و اگر رهام عزیزم قول بدهد بی سرو سامان نماند، دیگر همه ی وابستگی هایم از این دنیا قطع می شود..."
سراسیمه از جا بلند شدم و گفتم :" رئیس کل کلانتری های تهران از دوست های منه! الان بهش تلفن می کنم. اگه امروز صبح رفته باشهع نمی تونه زیاد دور شده باشه!"
گلی با نیشخندی گفت:" اگه تو کوچه بعدی هم باشه، هیچ کس نمی تونه پیداش کنه، پری وقتی تصمیم به کاری می گیره فلک به گردش نمی رسه!"
یادم به حال مریض او افتاد، با بغض ملایمی گفتم:" اگه حالش خوب بود لازم نبود عجله کنیم!"
مدت یک هفته، شبانه روز در حال جستجو پری بودیم. منزل همه ی فامیل، دوست و آشنا را سر زده بودیم.حتی به عقل من رسید که ممکن است به شیراز پیش مادر هدیه رفته باشد. در ظرف بیست و چهار ساعت به شیراز رفتم و برگشتم،آنجا هم نبود. خانه ی اصغر باغبان، خانه ی کفاش سرکوچه و خانه ی کسانی که پری کمکهای مالی به آن ها می کرد، به جست وجویش رفتیم. هر روز من عکس قشنگش را به تمام روزنامه ها و مجلات می دادم تا در صفحه ی اول چاپ شود. حتی از رادیو و تلویزیون هم کمک گرفتم. وقتی این بسیج همگانی نتوانست ما را یاری کند، من اطمینان پیدا کردم که گوشه ای خود را سربه نیست کرده است، گرچه ایمان قوی اش اجازه ی چنین کاری را به او نمی داد. دلتنگی حاصل از دوری یک طرف، اضطراب و دلهره ی حال او از طرف دیگر جان مرا ثانیه ای یک بار به لبم می رساند. لااقل اگر آزمایش های لازم را از او گرفته بودم، می توانستم حدس بزنم تا کی باید زجر بکشد.
این احوال غیر قابل تحمل دو هفته به طول انجامید. ،خر ماه فروردین 1355 بود و بهار به همه جا طراوت بخشیده بود جز به دل من. همه ی فامیل و اهل خانواده ی پری در هوا معلق بودند و من با خوره ی سرزنش می جنگیدم. اگر یکبار به او گفته بودم که چقدر دوستش دارم شاید لحظه ها را با تحمل بیشتری می گذراندم. حفره ی عمیقی پر از غم و رنج در قلبم باز شده بود و هر روز که از دیدن پری ناامیدتر می شدم عمیق تر می شد.
یک روز صبح اول ماه اردیبهشت بود که من مثل هر روز کنار تلفن منتظر خبری از پری نشسته بودم. ساعت دوازده ظهر گلی به من زنگ زد و گفت:" مژدگانی! پری پیدا شده!"
نعره ای مثل شیر گرسنه ای که به غذا رسیده باشد سر دادم و پرسیدم:" تو خونه س؟ حالش خوبه؟"
مثل همیشه خونسرد و قوی گفت:" تو یکی از باغ های اطراف کرجه! تشریف بیارین تا با هم بریم اونجا!"
ماشینم آنقدر سرعت نداشت که به پای بی تابی من برسد. بنز آخر مدل همسایه ام را برای اولین بار در عمرم قرض گرفتم و دنبال گلی رفتم. علی برادرش هم همراه ما شد. در حالی که با آخرین سرعت می راندم پرسیدم:" تو باغ کی رفته؟"
گلی گفت:" یه باغ میوه کوچیک مال پدربزرگم بوده که آخر عمرش بخشیدش به باغبونش! یه مرد تنهاس! امروز اون بیچاره موفق شده با مادربزرگ تماس بگیره! آخه فقط شماره تلفن مادربزرگم رو داشته. دو سه بار که زنگ زده، مادربزرگ پیش ما بودن و کسی نبوده که تلفن رو برداره! خودشم نمی تونسته پری رو ول کنه بیاد تهران!"
به اشاره ی گلی جلو آخرین باغی که نرسیده به سد کرج بود، ایستادم و مثل شصت تیر به طرف در باغ دویدم. سه چهار پله ی در باغ را با یک پرش بالا پریدم و با ناله ی دردناک و جگرخراشی گفتم:" پری! عزیزم!"
روی تشک پنبه ای کوچکی خوابیده بود. کنار دستش لیوان شیر داغی که نصف آن را خورده بود. چشمان بی رمقش را به طرف من چرخاند. کنار بسترش نشستم، بزحمت نیم خیز شد و خودش را در بغل من انداخت. برای اولین بار صدای گریه ی خودم را شنیدم که در فضای باغ پیچید. موهای ژولیده اش را مرتب کردم و گفتم:" پری! پری! دوستت دارم! به جز تو با کس دیگه ای نمی نونم زندگی کنم! چرا منو ترک کردی؟"
از شدت دلتنگی سر و صورتش را با بوسه های گریه آلودی پوشاندم و وقتی به خود آمد و دیدم گلی و علی و پیرمرد باغبان جلو در ایستاده اند و با هم اشک می ریزند. چشمم که به باغبان افتاد، با لحن بازجویانه ای گفتم:" چرا زودتر ما رو خبر نکردین؟"
دماغش را بالا کشید و گفت:" روزهای اول که گفت برای تفریح اومده اینجا، یه روز دیگه گفت:" خونواده م همه شون رفتن خارج و من تنها بودم اومدم اینجا هواخوری! یه روزمی گفت اومدم اینجا حس شاعیم گل کنه. وقتی من اصل موضوع رو فهمیدم با هزار مکافات خودمو به شهر رسوندم و به خونه ی آقای بهادری تلفن کردم کسی گوشی رو برنداشت. دوباره و سه باره تا موفق شدم، حالا هم که الحمدلله شما تشریف آوردین!"
به طرف رختخواب پری آمد و گفت:" پاشو بابام جان! پاشو برو که باید بری دکتر!" و بعد رو به منن کرد و گفت:" این دو سه روز آخر حالش خیلی بد بود، اگه بدونی که شبها تا صبح چی به من گذشت! همینطور تا صبح ناله می کرد و من غیر از یه لیوان شیر و یه مشت دوای جوشونده چیزی نداشتم که بهش بدم!"
پری خودش را از لای دستهای من کنار کشید، دوباره خوابید و گفت:" من نمی آم، مامان تو همچین باغ پر درختی می آد دنبالم! من اینجا هر شب خواب مامان رو می بینم ولی تهران نه!"
با لحن التماس آمیزی گفتم:" پری جان! باید بریم بیمارستان آزمایش بدیم، شاید یه عفونت روده باشه. تا جلوشو نگیری روز به روز بدتر میشی!"
نیشخند تلخی زد و گفت:" بی فایده س!"
شتابزده پرسیدم:" چی بی فایده س؟"
با لحن بغض آلودی گفت:" همه چی ! دلگرمیهایی که می خوای به من بدی، امیدواری، همه ی دلبستگی های این دنیا!"
سر به سرش گذاشتم و گفتم:" حتی من!"
به چشمانم خیره شد و بغضش ترکید. بی اراده خم شدم و او را مثل بچه ها بغل کردم و روی پا نگه داشتم. به گلی اشاره کردم که وسایلش را جمع کند. لباس او را پوشاندیم و دستش را گرفتم و به طرف باغ بردم. روی چهار چوب در ایستاد، به باغ سرسبز خیره شد و گفت:" همین جا مامان دست منو گرفت که ببره م ازخواب پریدم!"
خنده ی مصنوعی کوتاهی سر دادم و گفتم:" خواب یه رویاست! بهتر خوابها رو به خیر تعبیر کرد!"
روی تختخواب چوبی کوچکی زیر درختان بلند گردو نشست. ما هم به تبعیت از او نشستیم و باغبان پیر هم روی زمین چمباتمه زد. پری آهی از خستگی کشید و خطاب به من گفت:" اگه من امسال مردم شما باید قول بدین کهبه همهی عالم ثابت کنی که خواب میتونه واقعیت پیدا کنه و خبریه که از عالم غیب می رسه!"
خندیدم و گفتم ک" به فرض اینکه اینطور باشه، با چه قدرتی؟! حتی اگه همه ی خونواده و طایفه ی تو و این بابا باغبون حرفهای منو تایید کنن!"
بالاخره پری را وادار کردیم که دست از مو هومات بردارد و به تهران برگردد. از همانجا او رابه بیمارستانی که در آن کار می کردم، بردم. آزمایش های لازم به عمل آمد و من در نهایت شگفتی دیدم حرف و تشخیص پری که براساس خوابش بود، حقیقت دارد و غده ی سرطانی روی کبدش آنقدر پیشروی کرده بود که نه عمل جراحی، نه شیمی درمانی و نه هیچ دارو و درمانی برای زنده ماندن او وجود نداشت. باید صبر می کردیم و قطره قطره آب شدنش را نظاره می کردیم.
بعد از ناامیدی مطلق او را به خانه بردیم. وقتی کنار بسترش نشستم، دست مرا هراسان در دست گرفت و گفت:"پیشم میمونی؟"
دست تبدارش را بوسیدم و گفتم:" همه ی ثانیه های عمرم پیشت میمونم!"
وقتی ابروهایش را از درد به هم می کشید، انگار یکی چنگ می انداخت و قلب مرا از سینه بیرون می آورد و تمام رگ و پی ام را می تراشید. پرسیدم.:" چطور تو پنج شش ماه درد کشیدی و هیچی نگفتی؟"
اولا اینقدر شدید و مشکوک نبود، ثانیا درگیر جاذبه های چشمان تو بودم."
بعد آه پرافسوسی کشید و گفت:"رهام!"
برای اولین بار اسم مرا به جای "استاد" صدا کرد. دلم از لحن صدا کردنش فرو ریخت و گفتم:" جانم؟! هر چه می خواهد دل تنگت بگو، من با گوش جان می شنوم!"
دست مرا محکم فشرد و گفت:" من می دونم که بزودی می میرم! چرا تو باور نمی کنی؟"
آه تاسف انگیزی کشیدم. چطور می توانستم حرف او را تصدیق کنم در حالی که دلش مملو از آرزوهای رنگارنگ بود. گفتم:" این غیرممکنه! تو براساس یه خواب این حرف رو می زنی ولی براساس تشخیص پزشکی که فقط عفونت روده س!"
حرفهای مرا با بی حوصلگی گوش کرد و گفت:" خواب من فرق می کنه! خواب من واضح و روشن بود و احتیاج به تعبیر نداره. من حتی با مادرم جاهایی رو که اون زندگی می کرد، دیدم. دلم نمی خواست به زمین برگردم!"
بغض سختی راه گلویم را بسته بو، پیشانی ام را روی پیشانی داغش چسباندم و گفتم:" اینقدر آیه ی یاس نخون! تو خوب میشی و ما با هم هشتاد سال دیگه زندگی می کنیم، اسم هدیه رو تو شناسنامه ی خودمون می نویسیم و اسم بچه های رنگارنگ دیگه رو... "



ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 19
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 5
  • آی پی دیروز : 12
  • بازدید امروز : 7
  • باردید دیروز : 14
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 21
  • بازدید ماه : 22
  • بازدید سال : 133
  • بازدید کلی : 1,417