loading...
چت روم صورتی|صورتی چت|صورتی|چت صورتی قدیم

2

ستایش بازدید : 14 چهارشنبه 27 دی 1391 نظرات (0)
بند کفشم رو بستم و از مامان خدا حافظی کردم .پله ها رو دوتا یکی کردم ورفتم دم در
-سلام مینا خانوم
-سلام ،چه عجب شما تشریف آوردید . میخواستی حالا هم نیایی
-چقدر غر میزنی تو
در رو به طرف خودم کشیدم تا ببندمش که خودم با شدت به طرف در کشیده شدم .
رامین :آخ،ببخشید ..
باز این دشمن جون من سر و کله اش پیدا شد .
رو به مینا که نیشش تا بنا گوشش باز بود گفتم : بریم
قبل از این که حرکتی کنم مینا گفت : آقا رامین شمایید ؟
وای این مینا حرف تو دهنش نمیمونه
رامین لبخندی زد و گفت : فکر نمیکردم این همه معروف باشم
مینا :ذکر خیرتون همیشه با صنم هست
جانم !من کی از این هیولا تعریف کردم که این طوری میگه
رامین نگاهش رو به سمت من کشید و گفت : نظر لطفشونه
با یه حالت تهاجمی به سمت مینا بر گشتم. که فکر کنم برای لحظه ای سنکوب کرد .رامین هم با همون لبخند مسخره گفت : با اجازه تا بعد
بعد هم در رو بست ورفت.
-من کی از این تعریف کردم که تو این رو گفتی ..هان
مینا : وا مگه در موردش حرف نزدی
-نه ..من تعریفش رو نکردم که تو اینطور گفتی ..بعدش هم اگه اینطور بود تو باید میگفتی ؟
-برو بابا ،حالا فکر کرده چی شده .دیدی که خیلی جنتلمن بود و با ادب ازت تشکر کرد .
-به ریش عمه اش خندیده که با ادبه..دیوونه مسخره کرد نفهمیدی !
دستش رو تو هوا تکون داد و به راهش ادامه داد .
من هم که دیدم محلم نمیده کمی خودم رو جمع جور کردم و به روی خودم نیاوردم و دنبالش راه افتادم .سر خیابون که رسیدیم مینا گفت :
صنم فکر کنم اگه با اتوبوس بریم دیر بشه ،تاکسی بگیریم ؟
پولم برای تاکسی کم بود برای همین گفتم :فکر نکنم دیر بشه ..هنوز نیم ساعت وقت هست
-عزیزم الان خیابون ها شلوغه ،نمیرسیم ها
بعد هم سریع دستش رو برای تاکسی که میومد بلند کرد .در ماشین رو باز کرد و اول خودش بعد هم من پشت ماشین نشستیم .هنوز در رو نبسته بودم که یه نفر پرید تو ماشین .اینقدر عجله داشت که نزدیک بود رو من بشینه .
-آی،آقا چه خبره ؟
با دیدن رامین که کنارم نشسته بود تعجب کردم .یه لبخند زد از همونهایی که جنس خبیثش رو نشون میداد .ازش فاصله گرفتم و خودم رو روی مینا انداختم که صداش در اومد اما با دیدن رامین صداش رو نازک کرد و با عشوه گفت :
-ا ا ا ..شمایید آقا رامین ؟
-با اجازتون ..

مینا گفت : شما الان کلاس میرید
-نه صبحا کلاس میرم اما امشب با ید بیمارستان باشم
-خدا بد نده چرا ؟
رامین خندید و گفت : بد نداده من دانشجوی پزشکی هستم
...
-ا ا ا ...مگه دانشجو ها هم بیمارستان میتونن کار کنن
-اره میشه ..اما من ترم آخر هستم .اگه خدا بخواد ترم دیگه مدرک میگیرم و بعد (دستش رو به حالت پرواز هوا پیما به حرکت در آورد) امریکا .
مینا گفت : وایی خوش بحالتون ..انجا کسی رو دارید؟
من که دیگه کلافه شده بودم رو به مینا گفتم : اگه خیلی باهم حرف دارید میتونی بیا ی جات رو با من عوض کنی .
مینا با یه حالت مسخره اخم کرد و گفت خوب داریم با هم حرف میزنیم ...
-من هم که گفتم بیا جای من بشین
آروم گفت : حیف که نمیشه وگرنه حتما این کار رو میکردم
به دماغم چینی دادم و گفتم: ندید بدید
اون هم آروم گفت : از تو که بیشتر دیدم
-پس برای همینه که هولی
-تو کم داری،وگرنه هر کسی دیگه هم بود و این جیگر جلوش بود هول میشد .
یه چشم و ابرو براش امدم و به روبرو خیره شدم .
رامین هم برای خودش خیلی راحت نشسته بود . .انگار نه انگار که توی تاکسی نشسته اون هم پراید که پشتش برای ۳ نفر کافی نیست .انقدر خودم رو به مینا چسبونده بودم و پاهام رو جفت کرده بودم که بدنم خشک شده بود ،مینا یه کم من رو به سمت راست هول داد و آروم گفت : بابا صنم خفه شدم .یه کم راست بشین .تمام هیکلت رو انداختی طرف من .
- مگه کوری نمیبینی اون چطوری نشسته
-خره از خدات باشه ...ای کاش من جای تو بودم
-مینا خفه میشی یا نه ،،اون نیشت رو هم ببند
یه دفعه مینا محکم به با تمام قدرتش هولم داد که رفتم بغل رامین
صدای خنده مینا توی ماشین پیچیده شد . سریع خودم و جمع کردم و صاف نشستم .هم عصبانی بودم هم خجالت زده.
رامین خیلی آهسته گفت :در گوشش گفتی از قصد هولت بده .هان !
با عصبانیت به سمتش بر گشتم بلندو با حالت عصبی گفتم : چی گفتی ؟
راننده از آینه ی نگاهی انداخت و گفت : خانوم مشکلی هست
من هم نامردی نکردم و گفتم: بله این آقا مزاحمه
رامین گفت :
معلوم هست چی میگی صنم !
-صنم کیه ،،هی گیر دادی میگی صنم ..آقا جان اشتباه گرفتی ..با چه زبونی بگم
یعنی چشمهای رامین داشت از جاش در میومد
مینا تا خواست حرفی بزنه نیشگونش گرفتم و همونطور گوشتش رو لای انگشتام با فشار نگه داشتم .طوری که فهمید اگه حرفی بزنه گوشت تنش کنده شده
راننده ماشین رو به طرف راست هدایت کرد و نگه داشت و پارک کرد .بطرف عقب چرخید و رو به رامین گفت : آقا پیاده شو
رامین گفت : آقا دروغ میگه ..فیلم بازی میکنه ما باهم آشناییم
-من چه آشنایی با تو دارم .،،نه آقا من دروغ نمیگم ..اصلا از دوستم بپرسید
فشار انگشتام رو بیشتر کردم که مینا از درد دستش رو روی دستم گذاشت و سعی کرد گو شت تنش رو از اون دوتا انگشت انبری من آزاد کنه
راننده اینبار با یه جدیت خاص و عصبانی رو به رامین گفت :با زبون خوش پیاده میشی یا با اردنگی
پیاده ات کنم
نزدیک بود خنده ام بگیره آخه هیکل راننده لاغر مردنی کجا و هیکل ورزیده رامین کجا !
اما لبهام رو جمع کردم که لو ندم ..رامین رو به من گفت : به هم میرسیم صنم خانوم
-ای بابا من با تو هیچ صنمی ندارم ...امیدوارم خدا شفات بده و از این فراموشی در بیایی
- یه فراموشی بهت نشون بدم که خودت حض کنی
قیافه ام رو براش کج کردم و گفتم : برو پایین تا با کتک پیاده نشدی
اون هم در رو باز کرد و پیاده شد و در رو همچین محکم بست که فکر کنم چهار چوب ماشین یارو مثل این کارتونها از هم وا رفت .
از راننده تشکر کردم اون هم از اینکه تونسته بود قلدری کنه اون هم جلوی دو تا دختر کیف کرده بود .هر چند که قیافه اش نشون میداد چند تا نذر کرده بود که با رامین گلاویز نشه ..باز خدا رو شکر که جون سالم به در برد
مینا دستم رو پس زدو گفت : ای نمیری... سیاه شد
-از تو هم متشکرم که زبون به دهن گرفتی
-تو دیوانه ای .اون چه کاری بود کردی؟ به جان خودم از چشماش معلوم بود بد جوری تلافی میکنه
- غلط کرده . پسره بی شعور .مال این حرفا نیست ... حالا حساب تو هم بعد میرسم که اونطوری من رو هول دادی تو بغلش
همونطور که جای نیشگون رو میمالید خندید و گفت : ولی خداییش چشماش چه برقی زد .
- در عوض من هم کاری کردم برق از سرش بپره ..الان تو خاموشی مطلق به سر میبره
-دیوونه اگه به داداشت بگه چی ..
-نمیگه ..مگه تاحالا هر کاری کردم گفته ..در ضمن ،بگه چی .بگه تنگ دل خواهرت نشسته بودم ,پسم زد .
رفت یه حرفی بزنه که گفتم : مینا بس میکنی یا تو رو هم خاموش کنم
روش رو از من گرفت و آروم گفت : لوس


********************************************


دو هفته ای میشد که اصلا رامین رو ندیده بودم .به جز یه روز در هفته کلا روزها دانشگاه بود و شبها تا ۱۲ شب بیمارستان .من هم که دیگه به اتاق نیمه ام که طبقه بالا بود عادت کرده بودم .هر چند که نتونستم تختم رو صاحب بشم .
بعضی وقتها فکر میکردم از کلید یدکی که دارم استفاده کنم و برم و پایه های تخت رو ببرم که هر وقت رامین رو تخت میرفت کله پا بشه ..
آی که چه دلم خنک میشد . از رویای اون صحنه یه لبخند اومد رو لبم .

روی پله ها ی حیاط نشسته بودم و مثلا درس میخوندم .اما حواسم به همه جا بود بجز درس ..دلم میخواست مثل اون موقع ها که یه دختر بچه بودم میرفتم تو حوض و آب تنی میکردم .هوا هم حال میداد برای یه آبتنی .
دیدم حالا که هیچ کس خونه نیست و رامین هم که اگه خدا بخواد حالاحالا ها پیداش نمیشه اینه که پاچه هم رو تا زیر زانوم زدم بالا و رفتم لب حوض نشستم و پاهام رو کردم تو آب
وای چه حالی میده
دستم رو هم توی آب کردم و هی آبها رو پخش میکردم تو هوا ...
وای چه صفایی میداد ..ای کاش انقدر بزرگ نشده بودم اونوقت توی این حوض کوچولو جا میشدم و آبتنی میکردم .
یاد اون شعر ی افتادم که همیشه موقع آب بازی میخوندم .بلند بلند شروع کردم به خوندن .انقدر تو اون حال و هوا رفته بودم که نفهمیدم صمیم و رامین اومدن تو .
یه دفعه با صدای داد صمیم که گفت : مگه کری؟ بلند شدم که پاهام سر خورد و تو حوض لیز خوردم و چونه ام محکم خورد به لبه حو ض ..
.فکر کردم چونه ام جر خورد اما از اونجا که جون سخت بودم هیچی نشد ..اما ای کاش یه طوریم میشد .اونوقت اونطوری صمیم دلش میسوخت .
همینطوری که دستم روی چونه ام بود از تو حوض بلند شدم
صمیم که اگه کارد به رگش میزدی خون نمیومد .با حالتی که سعی میکرد مثلا عصبانی نباشه گفت : برو بالا .
من هم همچی خوشم نمیومد با این وضیت پیش اونها باشم مخصوصا که رامین با یه حالت تمسخر زل زده بود به من ،اما لباسم کاملا خیس شده بود و به بدنم چسبیده بود و پاچه ها م هم که بالا بود ...
من نمیدونم که این رامین که امروز نباید حالا حالا ها پیداش میشد، اینجا چه میکرد .اون هم با این صمیم که همین طوری هم بندری میرقصد چه برسه به حالا .
پاچه هام رو پایین کشیدم و با احتیاط از حو ض اومدم بیرون . همونطور که راه میرفتم صدای چالاب چالاب هم میومد .
رامین هم با صمیم دست داد و گفت : من میرم بخوابم امشب باید تا صبح بیمارستان باشم
دیگه نفهمیدم صمیم چی گفت چون اومده بودم تو .فقط خدا خدا میکردم صمیم کاری به کارم نداشته باشه .
داشتم از پله ها میرفتم بالا که برم حمام که صمیم اومد تو .بر گشتم و نگاهش کردم .این قدر عصبانی بود که فهمیدم الان باید خدا بیامرز بشم
صمیم با فریاد گفت : چه غلطی میکردی اون تو
-دیدی که ؟
-توی احمق مگه نمیدونی نباید اینکارها رو بکنی ؟
-مگه فقط بچه ها دوست دارن آب بازی کنن .
-آب بازی تو سرت بخوره ..منظورم با اون شکل و شمایله .نمیگی یه مرد غریبه تو خونه رفت و آمد داره ..هان ؟
-اول از همه که من فکر نمیکردم اون حالا حالا ها بیاد .بعدش هم اگه ناراحت این موضوع بودی از اول نباید راش میدادی تو خونه ،
کفشهاش رو در آورد و دوید طرفم . من هم دو پا داشتم دو پا دیگه قرض کردم و رفتم تو حموم و درش رو قفل کردم
صمیم محکم زد به در و گفت : صنم بالاخره که از این تو میایی بیرون .اونوقت زبونت رو کوتاه میکنم
من هم زبونم رو براش در آوردم و خیلی آروم گفتم .شتر در خواب بیند پنبه دانه ....
اما در واقع از دلشوره داشتم میمردم ...
ای خدا چی میشد من میشدم صمیم اون میشد صنم ..اونوقت تلافی همه کار هاش رو سرش در میاوردم .
فکر کنم یه یک ساعتی توی حموم بودم .لباسهام هم از گرمای حموم تقریبا خشک شده بود ..در واقع نفس کشیدن توی جایی به اون کوچکی که هیچ هوا کشی نداشت برام مشکل شده بود
صنم فوقش دوتا تو دهنی میخوری .بهتر از اینه که خفه بشی اون هم با چه فلاکتی ..



لای در رو آروم باز کردم و سرک کشیدم .صدایی نمیومد .آروم اومدم بیرون و از پله ها رفتم بالا .
لباسهام رو عوض کردم و رفتم سراغ کتابهام .
یه نیم ساعت درس خوندم اما چه خوندنی طبق معمول حواسم همه جا بود و به درس نبود .مامان هم که معلوم نبود کی میخواست بیاد که من خودی نشون بدم .صدای در حیاط که محکم خورد به هم بلند شدم و از پنجره نگاه کردم .از مامان که خبری نبود .پس حتما صمیم بود که رفته بود بیرون .
زود اومدم پایین و با احتیاط رفتم پایین و سرک کشیدم ..
بله ... صمیم رفته بود بیرون .به ساعت نگاه کردم ساعت ۷:۳۰ بود .رفتم سر یخچال و از شیشه آب یه سره سر کشیدم .جای مامان خالی که دعوا کنه .
یه ذره کانال های تلویزیون رو زیر رو رو کردم هیچی نداشت .حوصله ام هم سر رفته بود .دلم میخواست یه جوری حال این رامین رو میگرفتم .یه دو هفته ای بود ندیده بودمش و حس اذیت کردنم قلمبه شده بود .
یه دفعه یاد این افتادم که به صمیم گفت شب میخواد بره بیمارستان .پس حتما الان خوابیده
آخ ,خدا جون نوکرتم ...نمیدونستم این قدر زود دعام رو استجاب میکنی .
رفتم بالا ی سر جایی ایستادم که تختم انجا بود .با تمام قدرتم چند بار جفت پا بالا و پایین پریدم طوری که کف پاهام درد گرفت ..مرض داشتم دیگه .اما حد اقل عقده ام خالی شد .
وقتی دیگه خسته شدم و از نفس افتادم روی زمین ولو شدم .اما انقدر خنده ام گرفته بود که نمیتونستم جلوی خودم رو بگیرم .
اما ای کاش میفهمیدم الان حالش چطوره ؟ باید دیدنی باشه .رفتم لب پنجره و دستم رو گذاشتم زیر چونه ام به حیاط خیره شدم .طولی نکشید که رامین با چهره خواب آلود و عصبانی با موهای ژولیده پیداش شد .رفتم خودم رو بکشم عقب که من رو دید .
دهنش رو باز کرد حرفی بزنه و یا احتمالا فحش بده که در باز شد و مامان وارد حیاط شد .اون هم لبش رو از حرص گاز گرفت و بطرف مامان که با اون احوالپرسی میکرد برگشت .
بیچاره حتما فکر کرده بود که زلزله اومده.حتما هم از هول اینکه زیر آوار نمونه یه پاش تو پاچه شلوارش بوده و با اون یکی پاش به حالت لی لی اومده بوده بیرون .
تا به حال به این واقعیت نرسیده بودم که سادیسم داشتن عالمی داره ...خدایا شکرت

لباس ها رو روی طنابی که روی پشت بوم بود پهن کردم .خدا میدونه تا این بالا برسم چند بار به این رامین فحش دادم که بخاطر اون مجبور بودم هفته ای دو مرتبه این همه پله رو بالا بالا پایین برم .
لباس ها رو که پهن کردم،تشت رو روی زمین گذاشتم و رفتم لبه سیمانی پشت بوم که به عنوان محافظ هم بود نشستم .
یادش بخیر تا همین چند سال پیش آخرای شهریور با مامان و صمیم میومدیم و پشت بوم میخوابیدیم .اما همین که من بزرگتر شدم ورود من هم به پشت بوم ممنوع شد .یعنی صمیم ممنوع کرد !
والا دیوارهای اطراف پشت بام به اندازه یه طبقه بلند بود و نه دیدی داشت نه کسی میتونست رو پشت بام ما بیاد .صمیم چه فکری کرده بود رو خدا میدونست !
تا چند وقت دیگه هم وقتش بود که خوابیدن روی پشت بوم رو افتتاح کنه .خوش به حالش کاش که من هم پسر بودم
اخ خدا جون ،اگه من پسر بودم خیلی کارها میکردم .اولین کارم هم این بود که حال این رامین رو میگرفتم .
صدای در حیاط من رو مجبور کرد که بر گردم و به اون پایین نگاه کنم .رامین بود که حتمی داشت میرفت دانشگاه .
چه حلال زاده هم هست ...اوه ،اوه ..چه تیپ دختر کشی هم زده .
خواستم از روی لبه پشت بوم بلند بشم که دیدم رامین با عجله بر گشت و به طرف زیر زمین رفت حتما چیزی رو جا گذاشته.چه عجله هم داره ...اخ که دیروز چه حالی کردم اونطور از خواب پرید . ای کاش میتونستم امروز هم حالش رو بگیرم .
نگاهم به تشت آب افتاد .یه بشکن رو هوا زدم و گفتم خودشه
تشت رو برداشتم و با تمام سرعت به طبقه پایین رفتم و از حموم تشت رو پر از آب کردم .کاش که هنوز نرفته باشه .
با این که تشت از آب سنگین شده بود خودم رو به پشت بوم رسوندم بماند که نصفش روی فرش
پله ها ریخت

خودم و به لبه پشت بوم رسوندم و سرک کشیدم ...
آخ خدا مرسی که هنوز نرفته .
داشت با سرعت از پله های زیر زمین میومد بالا که تشت رو خالی کردم رو سرش و خودم رو سریع عقب کشیدم .بدون انتظارم صدای داد مامانم ا ومد که گفت : صنم چکار کردی ؟
ای و ا ی ...نکنه رو سر مامانم ریخته باشم
با ترس و لرز سرم و جلو بردم و پایین رو نگاه کردم .نگاهم افتاد به رامین که موش آب کشیده شده بود و با عصبانیت ۱۰۰ درجه به من نگاه میکرد
ا ا ا ا ...چقدر صداش شبیه مامانمه ...
هنوز سرم رو عقب نکشیده بودم که کله مامانم از اون پایین پدیدار شد و گفت : صنم .ببین چه کردی ؟
ای وای پس مامان دیده بود .خودم رو به نفهمیدن زدم و گفتم : وای شرمنده من شما رو ندیدم مامان گفت : بیا پایین ببینم
یه آیت الکرسی توی راه خوندم و رفتم حیاط .از رامین خبری نبود حتما رفته بود لباسش رو عوض کنه .مامان هم با نگاه عصبانی گفت : صنم این چه کاری بود ؟
-ا ا ا ..مامان همچین میگین که انگاری از قصد این کار رو کردم .خب ندیدم که کسی حیاط باشه
-لازم بود اون آب رو توی حیاط بریزی ..خب ،رو پشت بوم خالی میکردی ..
- آب لباسها بود که چلونده بودم .حواسم نبود ..باز هم میگم از قصد نبود ...
مامانم سرش رو تکون داد و گفت : سر به هوای صنم ..والا دیگه وقت شوهرته این کارا یعنی چی؟
حالا خوبه مامانم نپرسید اون همه آب از چلوندن لباسها بود !!!
شونه ام رو بالا انداخته که نگاهم به رامین افتاد .موهاش هنوز خیس بود و لباسش رو عوض کرده بود .اما یه ساک هم دستش بود یه ساک شبیه ساک ورزشی ؟
این مثل اینکه تعطیل بود ؟ یعنی الان میخواست بره باشگاه .
مامان با اشاره بهم فهمند که معذرت بخوام .توی عمرم اینقدر یه کاری برام سخت و غیر ممکن نبود که معذرت خواهی از رامین برام سخت و غیر ممکن بود .
اما باید خودم رو لو نمیدادم چشمم رو بستم و گفتم : من حواسم نبود شما پایین هستید.معذرت .
اما تودلم گفتم : معذرت از اینکه نتونستم آب کثیف روت خالی کنم
چشمهام رو باز کردم .رامین خیلی خونسرد گفت : اشکالی نداره .اتفاقه میوفته ..فقط این موضوع سبب شد من نتونم به کلاسم برسم و حالا هم باید برم یه جا حمام نمره پیدا کنم و هم این لباسها رو بشورم و هم اینکه خودم یه حمامی بکنم .
مامان بلافاصله گفت : اینجا حموم نمره پیدا نمیکنید .تا حالا کجا میرفتید حمام پسرم
رامین قیافه مظلومی گرفت که فکر کردم میگه الان یه ساله من حموم نرفتم .
رامین : میرفتم خونه یکی از دوستم .اما خب الان مسافرته ...با اجازتون من برم ببینم جایی رو پیدا میکنم .
مامان گفت : گفتم که اینجا ها حموم نمره نیست ..از این به بعد هم لازم نیست بری خونه دوستت .من که از روز اول گفتم غریبی نکن و هر چی میخوای به ما بگو .تو هم مثل صمیم ،هیچ فرقی برام نداری .میتونی از این به بعد از حمام ما استفاده کنی .لباسها رو هم بذار همینجا صنم برات میشوره
بلند رو به مامان گفتم : چی ؟من بشورم
بعد تو دلم گفتم :حتما هم بعد برم پشت آقا رو هم کیسه بکشم
مامان لبش رو گاز گرفت و گفت : بله .این براین تنبیهت که دیگه حواست رو جمع کنی
یه لبخند اومد گوشه لب رامین.
-مامان من که گفتم از قصد نبود
رامین هم به حالت مظلومی گفت : نه زن عمو جان .احتیاجی به این کار نیست ..
-آقا رامین اشکالی نداره صنم لباسهای رامین رو هم میشوره ،
مامان جان دیگه احتیاجی نیست به این بگی که من ماشین لباسشویی هم هستم .
رامین هم از خدا خواسته زیپ ساکش رو باز کرد و لباس هاش رو به طرف من کرد و گفت : ممنون از زحمتتون .
با اکراه به لباسهای که دستش بود نگاه کردم .ای کاش مامان میگفت ،صمیم شورت هاش رو خودش میشوره .... حالا چه مارکی استفاده میکنه ؟اصلا مامان دوز میپوشه یا پهلوی ؟
بخاطر این که به این موضوع پی ببرم دستم رو جلو بردم و با ناخونهام ،انگاری که یه چیز نجس بر میدارم لباسهاش رو ازش گرفتم
رامین دوباره گفت : شرمنده ها
جون خودت ..معلوم نیست چه مهره ماری داره که مامان ما هم به خودش جادو کرده .
مامان گفت : پسرم بیا برو بالا حموم هر چی هم لازم داشتی بگو من از مال صمیم بهت میدم .
یه دفعه یادم افتاد که لباس زیرم توی حموم آویزونه ...صمیم کم بود که این چیزها رو ازش قائم کنم این هم بهش اضافه شد .
سریع مثل فشنگ رفتم حموم و لباسهای رامین رو یه گوشه انداختم
تو خواب ببینی من لباست رو بشورم ...پروه از خدا خواسته شرم و حیا هم نداره .
لباس هم رو جمع کردم و البته ژیلتم رو هم بر داشتم که مبادا مورد استفاده آقا قرار نگیره ...اه چندش ..
در حموم رو باز کردم که دیدم رامین از پله ها داره میاد بالا .یه لبخند موذی هم رو لبش بود .وقتی به دم در رسید آروم گفتم : مامانم فقط تعارف کرد ها ..
اون هم خیلی آروم جواب داد : من با کسی تعارف ندارم
لبم رو براش کج کردم و از پله ها امدم پایین
اه ه ه ه ...یادم رفت مارک شورتش رو ببینم .راه بر گشتی هم که نیست .عجیب اینه که صدام نکرد که چرا لباسها رو تو حمام جا گذاشتم
حتما شورتش سوراخ بوده و نخواسته من بفهمم .
شونه هم رو بالا انداختم و رفتم کنار مامان نشستم و گفتم : مامان از شما انتظار نداشتم بگید لباس یه پسر غریبه رو بشورم ...
مامان یه زیر چشمی نگاهم کرد و گفت : باید این کار رو میکردی که حواست جمع باشه ..تو سبب شدی به کلاسش هم نرسه
-در عوض حمام مفت و مجانی گیرش اومد
بعد هم رفتم توی حیاط .الانه دیگه باید مشغول سر شستنش باشه .
باز هم یه لبخند بد جنس زدم و کنتور آب رو بستم
آخ ...آب رفت ..بیچاره الان چشماش میسوزه ..تا اونجایی هم که من میدونم تا یک ساعت دیگه هم آب نمیاد .آخه ،ای کاش اینقدر کم رو نبود و میگفت براش آب ببریم ..عیب نداره از این به بعد یاد میگیره رو درویسی رو بزاره کنار

-از طرف چه خبر ؟
با تعجب به مینا گفتم :طرف ؟منظورت کیه ؟
-اه ه ه ...IQ منظورم رامینه دیگه
-دفعه آخرت باشه که اینطوری میگی هان ...در ضمن اصلا خوشم نمیاد در موردش حرفی بزنم .
قیافه اش رو برم کج وکوله کرد و گفت : دلت هم بخواد ...
-من دلم نمیخواد خیلی دوست داری پیش کش تو
یه دفعه دستش رو به گردنم انداخت و گفت : جون مینا راست میگی ؟ مال من ؟
یه پسره که از بغلمون رد میشدبا این حرف مینا یه متلک وقیحی گفت که عصبانیتم رو سر مینا خالی کردم و در حالیکه دستش رو از دور گردنم بر میداشتم گفتم : اه ..مینا این چه رفتاریه تو خیابون .مگه نگفته بودم از این جلف بازی ها تو خیابون در نیار.
با حالت قهر دستش رو کشید و گفت : حالا نمیخوای رو کنی که دلبسته اون هستی چرا اینجوری میکنی
با همون حالت عصبی گفتم : دلبسته کی ؟ رامین دیوانه ؟
شونه هاش رو بالا انداخت .
- تو دیوانه ای مینا ..من اصلا اون رو آدم حساب نمیکنم چه برسه به این که دلبسته اش شم .
-خدا از دلت بشنو ه
و بعد قدمهاش رو تند تر کرد و جلو تر رفت
دیوونه ..حالا خوبه با هومنه که این طور سنگ رامین رو به سینه میزنه ....اه رامین ...یادش که میوفتم حالم بد میشه

*****************************************

مامان ملحفه به دست با یه متکا اومد توی اتاقم.با تعجب گفتم : مامان مگه شما هم اینجا میخوابید
-اره ..مثل اینکه صمیم و آقا رامین ,فیلم گرفتن میخوان ببینن
-یعنی چی مامان ..این صمیم دیگه شورش رو در آورده .اصلا مگه این رامین چه فرقی با بقیه داره که اجازه میده پاش توی خونه باز بشه
مامان سرش رو روی متکا گذاشت و گفت : صنم تو چرا با این پسر اینقدر لجی!
-والا من موندم شما و صمیم چرا با این رامین اینقده مهربونید و بهش لطف دارید

نخیر باز بشمار سه مامان خوابش رفت ..اه یادم رفت لباس ها رو از بالا پشت بوم بیارم . مقنعه ام رو باید برای فردا اتو کنم ...بی خیال فردا صبح میارم

صبح ساعت ۶ صبح از خواب بلند شدم .اما دلم نمیومد چشمهام رو باز کنم .به سختی چشمهام رو باز کردم و به ساعت بالای سرم که ساعت ۶ صبح رو نشون میداد نگاه کردم .مامان هم کنارم نبود .توی جام غلطی زدم و تصمیم گرفتم یک ساعت دیگه بخوابم هنوز وقت داشتم قرار بود ساعت ۸ با مینا برم کلاس .
نمیدونم چی شد که یهو از خواب پریدم .سر جام نشستم و به ساعت نگاه کردم .وای ساعت ۷:۳۰ بود و من هنوز از جام بلند نشده بودم .از همه بدتر که باید مقنعه ام رو هم اتو میکردم .
مثل فنر از جام پریدم .کوفتم شد اون خواب اضافی .
بدو بدو از پله ها رفتم بالا .تا مقنعه ام رو از روی طناب پشت بوم که دیروز شسته بودم بردارم . همین که در پشت بوم رو باز کردم و با سرعت وارد پشت بوم شدم پام به چیزی گیر کرد و افتادم .
صدای آخ صمیم بلند شد .خیلی دل خوشی ازش داشتم حالا اول صبحی هم باید غرغرش رو هم گوش میکردم .
-این همه جا مجبوری اینجا جلوی در بخوابی که من بیفتم روت
-عجب رویی داری تو دختر
و ملحفه رو از روی صورتش برداشت .انتظار اینکه این رامین چتر باز رو ببینم نداشتم .سعی کردم که بنشینم اما نه اینکه هول کرده بودم بدتر روش افتادم .رامین باز از اون لبخند های خبیثش رو زد و گفت : معلومه خیلی بهت چسبیده .
با عصبانیت گفتم : چی ؟
-این که روی من بخوابی ؟
با حرص بلند شدم و گفتم : خفه .
اون هم نیم خیز نشست نگاهم به بدن برهنه اش افتاد .چشماش باز از شیطنت برقی زد و به خودش نگاه کرد .اخمهام رو بیشتر تو هم کردم که گفت :نترس من به کسی نمیگم
رفتم طرف مقنعه ام و از رو طناب برداشتمش .رامین با تعجب گفت : چیه ساکت شدی ..دیدی گفتم خوشت اومده.
با عصبانیت گفتم : خیلی پستی ..حالم از پسرایی که اینطوری هستن بهم میخوره .خجالت نمیکشی به خواهر رفیقت این حرف ها رو میزنی
دستش رو به حالت این که حرفم رو تموم کنم جلوش آورد و گفت : یواش یواش ...یه چیزی هم بدهکار شدیم ...این من بودم که افتادم روت !!..
- این رو نفهمیدی که از قصد نبود .من اگه میدونستم توی عوضی اینجا خوابیدی پام رو پشت بوم نمیذاشتم
خندید و گفت : باور کردم ...تو اگه چشمت دنبال من نبود اون کارها رو نمیکردی .چون بهت محل نمیزارم میخوای به هر دلیلی خودت رو به من نشون بدی .والا من اینقدر ها هم بد نستم یه اشاره کوچیک میکردی باهات راه میومدم .
از عصبانیت یه جیغ خفیف کشیدم و گفتم : دهنت رو ببند .من اگه اون کارها رو کردم فقط بخاطر این بوده که ازت متنفرم .فهمیدی متنفر .حالا هم میرم حرفهایی که زدی رو به صمیم میگم تا با اردنگی پرتت کنه بیرون .
خیلی خونسرد گفت : این کار رو نمیکنی .چون خودت تو دردسر میوفتی .مسلما من اگه کارهایی که با من کردی رو به صمیم بگم همون فکری رو میکنه که من کردم .تو اگه از من تنفر داشتی چشم نداشتی من رو ببینی نه اینکه کاری کنی که هی خودت تو چشم بیایی .پس تو خودت تنت میخواره ،عروسک
با تمام قدرت به ساق پاهاش کبوندم و رفتم طرف در .که مچ پام رو گرفت و محکم زمین خوردم .من رو طرف خودش کشید .سریع چرخیدم و سعی کردم مچ پام رو از دستش بیرون بکشم .اما بی فایده بود .چنان پام رو فشار میداد که دلم ضعف رفت . صورتش از عصبانیت قرمز بود .تقریبا خودش رو روی من انداخت اما بدنش با من تماس نگرفت .خیلی آروم و شمرده گفت : حالم از هر چی دختر مثل توئه بهم میخوره .
اون یکی پام که آزاد بود رو به شکمش فشار دادم و هلش دادم عقب از فرصت استفاده کردم و همون جور که چهار دست پا بودم رفتم طرف خر پشته و در رو به شدت بهم کوبیدم و با پاهای لرزون تا طبقه پایین پله ها رو دوتا دوتا رفتم پایین .
مامان با تعجب جلوم اومد و گفت : چی شده ؟ چرا گریه میکنی ؟
گریه ؟اصلا نفهمیده بودم که کی به گریه افتادم ! رفتم لب باز کنم و به مامان همه ماجرا رو بگم که یاد حرف رامین افتادم .بدون شک اون هم کوتاه نمیومد و جریان خرابکاری های من و آزارهای من رو رو میکرد .
لعنت به تو رامین ،لعنت .
اشکهام رو پاک کردم و گفتم : هیچی ..دیرم شده .هنوز هم مقنعه ام رو اتو نکردم .
مامان با یه حالت خاصی به من نگاه کرد و گفت: دلم هزار راه رفت .این ادا ها چیه در میاری از خودت
با حالت حق به جانبی گفتم : چرا نگران شدید هان ؟
مامان حرفی نزد و مقنعه رو از دستم گرفت و گفت : من این رو اتو میکنم تو هم برو صبحانه ات رو بخور .
مثل سرتق ها گفتم : جواب من رو ندادید ؟ فکر نمیکنید این نگرانی برای این باشه که یه پسر غریبه توی خونه ماست .
مامان به طرفم بر گشت و گفت : این چه حرفیه؟ من نگران شدم چون دیدم با اون عجله و چشم گریون از پله ها امدی پایین .خب هر کی باشه نگران میشه .چه ربطی به آقا رامین داره
بلند داد زدم :نداره ؟
-صدات رو بیار پایین صنم .آقا رامین اون بالا خوابیده ممکنه بیاد پایین صدات رو بشنو ه
-خب بشنوه . اصلا میخوام بشنوه .اون اینجا زیادیه .مزاحمه .حالم ازش بهم میخوره .ازش متنفرم .
مامان به طرفم خیز برداشت نمیدونم شاید میخواست تو گوشم بزنه . اما صورتش جمع شد و دستش رو روی قلبش گذاشت .
به طرفش رفتم و گفتم :مامان چی شد ؟ مامان
سریع به طرف کشوی کابینت که قرصش رو انجا میزاشت رفتم و قرصش رو زیر زبونش گذاشتم .اما بعد از لحظه ای هیچ حالت بهبودی نشون نداد .
هول شده بودم و هر لحظه که میدیدم مامان از درد صورتش کبود شده به خودم ناسزا میگفتم .تقصیر من بود .دکترش بارها گفته بود که هیجان و عصبانیت برای مامان مساوی اس با مرگ .
دستهای مامان مشت شده بود و به سختی نفس میکشد .نمیدونستم چه کار کنم .مغزم فرمان هیچی چیز رو نمیداد.
همش تقصیر این رامین عوضی بود .
رامین...یکدفه یاد رامین افتادم .اون سال آخر پزشکی بود . حتما اون میدونست باید چکار کنه .مامان رو با اون حال رها کردم و با سرعت از پله ها بالا رفتم .چنان در رو با شدت باز کردم که رامین جا خورد .
همچنان که نفس نفس میزدم گفتم : مامانم ...
از جاش بلند شد و با تعجب به من نگاه کرد .دستم رو روی قفسه سینه ام گذاشتم و گفتم : قلب مامانم ......مامانم حالش بده .
به طرف تیشرتش که بالای سرش بود رفت و همچنان که از بغل من با سرعت رد میشود تی شرتش رو تنش کرد .من هم پشت سر اون به دنبالش میرفتم .
مامان از شدت درد به خودش مچاله شده بود .رامین مچ دست مامان رو گرفت و نبضش رو گرفت بعد رو به من گفت : من میرم پایین تا وسایلم رو بیارم تو هم زود به اورژانس زن بزن .
به حرفش گوش کردم و در حالیکه هم گریه میکردم و هم دستم میلرزید شماره اورژانس رو گرفتم .
نمیدونم چطور با اونها حرف زدم و آدرس خونه رو دادم .وقتی گوشی رو گذاشتم به طرف مامان بر گشتم که دیدم رامین یه سرنگ دستش گرفته .به طرفش رفتم و گفتم : چکار میکنی ؟
بدون اینکه جواب من رو بده سرنگ رو به دست مامان فرو کرد .با عصبانیت گفته : چه غلطی میکنی ....اگه یه مو از سر مامانم کم بشه به خداوندی خدا تلافی میکنم .
سرش رو بالا کرد و فقط نگاهم کرد .دستهای مامان روی دستم لغزید .به سرعت به مامان نگاه کردم که به نظر آروم تر میومد ،اما هنوز معلوم بود که حالش خوب نیست .سرش رو روی پاهام گذاشتم و گفتم : مامان جونم ..الهی من قربونتون بشم .ببخشید .
مامان یه لبخند زد و چشمهاش رو آروم بست .
با فریاد گفتم : مامان تو رو خدا نه .....
رامین دستم و گرفت و با جدیت گفت : چه خبرته .اینطوری بدتر حال مامانت رو بد میکنی
-اما مامانم چشمهاش رو بست
رامین مثل اینکه به یه خنگ نگاه میکنه گفت : خوب بخاطر اون دارویی هستش که بهش تزریق کردم .
با شک به مامان نگاه کردم و دیدم قفسه سینه اش آروم بالا پایین میره .
با صدای زنگ در نگاهم به طرف رامین کشیده شد که میرفت در رو باز کنه .

بلند شدم از پنجره نگاه کردم مینا بود .در راهرو رو باز کردم که مینا چشمش به من افتاد .یه نگاه مشکوک به رامین کرد و اومد طرف من و گفت : چه شده ؟
اشکم رو با پشت دستم پاک کردم گفتم : مامانم ...مامانم حالش بد شده
رنگ نگاهش عوض شد و گفت : مامانت ؟
با سر تایید کردم .صدای آژیر آمبو لانس باعث شد به رامین که پشت سر مینا از پله ها داشت میومد بالا نگاه کنم .سریع مسیرش رو عوض کرد و بیرون رفت .
مینا رو کنار زدم که من هم بیرون برم که مینا دستم رو گرفت و گفت : کجا ؟
دستم رو بیرون کشیدم و گفتم :مگه کوری ..برم به اونها بگم زودتر بیان
-قبل از اینکه بیرون بری یه روسری سرت کن .
دستی به مو هام که پریشون دورم ریخته بود کشیدم و سریع به داخل رفتم و چادر مامان که آویزون بود رو سر کردم .همون موقع هم دو مرد به همراه رامین و مینا داخل امدن و به طرف مامان رفتن .
مامان ارم چشمهاش رو باز کرد و به من نگاه کرد .دماغم رو بالا کشیدم و رفتم کنارش نشستم .مامان خواست حرفی بزنه که یکی از اون مرد ها گفت : بهتره هیچ حرفی نزنید .
بعد بلند شد و بیرون رفت .به اون یکی که داشت مامان رو معاینه میکرد گفتم : حال مامانم چطوره ؟
-خدا رو شکر ایشون (به رامین اشاره کرد )زود اقدام کردن ..جون مادرتون رو مدیون ایشون هستید
رامین گفت : من وظیفه ام رو انجام دادم .
و به من نگاه کرد .چادرم رو باز و بسته کردم و بدون اینکه چیزی بگم با بی اعتنایی نگاهم رو ازش گرفتم .
هر کس دیگه ای هم بود این کار رو میکرد .پس این همه درس خونده مال چی ؟
با صدای مردی که همراه یکی دیگه تخت برانکارد رو به داخل میاورد از جام بلند شدم .نمیدونم چرا یه دفعه گریه ام شدت گرفت .مینا من رو در آغوش گرفت و گفت :
طوری نشده که تو اینطوری میکنی .دیدی که اون آقا گفت خطر رفع شده
با همون حالت گریه گفتم : پس چرا دارن میبرنش ؟
رامین گفت : باید تحت نظر پزشک باشن..شما هم حاضر شو من میبرمت به همون بیمارستانی که قراره مادرت رو ببرن .به صمیم هم خودم زنگ میزنم میگم بیاد اونجا
با حالت خصم بهش نگاه کردم
چه با ادب شده واسه من ...اصلا کی از تو خواست من رو ببری ... پرو ،حالا ادای دکتر ها رو هم برای من در میاره ..یه آمپول زدی ها .این رو هر معتادی هم میتونه بزنه .
مینا دستم رو کشید و آروم گفت : چرا اینطوری نگاهش میکنی .حرف بدی که نزد .حالا هم به جای اینکه آبغوره بگیری برو آماده شو .
بعد هم هولم داد تا برم .رفتم طبقه بالا و مثل فشنگ آماده شدم صدای آژیر آمبولانس رو که شنیدم خودم رو به طبقه پایین رسوندم و به بیرون رفتم .چند تا از همسایه ها بیرون ایستاده بودن .زهرا خانوم به طرفم اومد و گفت : غصه نخور مادر .انشالله به زودی حاله مادرت خوب میشه .
-دعا کنید زهرا خانوم
-حتما عزیزم ...میخوای من هم باهات بیام
با آستینم صورتم رو پاک کردم و گفتم : نه ممنون ..خودم میرم
رامین جلو اومد و گفت : آژانس اومد ..بریم
ای بابا این چرا این قدر بی ملاحظه اس .
زهرا خانوم رو به من گفت : فامیلیون همراهت میاد ؟
فامیلم ! آهان منظورش رامینه.خدا نکنه این فامیل من باشه .
-بله .به صمیم هم زنگ میزنم خودش رو برسونه بیمارستان
-باشه عزیزم ..نگران نباش .مواظب خودت هم باش .
به سمت ماشین رفتم و در عقب رو باز کردم .رو به مینا گفتم :تو هم میایی
-نه ..من میرم کلاس
-الان که دیگه به کلاس نمیرسی
شونه هاش رو بالا انداخت .فهمیدم میخواد دو در کنه بره پیش هومن .یه خداحافظی کوتاه کردم و نشستم و در ماشین رو بستم .رامین هم رفت جلو نشست وحرکت کردیم .

سرم رو به شیشه ماشین چسبوندم و توی دلم دعا میکردم که اتفاق برای مامانم نیوفته .
همش تقصیر این رامین بود اگه اون پاش رو تو خونه ما نمیذاشت هیچ وقت ...
با گوشی موبایلی که جلوم گرفته شد سرم رو بالا کردم
رامین به سمت من چرخیده بود و به من نگاه میکرد به دستش که موبایل رو همینطوری جلوی من گفته بود نگاه کردم و اخمهام رو تو هم کردم .
سرش رو تکون داد و گفت : صمیم میخواد با تو حرف بزنه
انگاری که صمیم انجاس .روسریم رو جلو کشیدم و گوشی رو از دست رامین گرفتم که دستم بهش خورد . یه چشم قره بهش رفتم که با دست به سرش اشاره کرد و گفت :این جات خالیه
یه دهن کجی بهش کردم و گوشی رو به گوشم چسبوندم .
عقده ای اینقدر ادکلن زده بود که گوشیش هم بو گرفته بود.اما عجب بوی خوبی داشت .اگه دل و دماغ داشتم حتما شیشه ادکلونش رو میشکوندم ...حیف ..
-الو صمیم
-سلام صنم ...رامین قضیه رو گفت .من هم تا یه ساعت دیگه خودم رو میرسونم
-باشه .
- صنم شاید یه کم دیر بیام ..چون باید پول جور کنم ..
-باشه ...من میمونم تا بیایی
-کاری نداری
- نه خداحافظ
رامین به عقب نگاه کرد .دگمه موبایل رو زدم و خاموش کردم .رامین دستش رو دراز کرد که گوشی رو بگیره که انداختم طرفش .اما از اونجا که دست و پا چلفتی بود گوشی رو نتونست بگیره که افتاد پایین .
با عصبانیت گفت : میمردی مثل آدم میدادی دستم ؟
راننده یه نگاه از آینه به من انداخت .سرم رو جلو بردم و گفتم : دفعه آخرت باشه اینطوری با من حرف میزنی.
بیشتر خودش رو به سمت من متمایل کرد و گفت : اگه نه چکار میکنی؟
-اون کاری که باید روز اول میکردم و نکردم
حالا چکار میخواستم بکنم رو خودم هم مونده بودم .قوپی الکی آمدم
یه پوز خند زد و گفت : خدایش از وقتی تو رو دیدم به این نتیجه رسیدم که دنیا چه مضحکه .
خواستم جوابش رو بدم که گوشیش زنگ خورد .یه لبخند زدم و گفتم : آره .تو راست میگی مخصوصا الان که گوشیت دم دسته اما نمیتونی جواب بدی ...ای روزگار ..
بدنش رو تا اونجا که میتونست خم کرد که گوشیش رو برداره اما پیدا نمیکرد .خب آخه من پام رو روش گذاشته بودم که معلوم نباشه .
سرش رو بلند کرد و گفت : گوشی رو بده
شونه هم رو بالا انداختم و گفتم : مگه دست منه .
چشمهاش رو ریز کرد و گفت : نمیدی ؟
-نمیتونم بدم ..شرمنده
یه دفعه پام رو گرفت و بلند کرد و گوشیش رو بر داشت اما پام رو ول نکرد
خیلی وقیح بود این پسر .با خشونت اما آهسته گفتم : چه غلطی میکنی
آروم گفت : مگه خودت نمیخواستی من این کار رو کنم
و یه فشار محسوس به پام آورد .با کیفم زدم رو دستش و گفتم : دست کثیفت رو بر دار .
-چرا ؟ مور مورت میشه یا ...
-خیلی بی شعوری..اگه دستت رو برنداری جیغ میکشم .
بی خیال گفت : خب بکش من هم میگم این خودش تنش میخواره .
با ناخونهام یه نیشگون دستش گرفتم که مجبور شد پام رو ول کنه .همون موقع هم با لقد زدم به مچ دستش که قیافه اش تو هم رفت
زیر لب یه چیز گفت .که بلند گفتم : خودتی .
بعد هم روم رو به پنجره چرخوندم و تا موقعی که به بیمارستان برسیم سرم رو بر نگردوندم


از پله ها امدم پایین که دیدم مامان چادر سرش کرده ومیخواد بره بیرون
-مامان کجا به سلامتی؟
-میرم خونه حاج خانوم رحمتی بازار .میخواد برای لباشش نوار بخره به من هم گفته همراهش برم
-مامان مگه قرار نبود شما دیگه خیاطی نکنید ..هنوز ۲ روز نیست که از بیمارستان مرخص شدید
-این رو تحویل بدم دیگه کار نمیکنم ..صنم جان این غذای دکتر رو هم براش ببر .الان اومد ساعت نزدیک چهاره..حتما غذا نخورده
-دکتر دیگه کیه ؟
-آقا رامین رو میگم دیگه
جانم ! آقای دکتر ..به نظرم اون بیشتر به دللاکها شبهات داره تا دکتر ..مردک آمپول زن
قبل از اینکه مامان در رو باز کنه گفتم : من نمیبرم .همینطوری هم صمیم گیر میده .وای به حال اینکه ببینه برای این هم غذا میبرم
مامان دستش رو روی دستگیره در گذاشت و گفت :صمیم حرفی نمیزنه ..حالا هم کم دست به دست کن .مگه ما دو روز در هفته بیشتر براش غذا میبریم .ثواب داره مادر .طفلک هم که هیچ روش نمیشه خودش بیاد بالا و غذا رو بگیره
طفلک ! خدای من مامانم هم از راه به در شد ..ای خدا ازت نگذره رامین
همینطور که پاهام رو محکم به زمین میکوبیدم رفتم آشپز خونه یه ظرف پلو کشیدم و یه کم خورش .بعد هم از آب یخچال رو توی خورش خالی کردم .
چادر خونگی مامان رو سر کردم و رفتم پایین .
واقعا حرص داشت که اینکار رو برای این آقای از مخ تعطیل انجام بدم .با لگد همچین زدم به در که از لولا ش در اومد .
بعد هم رو روی زمین گذاشتم و به دو از پله ها رفتم بالا .اما چادر مامان زیر پام گیر کرد و بد جور خوردم زمین .چنان که چند تا پله قل خوردم پایین .همین موقع هم رامین در رو باز کرد و با یه حالت بدی گفت : این چه طرز در زدنه وحشی .
خواستم بلند بشم تا یه جوابی بهش بدم که درد شدیدی توی مچ پام پیچید و سبب شد یه آخ بگم و بی حرکت بمونم ،رامین تازه متوجه این شد که من روی پله ها ولو هستم .انگآری که به حاجت رسیده باشه خندید و گفت : حقته ..دختره سر تق .
اما من واقعا داشتم درد میکشیدم .اشک تو چشمم جمع شد . از درد لبم رو گاز گرفتم و زیر لب گفتم : مامان جون
یه نگاه بهم انداخت و سرش رو تکون داد و گفت : من میرم به مامانت بگم بیاد دختر دست و پاچلفتیش رو جمع کنه .
ترسیدم یه وقت وقتی از پله ها میره بالا پاش بخوره به پام .آخه بعید نبود بخواد تلافی کنه .اینکه سریع گفتم : مامانم نیست .
ابروهاش رو بالا انداخت و گفت : ا ا ا ..پس این شجاعتت رو تبریک میگم که از تنهایی با من نترسیدی
-خفه شو
-من یه روز این زبونت رو کوتاه میکنم
کمی خم شدم و دستم رو گذاشتم جایی که تیر میکشد که صدای آهم رفت هوا چشمهام رو محکم روی هم فشردم و مثل این بچه کوچولو ها گفتم : مامان جونم پام
احساس کردم رامین بهم نزدیک شد چشمام رو که باز کردم دیدم روی پله زانو زده و به پام نگاه میکنه
با تندی گفتم : به چی نگاه میکنی ؟
-به پای باد کرده شما .. آخه خیلی دل میبره
ناخودآگاه با مشت زدم به بازوش و گفتم : دهنت رو ببند...برو کنار میخوام برم .
- حالا تشریف داشته باشید..
دستش رو به پام نزدیک کرد که مانع شدم و گفتم : دست به من بزنی جیغ میکشم
-جو زده نشو میخوام ببینم خدا رو شکر شکسته یا فقط در رفته .
-مگه تو دکتری؟
لبخند زد و گفت : یعنی تا حالا نمیدونستی !
-مگه هر کی آمپول بزنه دکتره .
-وقتی یکی از همون آمپولها هم به تو زدم میفهمی که آمپول زن همون دکتره ..حالا هم به جای لجبازی و زبون درازی ساکت باش ببینم پات چی شده .
- نمیخوام .دستت به من بخوره روزگارت رو سیاه میکنم
با انگشت آروم به بازم فشار آورد و گفت : سیاه کن به بینم چه طور میخوای سیاه کنی
از درد و درموندگی مثل این بچه دماغو ها زدم زیر گریه
-گریه نداره که فدای سرت دخترم .بابا جون میخوام پات رو چک کنم تکون نخوریها
با همون حالت گریه گفتم : برو گمشو ..حالم ازت بهم میخوره .یه ذره شعور نداری .بمیرم هم از تو کمک نمیخوام
از روی زانوش بلند شد و گفت :به جهنم .اینقدر اینجا بمون تا جونت در بیاد
بعد هم ظرف سینی غذا رو برداشت و رفت تو و در رو محکم بست .
الهی وقتی این غذا رو میخوری تو گلوت گیر کنه و خفه شی که من از دستت راحت بشم ...اما نه دلم برای خانواده ات سوخت ..فقط یه کم خفه بشی ..آخ خداجون پام ..نکنه واقعا به قول این جلاد پام شکسته باشه یا در رفته باشه ..وای خدا جون چه قدر درد میکنه .
به پام نگاه کردم شده بود اندازه یه هندونه محبوبی .دماغم رو بالا کشیدم و مثل این بچه ها اشکم رو با مشت دستم پاک کردم .
پام تیر میکشد و ذوق ذوق میکرد و هر لحظه احساس میکردم دردش طاقت فرسا تر میشه .مامانم هم که همیشه بیرون از خونه بود و خدا میدونست کی میخواد بر گرده اون هم با حاج خانوم که به این آسونیها رضایت نمیداد .
کمی دولا شدم و دمپاییم رو بر داشتم و پرتش کردم طرف در و گفتم :
همش تقصیر توئه شکم پرست که این بلا سرم اومد.اصلا مگه تو خودت بلد نیستی غذا درست کنی .خجالت نمیکشی به ما آویزونی.گدای مفت خور
در رو باز کرد و گفت : کم نق بزن میخوام استراحت کنم صدات مزاحمه ...من لب به غذایی که تو بیاری نمیزنم .ارزونی خودت .
و بعد در رو بست .
ای صنم خدا بگم چه کارت کنه میمردی حرفی نمیزنی دیدی باز رفت ..حالا نمیری ..وای خدا جون رحم کن .آخه این درسته که فردا بگن دختره از پا شکستن تلف شد و مرد.این حقه که من اینطوری بمیرم .حقه که این یزید رو گیر من انداختی ...
این طوری نمیشد من درد پام هر لحظه بیشتر میشد .بلند گفتم : موبایلت رو بده من به صمیم زنگ بزنم ....
چند لحظه طول کشید که در رو باز کنه .با حالتی موبایلش رو به طرف گرفت و گفت : فقط زیاد حرف نزنی شارژش میپره
زیر لب فحشش دادم و دستم رو دراز کردم .اما گوشی رو کمی عقب کشید و گفت : صدات رو نشنیدم یه بار دیگه خواهش کن .
لبم رو گاز گرفتم .چشمام رو بستم و گفتم : لطف میکنی
-لطف میکنم چی ؟
دستهام رو مشت کردم و گفتم : که اجازه میدی ازگوشیت استفاده کنم
گوشیش رو به طرف گرفت و گفت : مجبورم .آخه دلم میسوزه .اگه خودت رو میدیدی چطوری روی این پله ها افتادی و از گریه صورت کثیف شده و آب دماغت راه افتاده دل تو هم برای خودت میسوخت
میخواستم چشمام رو به بندم و هر چی فحشه نثارش کنم .اما حیف که درد پام زیاد شده بود و مجبور بودم که ساکت باشم .
گوشی رو از دستش گرفتم که گفت : کم اون لبها رو گاز بگیر گناه دارن ..حیف اون لبای خوش حالت نیست که تو گازشون بگیری .
رفتم گوشی رو به طرفش پرت کنم که گفت : یاد پات بیوفت ..این از دستت بیوفته من هم میرم اونوقت تا شب باید روی این پله ها تنها بمونی ..تو که اینطور نمیخوای میخوای ؟
-به جون صمیم قسم یه روز تلافی میکنم ..اون روز هم زیاد دور نیست
پوز خندی زد و گفت ؛ از جون خودت مایه بذار.حالا هم زود باش میخوام برم استراحت کنم .
با حالت نفرت نگاهم رو ازش گرفتم و به گوشی نگاه کردم .وقتی نگاه گنگم رو دید گوشی رو از دستم گرفت و خودش شماره صمیم رو گرفت و بعد دوباره گوشی رو به طرفم گرفت .همین که فهمیدم گوشی صمیم خاموشه دوباره زدم زیر گریه و گفتم : میگه خاموشه .
گوشی رو از دستم گرفت و دوباره شماره گرفت .ابرو هاش رو داد بالا و گفت : متاسفم باید همینجا بشینی تا یکی پیداش بشه و به دادت برسه .
دستم رو روی صورتم گذاشتم و بلند تر گریه کردم .نمیخواستم اینطور بشه اما من همیشه در برابر اینکه بتونم جلوی گریه ام رو بگیرم ضعیف بودم و همین سبب میشد که از خودم بدم بیاد .
با فشار ضعیف اما دردناکی که به مچ پام وارد شد یه آی بلند گفتم و دستم رو از روی چشمام بر داشتم .رامین دستش رو کشید و بدون یکه از مچ پام چشم بر داره گفت : در رفته .اگه طاقت بیاری میتونم جا بندازم .
از حالت گریه سکسکه ام گرفته بود گفتم: درد داره ؟
نگاهش رو به صورتم معطوف کرد و گفت : فقط برای یه لحظه بعد یه مسکن میزنم دردش ساکت میشه .....
-قول میدی ؟
چشماش رو باز و بسته کرد و گفت : فقط باید همینطور بدون حرکت باشی وگرنه ممکنه وقتی من پات رو جا میندازم بد ترآسیب ببینه .
با همون حالت بغض گفتم : باشه .
رامین بلند شد و گفت : باید کمکت کنم بری رو تخت .اینجا مشکل بتونم جا بندازم .
با تردید نگاهش کردم .
-بعد هم باید پات رو ببندم .اینجا که نمیتونم .
چاره ای نداشتم .تازه توی اون موقعیت که اون نمیتونست کاری بکنه .
چادر مامان رو که روی شونه ام افتاده بود روی سرم کشیدم وبا من من گفتم : اگه صمیم بیاد ...
-اون که تا ساعت ۸ شب نمیاد ..اگر هم اومد خر که نیست میفهمه چرا اومدی اونجا.
بعد هم گفت : میخوام زیر بازوت رو بگیرم کمکت کنم بریم تو .
بعد هم بدون معطلی زیر بازم رو گرفت و بلندم کرد .
-آی پام ....من نمیتونم ..همینجا جا بنداز
با جدیت گفت : اینجا نمیشه ..تمام سنگینی بدنت رو بنداز رو من یه ذره راه که بیشتر نیست
با گریه و بد اخلاقی گفتم : مگه پای توئه که میگی ..تو که نمیدونی من چه دردی میکشم
-میخوای بغلت کنم ببرمت تو
بازو م رو از دستش کشیدم بیرون و با خشم گفتم:
-تو اصلآ حالیت نیست ..الان وقت چرت و پرت گفتن و شوخی کردنه
-من حوصله شوخی ندارم ..تو گفتی نمیتونی من هم گفتم بخوای این کار رو میکنم .
بعد هم دوباره بازوم رو گرفت و گفت : تازه مگه نشنیدی که میگن دکترا محرمن.
و یه لبخند زد.
این بشر آدم بشو نبود حیف که بهش احتیاج داشتم
-لازم نکرده همینطوری میام .
-پس یا علی .

بافشار و دردی که به پام اومد سنگینی خودم رو روی رامین انداختم.اون هم دست دیگه اش رو در کمرم انداخت و کمک کرد که برم داخل .به نظرم اگه میذاشتم خودش من رو بغل کنه و ببره تو
سنگین تر بودم چون اینطوری هم تقریبا توی بغلش بودم .
به آرومی روی تخت نشستم و اون پام رو تخت گذاشت بعد هم رفت یه کیف بزرگ آورد و درش رو باز کرد که انواع و اقسام وسیله پزشکی توش بود و خودش هم پایین پام رو تخت نشست .
خیلی میترسیدم .دیگه طاقت درد نداشتم .
-تو رو خدا تلافی نکنی ها ..من نمیتونم طاقت بیارم
همنطور پاچه شلوارم رو بالا میزد گفت : خوب شد گفتی .یادم نبود که میتونم حسابی تلافی کنم .
تا امدم بگم : غلط کردی ،یه درد وحشتناک تو پام پیچید یه داد بلند زدم.
با گریه گفتم: نامرد .تو چه آدمی هستی آخه الان وقت تلافی بود .
سرش رو به طرف من برگردند یه لبخند رو لبش بود گفت : این رو گفتم که حواست پرت بشه .وگرنه من مثل تو نیستم .پات هم جا انداختم تموم شد .
با ناباوری به پام نگاه کردم .
-خب حالا اگه لطف کنی این بازوی ما رو ول کن میخوام پات رو ببندم .
اصلا متوجه نشده بودم که به بازوی رامین چنگ زدم .دستم رو سریع بر داشتم و اون هم با خنده چند تا چیز دیگه از تو کفش بر داشت و گفت : خدا به داد سومین بار برسه .دختر اون ناخونهات رو کوتاه کن والا گوشت دستم کنده شد .
زیر آب گفتم : ببخشید
همین طور که پام رو میبست گفت : مهربون میشی ،ناز تری
یه مشت به بازوش زدم و گفتم : حالا پرو نشو ....
صدای در حیات که اومد یه متر پریدم هوا و با ترس گفتم : صمیم اومد
از جاش بلند شد و از پنجره کوچیک زیر زمین نگاه کرد و گفت : نه ..مامانته ..من برم بگم تو اینجایی .
یه نفس راحت کشیدم .
مامان سراسیمه اومد داخل و گفت : چه بلایی به سر خودت آوردی ..آخه دختر حواست کجاس ؟
با گریه گفتم : مامان پام ...مامان
مامانم اومد سرم رو تو آغوشش گرفت و گفت : خوب میشه مادر ..بعد لبش رو ارم گاز گرفت و به رامین اشاره کرد .
رامین گفت : زن عمو.پاش رو بستم تموم شد .اگه خیلی درد داره میتونم یه آمپول مسکن بزنم
- قرص نمیشه بدی
سرش رو با لبخند تکون داد و گفت : کار ساز نیست
مامانم از من فاصله گرفت و گفت : .ما هر چی زحمت داریم به دوشه توئه پسرم ،هر جور خودت صلاح میدونی .
رامین به طرف کفش رفت و مشغول شد .
همونطور که هوای آمپول رو خالی میکرد گفت : زن عمو جان کمک کن دراز بکشه
گفتم : مگه کجا میخوای بزنی
-معلومه تو عضو له..
-عمرا ..
مامان گفت : صنم بچه بازی در نیار بر گرد
تا رفتم حرفی بزنم یه چشم غره بهم رفت .این چشم غره های مامان فقط مواقع خاص بود .اینه که بدون هیچ معطلی رو تخت دراز کشیدم و پشتم رو کردم .
مامان گوشه شلوارم رو اندکی پایین کشید .من هم چشمام روبستم .
وقتی رامین سرنگ رو به باسنم فرو کرد به ناموس از دست رفته صمیم تاسف خوردم .هی های....

-راست میگی صنم ..خودش بهت آمپول زد
-یواشتر دیوونه
مینا خندید و گفت : خوش به حالت کاش من جای تو بودم
یه حبه انگور به طرفش پرت کردم و گفتم : دیوانه ای تو ..آخه این خوش باحالی داره
-معلومه که داره تو حالت نیست
سری ازتاسف براش تکون دادم .پاش رو پاش انداخت و گفت : داداشت حرفی نزد
- نمیدونه که اون آمپول زد وگرنه الان بهشت زهرا بودم تو هم به جای اون گلابی که داری میلومبونی باید حلوا کوفت میکردی
یه گاز دیگه از گلابیش زد و گفت : آی گفتی ..حالا پات در چه حاله؟
-چه عجب یادت اومد ..هیچی به دستور دوکی باید چند روزی روش راه نرم .
-پس کلاس چی میشه ؟نمیایی
-چرا اگه یکی کولم کنه حتما میام
-بده همین دوکی جونت کولت کنه
میگم چه عجب بد و بره بهش نمیگی .
- دارم بارش حالا ببین تلافی یه سوزن رو چطوری سرش در میارم
-بابا ول کن اون بد بخت رو چکارش داری ؟
مامانم با یه سینی چایی از آشپز خونه اومد بیرون .یه اشاره به مینا یه وقت حرفی نزنه این وراج مینا :صنم حالا میخوای چه کار کنی ؟
- تا یه هفته که فکر نمکنم بتونم بیام .
- اینطوری از کلاس عقب میوفتی که .
-میدونم ...تو میتونی هر روز بیایی ایجا من رو در جریان بگذری ؟
-میدونی که میام اما من خودم هم زیاد چیزی حالیم نیست
-این رو که میدونم .اما کاچی بهتر از هیچی
زیر لب گفت : بچه پرو

***********************




خلاصه یه هفته من توی خونه نشستم و هر روز هم این مینا میومد و به جای اینکه درس بخونیم مسخره بازی در میاوردیم .
داشتم به مساله هندسه نگاه میکردم که حسابی مغز تعطیل من رو به خودش مشغول کرده بود .مینا هم داشت با موبایلش ور میرفت و اس م اس بازی میکرد .نگاهم به صورتش افتاد ،به نظرم نگران بود .سنگینی نگاهم رو به خودش احساس کرد و سرش رو بلند کرد
-چرا اینطوری نگاهم میکنی ؟
شونه هام رو بالا انداختم .دوباره مشغول شد .نمیدونم چرا احساس کردم رفتارش مشکوکه .
- به کی اس میزنی؟
سرش رو بالا نیوورد فقط نامفهوم گفت : هان
-میگم داری چکار میکنی ؟...ا ا ا ..مینا با توام .یه دقیقه این ماس ماسک رو بذار کنار ببینم .
گوشی رو از دستش گرفتم .
-ا ا ا ..صنم چکار میکنی بدش ببینم
-نمیدم ناسلامتی اومدی اینجا چیزی به من یاد بدی ها ..این مسله هم که اعصاب برای من نذاشته
-تو که خودت میدونی ..من از تو بد ترم .تو کلاس هم که اصلا حواسم نیست .
-دوستهای من هم نوبران ..
-پرو تو خودت چرا امسال کنکور قبول نشدی تو که مشکل من رو نداشتی؟
-مشکل ! حالا مگه جناب عالی چه مشکلی دارین و ما خبر نداریم
قیافه اش رفت تو هم و گفت : صنم من حاضر بودم جای تو بودم و هر روز هم از این داداشم یه حرف میشنیدم ،اما نامادری بالای سرم نبود .

دلم بارش سوخت.یادمه همیشه وقتی از خانواده اش میپرسیدم طفره میرفت اما حالا از نامادریش برام گفت .برای اینکه اون جو به وجود اومده بیرون بیاد گفتم :
حالا داری با نامادریت اس م اس بازی میکنی ؟
لبخند زد و گفت : آدم قحطه ...
یه چشمکی بهش زدم و گفتم : پس کیه ؟
-عشقم .هومن
اخمام رو کردم تو هم و گفتم : تو که گفتی میخوای تمومش کنی
-خب من هم میخوام تمومش کنم .تا چند روز دیگه میفهمی
-خدا کنه ...حالا هم بیا بگو این رو چه جوری حل کنم ...اوی مینا با تو هستما ..
موبایلش رو توی جیبش گذاشت و بلند شد و گفت : من که گفتم نمیدونم .من باید برم فردا فکر نکنم بتونم بیام
-یعنی چی ؟
-حالا بعد بهت میگم ..کاری نداری .
-نه ظاهرا..تو هم یه تختت کمه ها .
-آره تو راست میگی خداحافظ .
همچین با عجله رفت که حتی از مامانم هم خداحافظی نکرد . نمیدونم چرا یه لحظه دلم شور افتاد .
-مینا رفت
با صدای مامانم به طرفش برگشتم و با سر بهش جواب دادم .


************************************

دفترم رو بر داشتم و رفتم کنار صمیم که جلوی تلوزیون نشسته بود و تخمه میشکست .بدون اینکه نگاهش رو از تلویزیون بگیره گفت : چیه ؟
-میشه توی این مسله کمکم کنی
-چی هست ؟
-هندسه
-تو که خودت میدونی من رشتم به حساب و هندسه نمیخوره .
-پس من چکار کنم .الان یک هفته هست که کلاس نرفتم .این هم حسابی رفته رو اعصابم .
یه نگاه انداخت و گفت :
خوبه یه سال هم پشت کنکور موندی .حالا هم که دفعه دومه که میخوای شرکت کنی .هنوز تو حل مسله موندی؟
لبهام رو آویزون کردم وخیلی آهسته گفتم:خوب تو هم که سال آخری نمیدونی چی به چیه ؟
نگاهش رو از تلویزیون گرفت و حق به جانب گفت : چی گفتی ؟
-هیچی .گفتم حالا من چه کار کنم ؟تنها این نیست . اگه میخوای امسال هم پشت کنکور نمونم یه فکری بکنن
یه پوزخند زد و گفت : من باید یه فکری بکنم یا خودت
-خب من که فکرم به جایی نمیرسه پس تو یه فکری بکن
گوشی موبایلش زنگ زد .یه نگاه به گوشیش کرد و بلند شد و رفت بیرون حرف بزنه
این هم قاطی داره ها ..
مامان سفره به دست اومد و گفت : صمیم کو ؟
با موبایلش حرف میزنه .رفت توی حیاط
مامان گفت : پاشو یه روسری سر کن من به صمیم بگم آقای دکتر رو هم صدا کنه بیاد
این دوکی نصف ما رو دید زده حالا این روسری واجبه !...
میدونستم که برای اومدن رامین نمیتونم مخالفتی بکنم برای همین با همون پای شلم رفتم بالا ویه روسری از توی کشوم برداشتم .مامان داشت بشقاب ها رو میچید .با طعنه گفتم :
آقای دکتر تشریف میارن ؟
مامان همونطور که به آشپزخونه میرفت گفت:صنم گوشهات رو خوب باز کن دیگه دلم نمیخواد چیزی راجع به موضوع بشنوم تو دیگه شورش رو در آوردی .یه خورده هم که چشم و رو نداری .حداقل به پای بسته ات یه نگاه بنداز بلکه یادت بیاد چه خدمتی در حقت کرده دیدم نه مثل اینکه هوا خیلی پسه اینه که حرفی نزدم .
اما چشم و رو که دارم قرار نیست این خدمتش رو بی جواب بزارم .مخصوصا اون امپولی رو که به وجود مبارک فرو کرد .
رفتم آشپز خونه و روی زمین نشستم و گفتم: مامان من انجا نمیام بشینم گفته باشم
یه نگاه به من انداخت و گفت :غذا تو همینجا بخور امام بعدش بیا درست نیست اینجا بشینی .
همینش هم غنیمت بود که مامان گذاشت من همینجا غذا بخورم .
صدای یا الله اومد . مامان چادرش رو درست کرد و گفت : پاشو بیا حال و احوال کن یه معذرت خواهی هم بکن که نمیتونی سر سفره بشینی
-مامان معذرت خواهی برای چی .فکر میکنم کمی عقل داره و میفهمه که من با این پام نمیتونم سر سفره بشینم . آخه چرا شما اینقدر میخوای من شخصیتم رو جلوی این کوچیک کنم .
-با این کار شخصیتت کوچیک نمیشه .بلکه بر عکس .
بعد هم رفت بیرون .از روی زمین بلند شدم در حالیکه دستم رو به دیوار میگرفتم رفتم بیرون .
توی خواب ببینه من ازش معذرت خواهی کنم .
داشت با مامان سلام و احوال پرسی میکرد که نگاهش به من افتاد .
-سلام..خوبین ؟ پاتون در چه حاله؟
خیلی خشک جواب دادم :خوبه .
صمیم گفت :این صنم از همون کوچکی برای همه درد سر درست میکرد .این هم که از حال و روزه الانش
به به ..من اصلا نمیدونستم اینقدر طرفدار توی خونمون دارم .
مامان گفت : خدا خیرت بده پسرم .توی این مدت ما فقط برات زحمات داشتیم
- خواهش میکنم زن عمو من کاری نکردم .وظیفه بوده
رو تو برم .اگه من برای توئه شکم پرست غذا نمیووردم که الان شل نبودم .
روش رو به طرف من کرد و گفت : الان هم درسته که یه هفته گذشته اما باز سعی کن زیاد روی پات فشار نیاری و راه نری
با اینکه سعی میکردم به اعصابم مسلط باشم اما به تندی گفتم : میگید چکار کنم .آقای دکتر از صبح تا شب بشینم توی خونه و جم نخورم
به طرف مامان یا صمیم نگاه نکردم .دلیلی نداشت وقتی میدونستم با چه قیافه هایی مواجه خواهم شد .
رامین خیلی خون سرد گفت : منظورم این نبود .منظورم اینکه سعی کنید از یه چیزی برای تکیه گاه استفاده کنید تا به پاتون کمتر فشار بیاد .مثل عصا.
- چشم آقای دکتر حتما این کار رو میکنم .
یه کم اخماش رفت تو هم و گفت : من هنوز دکتر نشدم .اما هر وقت هم شدم دوست ندارم کسی به این اسم صدام کنه
اوه اوه اوه ..خضوع و خشوعت ما رو کشته ...دوکی دلاک.
نگاهم رو ازش گرفتم و رفتم و برگشتم توی آشپز خونه .دامنم رو جمع کردم وروی زمین نشستم .آخه هنوز هم وقتی زیاد روش فشار میومد درد میگرفت .
مامان اومد توی آشپز خونه و همنطور که سرش رو تکون میداد زیر لب هم چیزی میگفت .به سمت قابلمه رفت که گفتم :
چیه مامان جان چی دارید میگید ؟ بلند تر بگید من هم بشنوم
یه نگاه سرزنش آمیز به من کرد و گفت : دلم خوشه که بزرگ شدی ..اما اشتباه میکردم فقط قد دراز کردی .
خواستم حرفی بزنم که صمیم اومد توی آشپز خونه .
با حالت عصبانی اما آهسته گفت:
شعورت بیشتر از این نیست
با حالت عصبانی گفتم : مگه من چی گفتم که تو مامان این طور ریختید سرم .
با انگشتش کوبید رو سرم و گفت : صدات رو بیار پایین
مامان دیس رو به طرف صمیم گرفت و گفت : صمیم جان مادر بس کنید ..صداتون میره بیرون .خوبیت نداره .
صمیم دیس پلو رو از مامان گرفت .قبل از اینکه بره بیرون رو به من گفت : تو لازم نکرده بیایی .همینجا بشین
روم رو اونطرف کردم و گفتم : نمیگفتی هم قرار نبود بیام
آروم با پاش به پهلوم زد و گفت : من یه روز این زبون تورو از بیخ میچینم
وقتی از آشپز خونه رفت بیرون مامان گفت : تو که صمیم رو میشناسی چرا کوتاه نمیایی
با حرص گفتم : مامان جان من غلط کردم خوب شد .
سرش رو برام تکون داد و رفت بیرون .
دستهام رو به سمت بالا بردم وگفتم : خدایا دارم دیوونه میشم .کمکم کن من حال این رمین رو حسابی بگیرم ببین چقدر بلا سرم میاره ...تازه موندم اون آمپول رو چجوری تلافی کنم ...خدا جون یه راه به من نشون بده در عوض من هم قول میدم تا یه ماه پول تو جیبم رو بریزم صندوق خیرات ،،هان چطوره خوشت میاد ..پس دم شما گرم نقشه از شما .اجرا از من


ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 19
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 9
  • آی پی دیروز : 12
  • بازدید امروز : 11
  • باردید دیروز : 14
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 25
  • بازدید ماه : 26
  • بازدید سال : 137
  • بازدید کلی : 1,421